دلم ...

نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر اخبار و خبر رسانی به این روزنامه و آن روزنامه هستم و مصاحبه و راهپیمایی و تجمع و بغضی سنگین و دلگیر که راستش هیچ حال و هوایی برای نوشتن ندارم .
و خوب که به ته دیگ نگاه می کنم می بینم آره ته دیگ هم دلش گرفته برای همه این روزهایی که برادر و خواهرانمان دارند فریاد می زنند و کف خیابانها باتوم می خورند و جان می دهند ، حالا گیرم وسط اینها اتفاقات بیاد ماندنی هم بیافتد مثل آن اتفاق فراموش نشدنی آرنهم یا لحظاتِ همیشه خوبِ در بن ، اما باور کنی یا نه نمی شود آمد و آنها را به همان زیبایی که هستند نوشت
نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم؟ نکند آن ویر نوشتن از همه چیز دارد جان می دهد آرام آرام در من؟
نمی دانم ... فقط می دانم خودم را و این روزها را و این ته دیگ دوست داشتنی را اینچنین غمزده نمی خواهم
نمی خواهم

هیچ نظری موجود نیست: