اعتراف


تاریخچه اعتراف گیری در سرزمین ما برمیگردد به ماجرای پونز گذاشتن رو صندلی معلم و  این حرف که :
من که می دونم کی بود؛ می خوام خودش بلند شه بگه!

این چی بود؟



امروز صبح که از خواب بلند شدم هنوز خوابالو بودم از آن چرتهای هی دم خواب و کلنجارها که هی میخوای دوباره بخوابی و نمیشه ! و بیشتر لولیدن و غلت زدنه بیشتر برای مبارزه با بیداری است و مقاومت برای قدم نگذاشتن در روز دیگری که نمی دانی چجوریس  و درگیری با خودت و زمان واینکه مثلا میخواهی روز نیاید که شاید نگذاری همینجور جاری شود این عمر لامذهب.
خودت را به خواب میزنی ولی خوابش بیشتر بیداریست در همین گیر و دار و تقلا بودم که خواب دیدم و باز می دانستم خوابه و چشم هایم را که باز کنم رفته است ، اما از بس این روزها خوابهایم آشفته است باز کردم که دوباره خوابی نبینم که نتوانم بفهممش  ، چشمهایم را که باز کردم دیدم دور تا دور اتاقم  نیزار هست و من وسط نی ها و بامبوها خوابیده ام  کمی آنور ترم قایق کوچکی بود آبی رنگ و من خوابیده ام اینجا و دارم هی این پتو رو می کشم رو سرم تا نسیم و بوی مرداب نخورد به صورتم و بخوابم ، چشم هایم را بستم دیدم نه خواب بوده و من در اتاقم هستم اما دوباره که باز کردم دیدم آره توی همون مرداب هستم .
نمی دونم چه بود خواب بود یا واقعیت یا آینده ای که برای یک لحظه دیدمش اگر خواب بود چطور خوابی بود که شکل بیداریست حتی بخشیش توی بیداریست و اگر نبود چرا خوابم عین بیداری است اما زیبایی‌هایش تا بیداری ادامه ندارند؟

دزد

نه...من خوب نیستم!من اصلا خوب نیستم !
آره قبول دارم و اعتراف می کنم که من خیلی وقتا بدیهی ترین واقعیات رو هم منکر میشم.. من اگر بخوام زمین رو به زمان می چسبونم ، من گاهی اونقدر لج و حرص بعضی ها رو در می آورم که می فهمم الانه که بیان منو بکشند اصلا .
من گاهی میزنه به سرم و تموم روزم رو توی یه سکوت لجبازانه میگذرونم..
من گاهی میشم یه حباب حباب حبابی که هیچ کس نزدیکم نمیاد ، می دونم که آره بعضی وقتها هم میشم یه تکه سنگ سفت سفت که مثل بغض تو گلوی خودم یا دیگران گیر میکنه من بعضی وقتها نه شادم نه خوبم نه دلتنگم نه دلم گرفته...
من همیشه خوب نیستم مثل همه آدما ، من گاهی میزنه به سرم و تموم زندگیم رو توی یه حس غریب میگذرونم و الان هم دلم میخواد بمیرم..

قرار


 به این روزام که نگاه می کنم یاد کاوه گلستان می افتم که یکبار برام تعریف کرده بود  تو ژاپن یه معبدی هست  که اونو  هر بیست سال یکبار خرابش میکنن و دوباره همون جا یکی دیگه می سازن یه جور و یه شکل دیگه ....
بعد دوباره بیست سال یک شکل دیگه ....
 و این یعنی بی قراری در عین قرار ، نبودن در عین بودن ، اینو دوس دارم و دلم می خواست الان جلوی اون معبد نشسته بودم و می دیدمش این روزها خرابم ولی می دونم در بعد این خرابی هم باز خواهم بود حالا چه جوری اونو نمی دونم ...

خدا هم خدای قدیم ندیما


شک نکنید که همه چیز این دنیا عوض شده است... و این همه چیز حتا خدا را هم شامل است !
بله خدا هم عوض شده است و دیگر آن خدایی نیست که دوران کودکی و نوجوانی ما بود ، آن خدایی که می شناختیمش ، آن خدای خوش اخلاق و مهربان که جای پایش در همه اوقات و همه زندگی مان بود همونی که سایه اش یا پشت سرمان یا جلوتر از ما همیشه در شبهای خلوتمان حرکت می کرد .
آره این خدا یا عوض شده است و یا اینکه سرش جای دیگری و به کار دیگری گرم است .
اون قدیما خدا همون خدای مهربون دلش خیلی نازکتر بود یتیم شدن دختر بچه ها و پسر بچه های کوولو رو نمی توانست تحمل کند و دلش ریش می شد از دیدن این همه آدم کشی و اعدام و قتل و غارت ، حالا ولی این همه را می بیند و انگار نه انگار و مثل یک باد  از کنارشان میوزد و میرود....
اونقدر هم حتا یواش و بی سرو صدا می گذرد که نه صدایی شنیده می شود و نه خاکی هم بلد میشود...
نمی دونم شاید مثل خیلی از ماها که عادتمان شده دیدن آدمهای غرق به خون کف خیابون و اعدام و این حرفها  لابد  خدا هم اون بالا اینقدر از این چیز ها در این خاکسترسرای دیده که برایش از طلوع خورشید هم عادی تر شده است...
نه ولی مطمئنم اخلاق خدا هم عوض شده یادمه اون خدا قبلنا می گفت که زیبایی ها و مهربونی ها و دوستی را دوست دارد پس چرا دیگه الان یه کاری نمی کنه که ابرهای آسمانش اونقدر ببارند و ببارند تا این خاک ترک خورده زمین را خیس کنند...یعنی نمی دونه که بابا  خسته شدیم از بس این باد وحشی در کویر جولان داد و خاک خشک را در آسمان به رقص درآورد و زوزه اش موی تنمان را سیخ کند...
آره همه چیز و همه کس و همه جا عوض شده ....

آقا


سلام آقا
حالتان خوب هست ؟ چطورید چه می کنید ؟
اونورها همه چیز خوبه ؟
راستی دیشب یادتان افتادم یاد آن شب که توی آن کافه دیدمتان و بین آن همه شلوغی و دود و عطر قهوه و کاپوچینو فقط شما بودید که غم زده نشسته بودید توی آن چارچوب به دیوار نشسته و آنقدر غم داشتید که آدم می ترسید یه ذره دیگر نگاهتان کند اشکش سرازیر شود .
حالا الان بعد مدتها دوباره نگاهم به نگاه غم زده شما افتاد
راستی چرا اینقدر غمگین هستید ؟
اصلا لازم نیست بگویی من نگاهتان را می خوانم منم مثل شما می خندانم و گریانم در دلم .
آقا اصلا یه پیشنهاد بیا باهم کار کنیم بیا توی صورت مردم لبخند بزنیم و بگذار حرف چشم هامان فقط برای تنهایی خودمان بماند .
آقا دوستتان دارم
 آقای چاپلین ....