تا حالا شده فکر کنید فکرتان مغزتان فلج شده ؟ اینجاست که آدم هنگ میکنه و می ماند چکار کنه ؟ البته نه اینکه بماند، نه، نمی ماند خیلی وقتها رد میشود، منتها له میکند و رد میشود و حتا برنمیگردد که ببیند چه چیزهایی را میبیند و ندیده قبلن و اگر هم ببیند حافظهی تصویری کوتاه مدتش را فعال میکند تا فضای خالی داشته باشد برای آینده که قرار است هیچ اتفاقی بیفتد که اتفاق چیزیست مانند گذشته که هی مدام تکرار میشود، شاید برای من تنها، و چیزی که تکرار شود خب شما بهتر از من میدانید که منتظرید بعد از "که" کلمهای جملهای چیزی بیاید اما نمیآید مانند همیشه که وقتی انتظار چیزی را دارید آن چیز دقیقن روبهروی شما اتفاق نمیافتد و بلکه این پشت سر شماست که تمام حوادث را همیشه و همه وقت تصاحب کرده و شما میپرسید از آن یکی که چرا له کردم و گذشتم و متاسف میشوید که چرا از خودتان سوال نکردهاید و البته در این زمانی که معرفتش هم تمام شده هر پاسخی مثل هیچ پاسخیست، بدون شک؟و این روزها من به هوای گفتن و فقط گفتن گفت و شنیده و نشنیده پشیمان شد که اعتراف هیچگاه البته ـخوشبینانهـ گاهی سودی ندارد و باید جایی رفت که سقف نداشته باشد و هیچ موجودی که هوس نکند دستهاش را سقف صدایت کند و بایدتر خواند نه با صدای بلند که اگر داد شود هوار میشود و آرام وآرام و آه رام اتفاق را برایت مرور می کند .
همان اتفاق و همان یادآوری تلخی/شیرینیهای ذهن. باید قدم بگذارم در جایی فراتر از دایرهی درک ذهن، که البته از آن هیچِ هیچِ هیچ نمیفهمم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر