‏نمایش پست‌ها با برچسب لاو استوری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب لاو استوری. نمایش همه پست‌ها

تو

من امشب درگیرم
من امشب تا خود صبح می خواهم ببینم و بنویسم
نمی دونم شاید شعرم مي آيد و نه شایدم اصلا هیچی فقط بشینم و قهوه ای بخورم و سيگار .
شاید هم اشک دارم و دلم میخواهد حرفهای نگو ام را بزنم
اصلا امشب هي توام مي آيد
توام مي آيد
توام مي آيد

شب بخیر

چشمهايش سرخ بود، آخرين پك را به سيگارش زد، كنارم دراز كشيد، چراغ خواب را خاموش كرد و زنگ موبایلش را گذاشت روی هفت صبح  و گفت :
 شب بخير!

سهم من

یه جایی تو سریال جایزه بزرگ ، جواد رضویان برمیگرده میگه اون ماشین حق ماست ، سهم ماست ، عشق ماست
.....
و حالا از اون سریال و از اون روزهای خوب طلایی خاطراتی مونده غبار آلود همین

آرامش

این خانه امشب آرام است.
ته دیگ داره به آرامش می رسه ...
حالا دیگه صاحب دارد انگار...،
من آرام و راضی نشسته‌ام چای مینوشم و برای دلم هم که شده همه پستهای تلخ و شیرینش را بار دیگه می خوانم و همه دلایل پشت پستها را هم از نظر می گذرانم .
زندگی از بعد‌ازظهر امروز- حوالی ساعت چهار- ریتمش عوض شد
....

دل تنگ

وقتي در سفری و همه چیزت قرو قاطی شده
وقتی دندان درد تا مرزهای جنون کشانده تورا
وقتی سرت هم به دندانت حسادت کرده و در این گوی حسادت تو هستی که امانت را بریده و از سر درد بخودت می پیچی
وقتی بعد از پنجاه ساعت پرواز و قطار و کار و آفتاب بی امان میخواهی بخوابی و بعدبخاطر يك اتفاق ِ ساده همه چیز به گند کشيده ميشود
وقتي دیگر حتي پاي تلفن نشستن يا آنلاين بودن هم آرامت نميكند
وقتي دلت تنگ شده و هیچ کاری هم نمیتوانی بکنی
خوب ديگر چه چيز ميماند براي گفتن وُ نوشتن وُ سكوت نكردن؟
حالا هی بگوئید ته دیگ چه شد ؟

من

فردا صبح که به سر کار می روی و یا نه وقتی که از همهمه و قیل و قال آدمها فارغ شدی و داشتی به سمت خانه می رفتی ، بجای آهنگ گوش دادن و گپ زدنهای تلفنی با این و آن، ضبط را خاموش کن، موبایلت را هم، میخواهم فقط تو باشی و خیالِ من.
همینطور که رانندگی میکنی جای من به خیابانها زل بزن ، برگرد به صندلی بغل دستت نگاه کن به آن عابری که آرام آرام در حال گذر است ، به آن راننده ای که نگاهش را به جلویش دوخته و بی خیال می راند ، به آن جوانی که دست بر گردن دوستش عرض خیابان را طی می کند به همه و هر کسی که من می توانستم جای او باشم نگاه کن و آرام صدایم بزن.
منتظر جوابم شو و بعد که جوابی ندادم دوباره به خیابان روبه‌رویت زل بزن و همانطور آرام بران. بعد باز صدایم کن، منتظر شو، جواب که ندادم باز به روبه‌رو خیره شو و همانطور آرام بران و بگو "زنده بمان"! بعدش را هم بگویم؟
نه هر دو می‌دانیم بعدش چیست: سیگارت را آتش کن

جمع خودم

این چند روزه دوباره افتادم رو دنده نوستالوژی شنبه همکلاسی چهارم دبستانم منو پیدا کرد، سه شنبه خانم معلم پنجم دبستانم برام میل زده و میگه بازنشسته شده و وبلاگ می نویسه و ... امروز هم یکی از بچه های فامیلمون که من فقط هفت یا هشت سالگی اش رو یادمه میل زده و کلی برام از اون روزها عکس فرستاده .
حالا من دوباره رفتم تو خاطرات اون روزهای خوب دلم مهمونی های شلوغ فامیلی میخواد دلم عید گردشی و جشن تولدها ،دلم افطاری های فاملیلی و جکع شدنها رو می خواد از اون بزمای خودمونی و گرم و باحال که یکهو هنوز از سر سفره یا میز شام بلند نشدیم یکی با اون صدای شایدم عجیب و غریبش می زد زیر آواز که :
امشب شبه مهتابه، حبیبم رو میخوام، حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می‌خوام....
یا نه مثلا :
يارب چو من افتاده ای کو؟ / افتاده آزاده ای کو؟ تا رفته از جانم برون، سودای هستی آزاده ام، آزاده از غوغای هستی
که اینو خیلی قشنگ هم می خوند و بعد همینجور که اون خانمه که فامیلمون بود ولی نمی دونم دقیقا کیه که داره می خونه همه سراشونو تکون می دن که یعنی آره و یکی شاید رو میزی دسته مبلی چیزی رینگ گرفته یکی قطره اشکی داره می ریزه یکی دیگه هم اون گوشه موشه ها شاید بشکنی میزنه.
آره دلم تنگ شده و میخوام به هر قیمتی هم که شده فقط یکبار دیگه اون مجلسهارو تجربه کنم اون شب نشینی هایی که همه آدمای توش همدیگرو بشناسن، که چیزی پنهونی واسه کسی نداشته باشی که بخوان پس ذهنشون هی برات دو دو تا چهار تا کنن که این کیه چجوریه خودیه غریبس و ...
دلم میخواد رو کاناپه ولو باشم وسط آدمای خودم، دوستای خودم، دشمنای خودم یا بشینیم فیلم ببینیم و من مثل همیشه متکا و سهمیه تخمه ام رو بردارم و برم اون جلوی تلویزیون ولو بشم و فیلم ببینم
دلم میخواد ...

جذابیت

آدما دو دسته اند: يا مثل منن يا مثل تو..
اما بايد اعتراف کنم تا حالا تنها وقتی که از ته دل به حرفات گوش دادم وقتيه که داری بهم فحش ميدی..
کلا وقتی عصبانی ميشی جذابتری، حالمو به هم ميزنی وقتایی که غر نمیزنی !
اما عزيزم اگه بخوام کاملا واقع بین باشم تو يه چيزی هستی تو مايه های خميردندون دونالد داک پرتقالی..خوشمزه ای ولی نميشه قورتت داد..
منم شايد سیگنال دو،خنک و دو رنگ و نسبتا تند..

حال من بی تو

بعد از سفری نه چندان طولانی که ایکاش طولانی تر بود حالا دوباره برگشته ام ، برگشتی که واقعا آسون نبود
حالا تویی که اون دور دورها نشستی و داری اینو میخونی خیال می کنی راحت بودبرگشتنم ؟
چشم بستن و آمدن و آمدن و تا اینجا رسیدن؟! نه! نه! تکه تکه های دلم را میان شکاف آن روزهای داغ جا گذاشتم و آمدم ،فقط ای کاش بدانی که هیچ چیز این زندگی آن قدرها راحت نیست که فکر می کنی
آمده ام یا برگشته ام را نمی دانم اما می دانم که این پایان خط نیست . خودکار بیک کهنه تو راستی دارد آخرین خطهایش را می نویسد اما قصه نیمه به آخر نخواهد رسید.
تو می دانی که حالا لبریز از شعرم و لبریز از کلام. من چه پرم امشب.
از دوستی شنیده بودم که کویر نعره هایش را نگه می دارد برای یک روز که فریادش کند.و من منتظر آن روزم که وقت قت فریاد باشد .
حالا که آخر داستانیم قصه های نگفته را نشاید نهفتن. باید گفت. باید گفت باید همه چیز را گفت و همه چیز را بار دیگر به یاد آورد. باید اعتراف کرد و بخشیده شد. زمان کم است. زمان کم است و یحیی تعمید دهنده میانه رود اردن ایستاده و همه چیز را با آب پاک می کند.پس ای خوب دوست داشتنی بیا ، بیا و منو پاک کن از خودم و از همه خاطرات داشته و نداشته

تا بیست و دو روز دیگر

چه زود صبح شد !
نسیم ساعت پنج صبح مهربانانه می آید به زندگی امروزم و من که هنوز بیدارم و هنوز به هفته دیگر فکر می کنم !
زندگی را به من می بخشد تا زنده بودن را فراموش نکنم تا یادم باشد تنها انسان‌ها هستند که فرصت ِ بخشیدن را از دست می‌دهند.
نمی دانم چرا یکباره از روز فرار می کنم و پنجره را می‌بندم حالا دیگر فکر می کنم که نع ! برای زندگی کردن دیگر دیر است. دیری‌ست که بیدارم. دیری‌ست که بیداریم. دور از چشم ِ گرگ‌هایی که بکارت رویاهای سیاه و سفید مرا، بی‌رحمانه، به بستر هرزگی‌های افکار شبانه‌ی خود می‌برند.سیگاری می‌گیرانم.
با هر پُک تمام آدم‌هایی را که توی ذهنم کارناوال راه انداخته‌اند، به دود بدل می‌کنم. دود را به هیچ.

بی بی دل

اولین عاشقی من مربوط می شود به سالهای هشت یا نه سالگی ام دقیقا عصر یک روز جمعه بود تو باغ مادربزرگم وقتی که باباها و مامان ها داشتند همه دور هم حکم بازی می کردند
من عاشق بی بی دل شدم
هنوز نفهميده بودم احمقانه ترين کار ممکن اينه که عاشق موجودی بشی که از کمر به پايين تکرار بالا تنه اش باشه
امشب که فکر کردم دیدم هنوز هم احمق هستم

خاطره ها

توي همه خاطره هايمان نفس نفس می زنم
فقط هم به خاطر همان عصری که توی میدون ولیعصر باد آمد
باران آمد
آن مرد با دستبند آمد
من رو با دستبد بردند
بعد تو منو کشیدی
اون آقاهه به تو لگد زد
اینجا رو تو بعدا از پشت شیشه و با گوشی تلفن اتاق ملاقات گفتی
آنقدر دويدم كه سرفه انداختم توي چمن هاي بلوار كشاورز
بعد فردارفتم بجای تو تا میتونستم تو کوههای بی بی شهربانو داد زدم
...
دارم نفس نفس می زنم
رو تخت زندانم
....
دارم نفس نفس می زنم
رو تخت بیمارستانم
....
دارم نفس نفس می زنم
مادرت ميگه : زوده
يه استكان چهارگل بده به من كه نفسم بالا بیاد
بعد من میام بیرون از خونتون
و مادرت دوباره شروع میکنه : برو درس بخون غربت درستت میکنه ؛ بازم میگم زوده
....
نصفه شبی داريم ميريم فرودگاه بدرقه تو
چقدربا چمدان سفر بی رحم به نظر میایی
مادرت اصلا علاقه ای نداره وجود منو حس کنه
من هر كاري ميكنم نفس نفس نمیتونم نزنم
از فرودگاه بر میگردیم و تو راه از همه جدا میشم
آخرین زنگ ایرانتو میزنی و اینکه دارم از پله ها میرم بالا
زنگ میزنه ومیگه کجایی بهش می گم
عشق زمان حالیش نیست ولی مکان رو میخواد آره عشق مکان داره، معمولا یه جایی میخواد برای گریه و داد
بعد گازشو میگیرم ميرم بی بی شهربانو داد بزنم
جای تو