بلوغ




دخترک از پله های خوابگاهش می رفت پایین بغض کرده بود و می رفت ، می رفت و ما نگاهش میکردیم و لابد افسانه دلش می خواست تا خود صبح با او باشد و در بغلش بگیرد اما هر دویمان بی رحمانه فقط رفتنش را نگاه کردیم و راه افتادیم.

از آن روز به بعد همیشه یاد آوری آن لحظه همه تلخی های مشابه زندگی ام را با آنچه که دخترک داشت تجربه میکرد بیادم می آورد و هر بار با خودم می گویم نه حقیقت است که آن لحظه ها تلخ است و همیشه تلخ بوده.


من آن تلخی را نه یکبار که بارها و بارها چشیده ام و اکنون رسم دنیا در حال چشیدنش به دخترک بود تا او هم بزرگ شود و پوستش کلفت شود وکلفت تر. بعدها برایش گفتم که دلم برایش سوخته وقتی داشت می رفت و او فقط نگاهم کرد. و من هم فقط دستانش را نگاه کردم و با خودم گفتم کاش پیانو بیاموزد این بچه که چقدر به انگشتان بلندش می آید...


شب عجیبی ست، هر دو جلوی چشمانم ردیف شده اند، هر دو را می بینم و در خیالم با هم در کوچه پس کوچه های کپنهاگ قدم می زنیم و بستنی می خوریم و من مثل همیشه حرفهایی عجیبی می زنم که برای هردویشان عجیب است از خیالاتم بیرون می آیم و به بالکن می روم و سیگاری روشن می کنم و با خود می گویم ؛ همیشه باید یک جای کار بلنگه و اگه نلنگه هم باز تو همش به اون فکر می کنی که کجای کار ایراد داره که چیزی نمی لنگه ؟


- بخشهایی از داستان سی ینا از مجموعه داستانهای جورابهای صابر که بالاخره منتشر شد !

هیچ نظری موجود نیست: