چه زود صبح شد !
نسیم ساعت پنج صبح مهربانانه می آید به زندگی امروزم و من که هنوز بیدارم و هنوز به هفته دیگر فکر می کنم !
زندگی را به من می بخشد تا زنده بودن را فراموش نکنم تا یادم باشد تنها انسانها هستند که فرصت ِ بخشیدن را از دست میدهند.
نمی دانم چرا یکباره از روز فرار می کنم و پنجره را میبندم حالا دیگر فکر می کنم که نع ! برای زندگی کردن دیگر دیر است. دیریست که بیدارم. دیریست که بیداریم. دور از چشم ِ گرگهایی که بکارت رویاهای سیاه و سفید مرا، بیرحمانه، به بستر هرزگیهای افکار شبانهی خود میبرند.سیگاری میگیرانم.
با هر پُک تمام آدمهایی را که توی ذهنم کارناوال راه انداختهاند، به دود بدل میکنم. دود را به هیچ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر