یک عصر بی رمق و بی حوصله تابستونی است مثل همیشه ها و من بریده ام وخستهام از این همه دویدنها و نرسیدنها مثل همیشه ها و راه می افتم و راه می افتم مثل همیشه ها که دلم خسته اس تا میرسم به کافهی که تازه کشفش کردم وهمان همیشگی را که سفارش میدهم، یاد همیشگیهایی میافتم که پر شدهاند توی زندگیام...
همیشه همین نوشیدنی، همیشه همین رنگ، همیشه همین استاد، همیشه همین شاگردها ، همیشه همین شهرها و مسافرتها ،همیشه همین مسیر همیشه همین روش ، همیشه همین آدمها و ...
جملهی همیشگیاش ــ برای همیشه با توام ــ که یادم میآید، کنترل تیکهای عصبی گوشهی چشمم دیگر دست خودم نیست. گمانم سال پیش بود. یکی از همین روزها و من از تو اون اتوبان همیشگی که رد می شدم یک لحظه ایستادم و احساس کردم نه حالا ظاهرا دیگه وقتشه ، که نبود!
گمانم یکی از همین روزهای همیشگی بود که آخرین تلاشم را به قیمتی باور نکردنی برای بازگرداندن همهی آنچه از دست رفته بود، به کار گرفتم و نشد که هیچ، با سر هم به زمین خوردم. گمانم یکی از همین روزهای همیشگی بود که گفتم دیگر تمامش کن . و تمام می کنم و اینجاست که سیگار بهانهای بیش نیست، به قصد دود کردن خودم وآخرین پک را محکمتر میزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر