شاید ده سالم بود شایدم کمتر فامیلی
داشتیم که در اصل پسر دایی پدرم بود و ما همین جوری بهش میگفتیم عمو، «عمو محسن» کاسب
بود تو چراغ برق از این زلم زیمبوهای تزئیناتی ماشین میفروخت و از خوش تیپهای
فامیل بود و هر از گاهی هم میرفت «خارج» اون موقعها خارج برای خیلیها ترکیه بودو
نهایت سنگاپور، رفته بود ترکیه و اومده بود حالا برای ما سوغاتی آورده بود، یه دفتر
یادداشت هم برای من آورده بود که رو جلدش عکس تیم ملی برزیل بود و هیچوقت دلم نمی
اومد توش چیزی بنویسم و همین جوری نو نگهاش داشته بودم و آخرش هم نمی دونم چی شد
...
خونه پدربزرگم بودیم و عصر تابستان بود
و همه دور هم تو حیاط نشسته بودیم و بابابزرگم داشت خربزه قاچ میکرد و عمو هم از استانبول تعریف میکرد و ما هم همه گوش بودیم
یه چیزی رو هم تو گونی پیچیده بود و همراه خودش آورده بود که من از همون اول همه
فکر و ذهنم به اون بود که اون چیه توش و خلاصه تعریف هاش که تموم شد رفت سراغ گونی
و یه دستگاهی رو از توش که کلی پارچه پیچیده بود دورش درآورد و گفت این «ویدئو»
است!
تازه این ویدئوهای تی سون سونی اومده بود
و خوب مثل خیلی چیزای دیگه اون موقع جرم و قاچاق بود، تو مدرسه یه چیزی در موردش
شنیده بودم، میگفتن یه چیزی هست که وصل میکنیم به تلویزیون و کلی فیلم نشون میده،
همین جوری که عمو محسن رفته بود پشت تلویزیون تا سیمهای ویدئو رو وصل کنه به
تلویزیون داشت توضیح میداد که تو خارج همه از اینها دارند و تو خونه شون فیلم می
بینن، بعد یه چیزی مثل ماشینحساب بود که یه سیم بلندی بهش وصل بود و اون رو هم به
ویدئو وصل کرد و گفت: «این کنترلش هست و میشه باهاش فیلم رو عقب جلو برد و نگهاش
داشت».
توضیحاتش که تموم شد دستگاه رو روشن کرد
وغیژی کرد و یکهو درش باز شد و نوار رو توش گذاشت و شروع کردیم فیلم دیدن! یادمه
فیلم «بربادرفته» بود و آخرای فیلم وقتی دیگه اسکارلت فهمیده بود که هیچوقت اشلی اون
رو دوست نداشته همین جوری که همه تخمه میشکوندن عمو محسن آهی کشید و گفت: «آره
والا بیکسی بد دردیه»
بعضی حرفها هست که سن و سال نمی شناسه
و یه جوری قفل میشه به ذهنت شاید هم اصلاً چیزی از معنیاش نفهمی و ندونی ولی تو
ذهنت می مونه و آه اون شب عمو محسن هم از اون حرفها بود.
بعد از اون فیلم بربادرفته رو بارها و بارها
هم دیدم و همیشه هم موقع دیدن قیافه عمو محسن میاد جلو چشمم و خاطرات اون غروب تب
دار تابستونی برایم زنده میشه، دیشب که نشسته بودم برای بار چندم بربادرفته رو میدیدم
حس کردم اصلیترین نکته فیلم و زندگی خیلی ازماها همانی است که عمو محسن کشف کرد و
آه کشید : «بیکسی».
حالا میفهمم عمو محسن که زن و دوتا
بچه هم داشت و فرزند دوم یا سوم خانواده یازده نفرهای بود وکلی فامیل و دوست و آشنا
داشت و طبیعتا نباید از بیکسی بناله چرا آه کشید ...
عمو محسن هیچچیزش نبود و صحیح و سالم
بود و اهل ورزش هم بود و تو زمین خاکیهای سه راه آذری و مهرآباد فوتبال بازی میکرد
و فکر کنم تو یکی از این تیمهای دسته چندم هم بود که یک روز خبر رسید «محسن فوت
کرده! »
مرگش خیلی عجیب بود و چون هیچ کس هم دربارهاش
حرف نمیزد همیشه برام سئوال بود که چرا اینجوری شد ...
دیشب دوباره بر باد رفته رودیدم و به
بربادرفتهها فکر کردم به اینکه آدم می تونه چقدر دورش شلوغ باشه و همه چیز هم
داشته باشه ولی بازبی کس و کار باشه و تنها ...