یکشنبه های لعنتی

به هفته ام که نگاه می اندازم :
این هفته۱۰۰ ساعت کار کرده ام.
۸ بار شماره ای رو که پیشتر دوست داشتم reject کردم .
از شماره ای غریبه ۱۲ تا missed call داشته ام.
۴نفر را از phone book موبایلم حذف کرده ام.
۸ بار بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشته ام.
با ۴ نفر دست به یقه شده ام.
هشت  بار دکتر رفته ام و ۳۸ تا قرص خورده ام و سه بار سرم گرفته ام .
 بارها و بارها اسیر رویاها و تو چنگ موج رها شده ام و چراغ بنزین ماشینم  تنها نقطه روشن زندگی نه چندان جالب من بوده !

یه پاتو بردار !

تو قسمت سوم از مجموعه غواصها که گروه جهاد آن زمان ساخته بود (گمان کنم مصطفی دالایی کارگردانش بود با روایت شهید مرتضی آوینی) داستان عجیبی اتفاق می افتد : دو تا قایق کنار هم ایستاده بودن یکی پشت جبهه می رفت یکی سمت عملیات ، عملیاتی شاید بی بازگشت! مرتضی آوینی اینگونه روایت می کند که : دو دل بودم یه پام تو این قایق بود یه پام تو اون قایق شهید رضا غلامی که خود سوار قایق عازم عملیات است به فیلمبردار (دالایی) می گوید : یه پا تو بردار!..
حالا هم یکی باید پیدا بشه تا به بعضی از ما بگه: یه پاتو بردار… بگه: تویی که پیش از ماه رمضون یخچالت رو از گوشت و مرغ پر کردی! از طرفی به هیچ مرجعی هم اعتقاد نداری! ولی روز عید فطر منتظری ببینی مراجع چی تصمیم می گیرن تا بفهمی چند کیلو گندم باید فطریه بدی!...یه پا تو بردار! تویی که می‌گی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه، ولی ارثیه خواهرت رو نصف دادی، یه پاتو بردار… آهای خانم! تویی که هم می‌خوای امتیاز زن شرقی رو داشته باشی و مهریه‌ات رو بگیری و هم از مزایای زن غربی بهره مند باشی ، یه پا تو بردار… استاد گرامی، پژوهشگر ارجمند! شما هم نمی تونی تابلوی جمله‌ی ( قلم علما افضل من دما شهدا) رو روی دیوار خونه‌ی ۸۰۰ متریت بکوبی، در حالی که افزایش حقوق استاد تمومیت، از مقالات دانشجوهات بدست اومده. با عرض پوزش شما هم یه پاتو بردار...
حاجی بازاری دیروز و بیزینس من امروز، تویی که عمرا بتونی یه معادله اقتصادی ترم اول رو بفهمی، ولی میخوای از احترام یه دانشگاهی برخوردار بشی.. شما حتما یه پاتو بردار...
نماینده‌‌ی عزیز! تویی که پول تبلیغات میلیاردی رو "هِبِه" گرفتی؛ نمی‌تونی بعدا رانت ندی و عضو کمیته حقیقت یاب اختلاس باشی! اگه بهت بر نمی‌خوره شما هم یه پاتو بردار.. آدم هایی که می‌خوان تو هر دو تا قایق باشن، کارشون مثل راننده خودرویی می مونه که هم راهنما به چپ می زنه هم به راست! و پشت سریه حتما می‌فهمه حال راننده خوب نیست...

ما خیلی وقتا حالمون خوب نیست!

سیستم !

عباس آقا (عزت الله انتظامی) : تو خیال می کنی این همه خرابی تو این ساختمون از کجا میاد ؟
آقا سعدی (حسین سرشار) :  از کجا میاد ؟
عباس آقا (عزت الله انتظامی) :  از کجا میاد ؟ از اینجا میاد !
آقا سعدی (حسین سرشار) : مگه چه عیبی داره دو تا سوراخ پیدا شده می گیرمش در عوض این سیستم …
عباس آقا (عزت الله انتظامی) :سیستم من سیستم من ! بشاش تو این سیستم !

اجاره نشینها ، داریوش مهرجویی، ۱۳۶۵ .

اتفاقی که ...

و من هميشه منتظر اتفاقي بودم كه نيفتاد .
سخت بود اين انتظاره ، اين همش انتظاره . قانونش اين است . دير يا زود ، آدم مي فهمد كه هيچ فردايي ، هيچ خوشبختي و لذتي را تضمين نمي كند . با صورت مي خوري زمين ؛ آخ ... همان آخه اول بدبختي ست . پس دنياي واقعي اين همه درد دارد و من نمي دانستم . اي بابا ...
بعدش ، خيلي بعد ترش كه زندگي بدجوري به گات داد ، مي فهمي زود وا دادي . خيلي زود . آدم خوب است دير وا بدهد . خوب نيست زود وا بدهد . در هر صورت وا مي دهد . 

يعني مي خواهم بگويم از وا دادن گريزي نيست 
اين قانون زندگي ست ...

روز آخر مهدی باکری....


یادم هست آخرین باری که به او گفتم: «برگرد عقب» به ترکی گفت: «اصغر گدیب، علی گدیب، اوشاخلار هامسی گدیب، داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟» 
می‌گفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچه‌ها همه‌شون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟»


*خضری، فرهاد، به مجنون گفتم زنده بمان، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۰

خودخواهی


من و تو هر دو میدانیم که هیولایی هست سهمگین و زخمی و زوزه کش ...هیولایی که رحم و مروت نمیشناسد و هیچوقت خسته نمیشود ...هیولایی که انقدر زخم خورده و تلخ شده که دوست داشتن را باور نمیکند...
هیولایی به اسم خودش...
هیولایی به اسم خودخواهی...
به اسم هر کدام از ما......

وجود

قسمتی از وجود تو در من رشد کرده و تو خواهی دید تو و من برای همیشه هرگز ازهم جدا نخواهیم شد حتی اگر نخواهیم همدیگر را  !

رنج عشق

رنجی که از هم بردیم واقعی بود و به همان اندازه عشقی که به هم داشتیم. 
سکوت کردن، در انزوا به سر بردن و دوباره سکوت کردن…

بوی نو شدن می آید ولی تو همیشه رفیق کهنه من بمان ...


گندمهای هفت سین به گندمهای آسیاب گفتند: قصه ماگرچه نان نداشت اما پایانی سبز داشت ، پایان امسالتان سبز باد . آرزویم برایتان این است : درمیان مردمی که می دوند برای زنده ماندن آرام قدم بردارید  برای زندگی کردن ...

ایرانی بازی

زندگی ما زیباست ؟


وقایع زندگی

وقایع زندگی همیشه دو حالته :  اگه خوش بگذره، اسمش خاطره ست و اگه جونت بیاد جلو چشت، تجربه ست و البته ما همیشه مشغول تجربه کسب کردنیم !

بزرگ که می شوی

بزرگ که می شوی غصه هایت زودتر از خودت قد می کشند- دردهایت نیز... غافل از آنکه لبخندهایت را در آلبوم کودکی ات جا گذاشته ای! شاید بزرگ شدن اتفاق خوبی نباشد...

زبان آدمها

این روزها و با وجود این«دنیای مجازی» لعنتی خیلی سخت هست که بین دوستان مجازی و دوستان واقعی ات فرق بگذاری و ببینی کدوم واقعی تر هستند ، کدوم دوست هستند و کدوم دوست نما !، خیلی پیش آمده ساعتها با یک دوست دنیای مجازی می نشینی و حرف میزنی ولی تو یک کافه ای ، مهمونی ای …کنار دوستت که میشینی بعد ده دقیقه موبایلهاتون رو در میارید و سری به آن یکی دنیا میزنید ! نمی دانم شاید زبان آدمها این روزها عوض شده و ما زبان همدیگر را نمی فهمیم و برای همین هست که نمی تونیم با هم حرف بزنیم و «دوست» بشیم و این البته شاید هم خیلی بد و فاجعه نباشه !
«رومن گاري» در «خداحافظ گاري كوپر» نوشته كه آدم‌ها بهتر است زبان همديگر را ياد نگيرند، چون يادگرفتن زبان شروع دردسرهاي بي‌پايان و آغاز بدبختی هستش ، رومن از اینکه همه دارند تلاش می کنند تا «زبان» یادبگیرند هم خیلی شاکی هست و برای همین در آخرهای همون فصل تا تونسته هر چی بدوبيراه‌ بلد بوده خطاب به «لينگافون» تقدیم کرده که این روزها - یا شاید هم آن روزها- مدام در تلاش برای شیوه های نوین زبان‌آموزي هست .
داستان «ترس و لرز» نوشته «آملي نوتومب» هم ازیک زاویه دیگه به این تراژدی انسانی نگاه می کنه ، آدم‌ اصلي ترس و لرز يك بلژيكي است كه تو ژاپن بزرگ شده و ژاپنی بیشتر حرف میزنه تا فرانسوی و هلندی یا آلمانی اما این همه مشکل و قصه نیست ، داستان از اونجایی شروع میشه که اون فکر کرده برای زندگی در ژاپن و حرف زدن با ژاپنی ها باید ژاپنی یاد بگیره و میره و یاد میگیره اما نه با ژاپنی ها میتونه کنار بیاد و نه با کسی میتونه دوست بشه و معاشرت کنه !
حالا از آن دختر بلژيكي شاداب هیچ خبری نیست و آملی روز به روز بیشتر عصبی میشه و البته تحقیر ! اصلاً اوج اون قصه با همين حقارت‌ها شروع میشه ، اون نه تنها باکسی نمیتونه حرف بزنه بلکه زيردست همه آدم‌هايي است كه در شركت ژاپني يوميموتو كار مي‌كنند اینکه دقیقا چه بلاهایی سرش میاد و چه تحقیرهایی میشه را شاید نشه در چند خط توضیح داد ، شاید هم اصلا چیز قابل عرضی نباشه چون وقتی کتاب را می خوانی دقیقا اتفاق مهمي نمي‌افتد چون ما از همان اول منتظريم كه شغل‌ و رتبه آملي بالا و بالاتر بره اما جالبه که او مدام روز به روز جایگاهش تنزل پیدا می کنه تا اینکه دست آخر او مسئول مستراح‌هاي یک طبقه شرکت می شود و کارش بدل میشه به اینکه هر ساعت باید به تک تک توالت ها سرکشی کنه و ببينه كه دستمال کاغذی توالت ها تموم شده یا نه ، تمیز هستند یا نه !
اینجا و درست در حقارت بار ترین جایی که آملی ایستاده جالبه که اون کاملا راضی به نظر می رسه و نه تنها قید هر نوع رابطه ای را زده در حالی که مدير اصلي شركت هر روز از کنار او رد می شود و با او سلام و احوالپرسی هم می کند ، مدیر شرکت البته آدم فوق‌العاده خوبي است و رفتارش هيچ شباهتي به كارمندان و مدیران  زيردستش ندارد او آدم خجالتي و سربه‌زير داستان است و دقیقا تنها كسي است كه خواننده می گوید : عه این چقدر به آملی می آید و این به درد او می خورد و  آملي را درك مي‌كند ولي آملي دیگر نيازي به اين درك و دوستی و رابطه ندارد!
آملی به آنجای داستان که می رسیم کارش فقط این شده كه بنشيند و رييس مستقيمش، دوشيزه فوبوكي موري، را تماشا كند، يعني خوش‌سيماترين دختر ژاپني از منظر او و خوشی ها و رفتارهای او را ببیند و در دل تحسینش کند و این همه داستان ما و آملی است ، یعنی همون کاری که ما تو یک کافه ای ، مهمونی ای …انجام می دهیم یعنی همون مواقعی که کنار دوستمان نشستیم و  بعد ده دقیقه موبایلهایمان را در می آوریم و عکسها و حرفهای دوستان مجازیمان را «لایک» می کنیم ! 
یک جای کار ایراد داره اما کجای راه رو اشتباه رفتیم خود من هم نمی دونم …


کابوس

نگرانم ، نگرانم که وطنم معروف شود به سرزمینی که در آن آب بازی و آب پاشی در پارکها ممنوع اما اسید پاشی به روی زنان و دخترانش آزاد است !

من و عکس وعکاسی

امروز دوباره قرار شد برگردم سر کاری که ظاهرا نیمچه مهارتی توش دارم ، برای یک خبرگزاری که قبلا باهاشون کار می کردم و تو اوج درگیریهای غزه و حمله آمریکا به عراق براشون کار عکاسی کرده بودم و هنوز هم مدام دارند از اون عکسها استفاده می کنند امروز به درخواستم که چند ماه پیش برایشان فرستاده بودم جواب دادند و گفتند : برای سوریه و عراق به یک فتوژورنالیست احتیاج دارند ، خبر خوشحال کننده ای بود برام ، همینجور که داشتم دوباره دوربین و نور و پایه و بقیه خرت و پرتها رو وارسی میکردم داشتم تو ذهنم مرور می کردم که چی شد من یهو عکاس شدم ؟
در تمام دوران کودکی و تا فکر کنم سیزده چهارده سالگی ، من و دوربین رابطه عجیبی داشتیم البته اون زمان من دوربین نداشتم و فکر کنم اولین دوربینی رو که دستم گرفتم مادر بزرگم از مکه سوغات آورده بود دوربین بود ولی دوربین عکاسی نبود از اینا بود که باهاش می شد عکس مکه و مدینه رو دید ، بعدش چند تا فیلم دیگه هم خریدم که عکس جاهای دیدنی دنیا بود مثل برج ایفل و
تو فامیل هم تک و توک دوربین داشتند یا از این کتابی ها که فیلم ۱۱۰ می خورد یا نهایت  از اون یاشیکاهای ۱۳۵ که تازه داشت مد می شد و معمولا مثل یک مراسم آیینی فقط در عید و یا میهمانی خاص از آن رونمایی می شد و می آوردند و عکسی مینداختن و دو باره بقچه پیچش میکردن که مبادا خراب بشه و وقتی هم در برابر التماسهای بچه هایی مثل من مواجه میشدن که ببینیم این دوربین رو با اکراه دست آدم میدادن و بالا سرش هم وامیسادن تا نکنه تنظیمش را بهم بزنیم و خراب بشه !
اون موقع ها عکاسی چیز مهم و تخصصی و گنده ای بود و فقط تحصیلکرده های فامیل از پسش بر می اومدند ! اولین بار حوالی اردیبهشت سال ۱۳۷۰ بود که با هر جون کندنی شده بود تونستم دوهزار و پونصد تومن جمع کنم و از نمایندگی زنیت  که روبروی پارک دانشجو بود و شاید یک سالی هر روز که از مدرسه تعطیل می شدم چند دقیقه ای جلو ویترینش توقف می کردم و از بس رفته بودم تو و دوربین ها رو قیمت کرده بودم فروشنده دیگه تا می رفتم تو نمی گذاشت حرف بزنم می گفت: «برو بیرون!»، رفتم داخل و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه پول رو گذاشتم رو پیشخون مغازه ، آقاهه عینکش رو جابجا کرد و اصلا نپرسید چی میخوام و رفت  همون دوربین رویایی زنیت ۱۲۲ رو آورد و بهم گفت : مواظب باشی ها اینها خیلی حساس هستند ضربه نخوره لنزش رو هم زیاد باز و بسته نکن ! اومد بزاره تو کارتنش که گفتم کارتن نمی خوام گرفتم و پریدم بیرون و اینگونه بود که بالاخره من هم دوربین دار شدم از همون مغازه با سرعت رفتم تو پارک دانشجو شاید یه صد تایی عکس گرفتم از خوشحالی و بعد یک دو سه ساعتی از خودم پرسیدم خیلی شد که چرا فیلمش تموم نمیشه ؟ تازه فهمیدم اینقدر خوشحال بودم اصلا براش فیلم نخریدم !
بعد از اون بود که  شاید دو برابر پولی که برای دوربین داده بودم براش خرج کردم ، از پایه گرفته تا لنز و از این فیلترهای رنگی و کیف و
خودم فکر میکردم خیلی عکاس خوبی هستم  و به همه هم با افتخار می گفتم که من آنقدر ماهر هستم که می دونم دقیق چجوری این فیلمهای ۳۶ تایی را جا بزنم که بشه باهاش ۴۰ تا عکس گرفت .
دوربین زنیت را داشتم و با همین دوربین بود که با بچه های روایت فتح رفتیم بوسنی و اونجا باهاش عکس مینداختم تا اینکه تو محاصره سربرنیتسا تو کوله پشتی ام بود و آن نصیحت «آقای فروشنده» را از ترس جونم فراموش کردم و وقتی داشتیم تو یه روستا از دست صربها فرار میکردیم نمی دونم کجا بهش ضربه خورد و لنز شکست و این پایان غم انگیز اولین دوربین من بود ! بعد که به ایران برگشتیم یک دوربین کونیکا خریدم که البته اون هم عاقبت غم انگیزی داشت که بماند !
عکاسی همینجوری با همه فراز و نشیبهای زندگی ام با من قل خورد و اومد اومد تا مثل همه چیزمون که این روزها شده دیجیتال و کمتر کسی رو پیدا میکنی که مدعی عکاسی نیست و تو فیس بوک و اینستاگرامش وتا دلت بخواد عکس داره  از در و دیوار و پک و پوز و جک و جونور و آپلود کردن و فتوبلاگ ساختن

حالا یک دوربین نیکون دارم که هدیه ای است از سوی عزیزی و  قبل از اینکه باهاش کلی عکس خاطره انگیز گرفتم خودش هم برایم خاطره هست خاطرات ما روی کتیبههایی در ذهن زندگی میکنن ،عکسها تنها به ما یادآوری میکنن که چیزهای زشت و زیبا در گذشته چه رنگی داشتهاند، حتی تصویر ذهنی ما از چهرهی مردگان، آن چیزی نیست که از درون عکس لبخند میزند

فصل فاصله

از قدیم گفته اند که خاک سرده ! یعنی بی خیالی میاره ، فراموشی میاره ، مادر بزرگم رو که داشتند تو سینه خاک میگذاشتند خیلی برام سخت بود ؛ نوه هاش بیشتر از بچه هاش بی قراری میکردن تو همون شلوغی هر کی میرسید یه ذره خاک میریخت رو سر و لباس ما که مثلا آروم بشیم  حالا آروم شدیم یا نه نمی دونم ! ولی رسم روزگاره دیگه ؛ گذاشتیمش تو امامزاده عقیل و برگشتیم و چسبیدیم به زندگی که همینجور مدام و بی رحم ادامه داشت ...
ولی خوب به غیر از خاک، زمان و فاصله رو مطمئنم که سردی میاره ، چه بسیار دوستانی داشتم که فاصله روز به روز مارو از هم دور و دور تر کرد و حالا شاید عکسهاشون رو هم که ببینم باید بشینم هی فکر کنم که ای خدا این کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ کجا اصلا این عکس رو انداختیم ؟ حالا اونها دوست هستند و بقول معروف از اولش هم هفت پشت غریبه بودند وقتی بعد چند سال دیگه فکر کنی مثل درختی که ریشه هات بیرون مونده و باد خورده یا بقول «بانو سیمین» که این روزها خدا بسلامت دارش ، چو تخته پاره بر موج رهای رها شدی دیگه تکلیفت معلومه !
خیلی مسائل گفتنی نیستند و خیلی مسائل دیگه هم اصلا ارزشی نداره که بخواهم بهش بپردازم و اصلا حتی با خودمم مرور کنم !یادم هست سال پیش در همین روزها بود که گفتم می خواهم «خودپسند» بشوم ، می خواهم فقط به خودم برسم و بس و برای کسی بمیرم که حداقل برام تب کنه !
از سال پیش تا امسال خیلی چیزها اتفاق افتاد اتفاقهایی که خوب بود و بد و البته مثل همیشه بدهایش بیشتر بوده اما مهمترین اتفاق سالی که گذشت این بود که فهمیدم : « هیچ کس را ندارم » هیچ کس جز عزیزی که در این چند سال تنها سنگ صبور من بوده و بس و در تمام این چند سالی که سالهای سختی برایم بود او تنها کسی بود که دستم را گرفت  و همین جاست که مطمئن میشوم مادراون کسی نیست که فقط ترا به دنیا می آورد و پدر فقط کسی نیست که از او هستی و خواهر و برادر کسانی نیستند که از خون هم هستیم همه اینها هم می توانند هفت پشت غریبه شوند و بعضی مواقع غریبه هم حرمت داره چون کاری با تو نداره و چه بسا در خیابان هم اگر از کنارت رد بشه به حکم انسانیت لبخندی هم برایت میزنه …

صحبت فاصله بود و سردی و اینکه اگر عشق و محبت وعلاقه ای باشد اگر رابطه ای حتی رابطه خویشاوندی ای که عمقی داشته باشد نه ادا باشد و از سر جبر و تکلیف در همه این سالها می توانست زیبا تر از اینی باشد که هست...

با همه این زشتی ها اما  دنیا هنوز خوشگلی های خودشو داره و من دوستانی دارم که گاهی روزها و ماه ها از هم بی خبریم اما با هم هستیم و در لحظات ناب هم را پیدا می کنیم منتی هم در کار نیست نه از نبودنشان و نه از به یکباره آمدنشان دور و جدا همیشه و گاه با هم هستیم و نگرانی ای هم در بین نیست... «چیزی» است بین‌مان که بدون اصطکاک می رود و می آید و همان «چیز» است که دوست داشتنی می کند همه آن لحظه ها را ! ممنون همه شان هستم و دوستشان دارم ....

مردمان متمدن


این روزها تمام فیس بوک و پلاس و توییتر و… شده عکس لحظه اعدام اون جوانی که خب خداروشکر اعدام نشد و مادر مقتول او را بخشید  ماجرا پیام آور عفو بخشش است اما در عکسها  جوان اعدامی را می بینی که تا لب مرگ رفته است ، مادر اعدامی که در میان اون همه چشمهای تشنه خون و دیدن جان کندن یک فرد آن پایین افتاده و غش کرده و مادر دیگر که مادر مقتول است و عفوش هم با نواختن سیلی است !
واقعا چرا ما اینجوری شدیم ؟ چرا حتی بخششمان هم باید پر باشد از این همه تلخی و نفرت ؟ حتما باید آن نمایش تراژدی اعدام رقم بخورد ، حتما باید آن جوان تا بالای چارپایه اعدام برود طناب بر گردنش بیفتد صد بار از مسیر زندان تا محل اعدام و تا بالای چارپایه اعدام بمیرد و زنده شود و جان بکند ، حتما باید خانواده اعدامی همه تک به تک این صحنه ها را ببینند و با جوانشان بمیرند و زنده شوند تا خانواده مقتول بلکه و شاید دلشان بلرزد و او را ببخشند ! ما هم ذوق بکنیم و عکسها و خبرهایش را یکی پس از دیگری در طول و عرض دنیای مجازی منتشر بکنیم  و خوشحال باشیم که ایرانی هستیم و همدیگر را نمی کشیم ! 
واقعا ما چقدر انسانهای نجیب و شریفی هستیم که همدیگر را نمی کشیم ، که با انسانیت بیگانه نیستیم ، که هنوز برای زندگی همنوع خود ارزش قائل هستیم ، آره خوب این جشن گرفتن دارد ، این را همه باید بفهمند !

مادری نگران و گریان...

نزدیک  دوازده سال است که از ایران آمده ام و در این دوازده سال سه بار مادرم را از نزدیک دیده ام یعنی تقریبا هر چهار سال یکبار و مابقی اش همه اش تلفن بوده و اسکایپ و این اواخر هم که وایبر ، مجموع همه تماسهایمان را که اگر جمع کنیم و مثلا بشود صد ساعت پنجاه ساعتش که مدام گریه و آه و ناله بوده و مابقی اش اینکه : « به فکرت هستم و برایت دعا می کنم » مابقی اش سفارش مادرم که :«يک فکری به حال زندگی ام بکنم» . 
شاید حق با مامانم باشد ، این تابستان که می آید می شوم  ۳۹ ساله و به عبارت دیگر درست یک سال دیگر می شوم ۴۰ ساله ! و این من هستم که علی القاعده باید دیگران را نصیحت کنم و اینکه برای حال و روز زندگی شان خط و نشان ترسیم کنم ، همین دیروز مادرم می گفت وقتی بابات همسن الان تو بود دو تا بچه داشته ، مامان اين ها را که میگفت اشک می ريخت . می گويم : وای مامان بسه ديگه !  و اون هم می گوید : « باشه مواظب خودت باش » و تمام . این درست مکالمه ای است که شاید دهها بار  تکرار شده  ویحتمل در آینده هم تکرار خواهد شد …

مادرمن فقط نگران است و مدام گریه می کند درست مثل مادر مسعود شصت چی در مرد هزار چهره ، مادری که فقط نگران است و گریه می کند ….

عادت

مادرم یه دایی داشت که ما هم همینجوری بهش می گفتیم دایی ، «دایی اکبر» طفلی خدا رحمتش کنه چند ماهی مونده بود به فوتش که آلزایمر گرفته بود، یه چند هفته ای هم ماههای آخر عمرش اومده بود پیش ما مونده بود وقتی می رفت بیرون راه برگشت رو گم می کرد و ساعتها دنبالش می گشتیم و پیداش می کردیم وقتی هم که پیداش می کردیم ما رو نمی شناخت و مجبور بودیم کلهم اجمعین تو خونه خودمون رو  بش معرفی کنیم، بعد که مارو می شناخت و خیالش راحت می شد سراغ زنش رو می گرفت می گفتیم دایی زنت که فوت کرده ! اینو که می گفتیم می زد زیر گریه طوری گریه می کرد که انگار همین الان فوت کرده و بالای جنازه اش داره گریه می کنه !
یادمه یه روز با برادرم برده بودیمش ته خیابون طاهرخانی تو فرحزاد ، اون موقع ها داشتند اتوبان یادگار امام رو می ساختند تپه خرابه بود و زمین خالی یه نگاه کرد و گفت : دایی حیف که چاه آب خشک شده قبلنا ما اینجا کشاورزی داشتیم و گوجه و خیار می کاشتیم .
خدابیامرز فرحزاد رو با زمینهای احمد آباد مستوفی اشتباه گرفته بود، نگاش کردم و با خودم گفتم خوش بحالش چقدر خوبه آدم اینجوری باشه و همه چی یادش بره و یهو برگرده به سی چهل سال پیش درست عین یه سی دی که تموم شده و دوباره برمی گرده اول فیلم !

آره خوش بحالش ، خوش بحالش که فراموشی گرفته بود و مابقی عمرش رو حداقل مثل خیلی از ماها با عادت و تکرار و روزمرگی سر نکرد...

وقت دکتر

ایران که بودم بهترین سرگرمی و جایی که پولهامو خرج میکردم کتابفروشی بود . یه کتاب فروشی بود تو خیابون کارگر که کتاب دست دوم میفروخت یه سری از اون کتابها رو دوستانم که رفت و آمد داشتند به ایران برام آوردند و خوبی کتاب دست دوم البته این هست که توش خیلی وقتها یه یادداشتهایی و یادگاریهایی پیدا میکردی که حس عجیبی توش هست .

 چند وقت پیش یکی از دوستام که از ایران اومده بود برام آخرین بازمانده‌های کتابهایم رو  آورد و امروز که داشتم اتاق رو مرتب میکردم چشمم افتاد به « محاکمه کافکا» یادمه که یک شب که تو ایستگاه اتوبوس شهرک -  میدون انقلاب منتظر اتوبوس بودم و انتظار طولانی شد رفتم و این کتاب رو از همون کتابفروشی خریدم ، رو  صفحه اولش فروشنده با خودکار نوشته پنجاه تومن ! صفحه آخرش هم یکی که حتما صاحب اولش بوده آدرس مطب دکتری را نوشته و اینکه ۲۴ خرداد ساعت ۴ عصر باید بره دکتر !


حالا چرا روی این کتاب یادداشت کرده معلوم نیست ولی معلومه که با عجله نوشته و شاید چیزی دم دستش نبوده بنویسه با خودم می گم کاش می شد فهمید رفته دکتر یا نه ؟ حالش خوب شده ؟ و ... این نوشته حالا شده موخره این کتاب کافکا و من مطمئنم که بدون این یادداشت تاریخ این کتاب هم برای من ناقص خواهد بود و شاید اصلا این کتاب چیزی کم خواهد داشت ....

یک اتفاق ساده

آدمیزاد است دیگر گاهی وقتها دلش می گيرد .
 بعضی وقتها این خیلی ترسناک می شود که توی اين دنيا ، ميان اين همه آدم تنها يک نفر هست که آدم را می فهمد و میان این همه آدم تنها يک آدم  هست که نسبت که احساس می کنی فقط او هست و دیگر هیچ چیزی نیست .
هرچند که شاید اشتباهی و یا اتفاقی ، تصادفی و غیر عمد و یا از روی عمد ، تو دنیای مجازی و یا واقعی همدیگر را می بینند و پیدا می کنند حرف می زنند و شوخی می کنند و می افتد آن اتفاقی که باید و در آخر یا همدیگر را  خوشبخت می کنند و یا  وانمود می کنند که خوشبختند ...

جور دیگری

مانند سایه بود در زندگی‌ام ، اکسیژن بود برای زنده ماندنم  حالا انگار نیست و همین جور آفتاب می خورد بر سر ورویم هوای زندگی‌ام مسموم شده و من ماندم و یک مشت خاطرات و حرف‌های بوی نا گرفته .
چیز دیگری و جور دیگری نتوانستم بشوم و شاید خیلی طول بکشد تا فراموشش کنم و خیلی بیشتر تا متنفر بشوم و بعد بی‌تفاوت بشوم و بعد محو بشود و تمام ...

 کاش از اول نبودی ، کاش ! 

تعارف...



بسیاری از «من هم دوستت دارم» ها نتیجه رودربایستی های است که «دوستت دارم»ها ایجاد می کنند و موضوع اصلی اینجاست که ما ایرانی ها با اینکه از همه ملل بیشتر تعارف می کنیم و می دونیم دروغه اما همیشه هم تعارفها روجدی میگیریم !

دن کیشوت




دن کیشوت رو که یادتونه ؟ میگن تو وصیتنامه اش نوشته بوده بعدها قومی از پارس روی مرا سفید خواهند کرد و این است تحقق اون وعده !

حمله به دیشهای ماهواره توسط تانک و نفربرهای زرهی در شیراز 

پنجره فولاد


باید  هم از فولاد باشد آن پنجره  وگرنه کدام جنس تحمل این همه جفا و درد و غم را دارد ؟
باید هم فولادی باشد که تاب بیاورد این همه غربت را
که ببیند بر عاشقانش چه می‌گذرد و باز تاب بیاورد ، که فولاد باشد و سنگین که زمین تنگی کند و آسمان خودداری.
نگین خراسان ما را از برکات  غریبی‌ات محروم مکن.

جنگ...


جنگ بد است ! گلوله نفرت انگیز است...
آن موقع داغی و حالیت نیست و شاید هم از رفتن دوستانت هست که کینه تمام وجودت را گرفته و دستت را میگذاری روی ماشه و با خودت می گویی این یکی هم بمیرد ما پیروز می شویم !
اما سالها می گذرد و صدای آن رگبارها که هنوز هم نمی دانی بر تن کدام آدم آنسوی خاکریز نشسته است رهایت نمی کند و  کابوس همیشگی شبهایت می شود و سالهای سال باید بگذرد که تازه توبفهمی ؛
جنگ فقط با مردن خود آدم تمام خواهد شدو تنها چیزی که ندارد پیروزی است...

بی کسی...

شاید ده سالم بود شایدم کمتر فامیلی داشتیم که در اصل پسر دایی پدرم بود و ما همین جوری بهش می‌گفتیم عمو، «عمو محسن» کاسب بود تو چراغ برق از این زلم زیمبوهای تزئیناتی ماشین می‌فروخت و از خوش تیپ‌های فامیل بود و هر از گاهی هم می‌رفت «خارج» اون موقع‌ها خارج برای خیلی‌ها ترکیه بودو نهایت سنگاپور، رفته بود ترکیه و اومده بود حالا برای ما سوغاتی آورده بود، یه دفتر یادداشت هم برای من آورده بود که رو جلدش عکس تیم ملی برزیل بود و هیچ‌وقت دلم نمی اومد توش چیزی بنویسم و همین جوری نو نگه‌اش داشته بودم و آخرش هم نمی دونم چی شد ...
خونه پدربزرگم بودیم و عصر تابستان بود و همه دور هم تو حیاط نشسته بودیم و بابابزرگم داشت خربزه قاچ می‌کرد و عمو هم  از استانبول تعریف می‌کرد و ما هم همه گوش بودیم یه چیزی رو هم تو گونی پیچیده بود و همراه خودش آورده بود که من از همون اول همه فکر و ذهنم به اون بود که اون چیه توش و خلاصه تعریف هاش که تموم شد رفت سراغ گونی و یه دستگاهی رو از توش که کلی پارچه پیچیده بود دورش درآورد و گفت این «ویدئو» است!
تازه این ویدئوهای تی سون سونی اومده بود و خوب مثل خیلی چیزای دیگه اون موقع جرم و قاچاق بود، تو مدرسه یه چیزی در موردش شنیده بودم، می‌گفتن یه چیزی هست که وصل می‌کنیم به تلویزیون و کلی فیلم نشون میده، همین جوری که عمو محسن رفته بود پشت تلویزیون تا سیم‌های ویدئو رو وصل کنه به تلویزیون داشت توضیح می‌داد که تو خارج همه از این‌ها دارند و تو خونه شون فیلم می بینن، بعد یه چیزی مثل ماشین‌حساب بود که یه سیم بلندی بهش وصل بود و اون رو هم به ویدئو وصل کرد و گفت: «این کنترلش هست و میشه باهاش فیلم رو عقب جلو برد و نگه‌اش داشت».
توضیحاتش که تموم شد دستگاه رو روشن کرد وغیژی کرد و یکهو درش باز شد و نوار رو توش گذاشت و شروع کردیم فیلم دیدن! یادمه فیلم «بربادرفته» بود و آخرای فیلم وقتی دیگه اسکارلت فهمیده بود که هیچ‌وقت اشلی اون رو دوست نداشته همین جوری که همه تخمه میشکوندن عمو محسن آهی کشید و گفت: «آره والا بی‌کسی بد دردیه»
بعضی حرف‌ها هست که سن و سال نمی شناسه و یه جوری قفل میشه به ذهنت شاید هم اصلاً چیزی از معنی‌اش نفهمی و ندونی ولی تو ذهنت می مونه و آه اون شب عمو محسن هم از اون حرف‌ها بود.
بعد از اون فیلم بربادرفته رو بارها و بارها هم دیدم و همیشه هم موقع دیدن قیافه عمو محسن میاد جلو چشمم و خاطرات اون غروب تب دار تابستونی برایم زنده می‌شه، دیشب که نشسته بودم برای بار چندم بربادرفته رو می‌دیدم حس کردم اصلی‌ترین نکته فیلم و زندگی خیلی ازماها همانی است که عمو محسن کشف کرد و آه کشید : «بی‌کسی».
حالا می‌فهمم عمو محسن که زن و دوتا بچه هم داشت و فرزند دوم یا سوم خانواده یازده نفره‌ای بود وکلی فامیل و دوست و آشنا داشت و طبیعتا نباید از بی‌کسی بناله چرا آه کشید ...
عمو محسن هیچ‌چیزش نبود و صحیح و سالم بود و اهل ورزش هم بود و تو زمین خاکی‌های سه راه آذری و مهرآباد فوتبال بازی می‌کرد و فکر کنم تو یکی از این تیمهای دسته چندم هم بود که یک روز خبر رسید «محسن فوت کرده! »
مرگش خیلی عجیب بود و چون هیچ کس هم درباره‌اش حرف نمی‌زد همیشه برام سئوال بود که چرا اینجوری شد ...

دیشب دوباره بر باد رفته رودیدم و به بربادرفته‌ها فکر کردم به اینکه آدم می تونه چقدر دورش شلوغ باشه و همه چیز هم داشته باشه ولی بازبی کس و کار باشه و تنها ...

امید

این روزها همه امیدوارند و این خیلی خوبه
حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیفته همین که امید داریم خیلی خوبه خیلی...

سی و هشت !


تابستان است  ولی خوب هوا ابريست همینجوری یواشکی هم نم نم بارون میاد و من امشب  سی وهشت ساله می شوم  دلم می خواهد  همینجوری تا جون دارم امشب راه بروم و  در عالم بی خیالی آواز بخوانم و هیچی کار خاص دیگه ای ندارم .
آدم تو دهه سوم زندگیش همان قدر خوشبخت است که توی بچگی ! همان قدر دوست داشتنی است که آدمهای ديگر . همان قدر می خندد که ديگران و حالا من کم کم دارم از این دهه اخراج می شوم و وارد چهل سالگی میشوم .
خوشبختانه اهل هیچ برنامه و پلانی برای زندگی ام نیستم و بی ترمز همینجوری میرم جلو - تا بحال که البته همینجوری بوده-ولی اگر قرار باشد مثل انسانها ! و این خارجی‌ها برای امسالم بخواهم پلانی تعریف کنم یا به رسم بعضی از دوستان داخل کشورم برای امسال اسمی بگذارم و برنامه ای تعریف کنم  دوست دارم امسال را کمی خودخواه و مغرور باشم !
تجربه این چندسال دست کم ثابت کرده چون هر کسی گفت سلام و من پریدم علیک گفتم و هرچه در توش و توانم بوده برای کمک به او گذاشته ام ظاهرا امر بر خیلی ها مشتبه شده که من محتاج کمک کردن و یا رابطه با دیگران هستم و خلاصه در این چند سال هرچی اومده بر سرم بخاطر همین «دم دست» بودنم بوده . حالا  شاید خیلی به موقع نباشد ولی پیش می‌روم ببینم چه قدر موفقیت حاصل می‌شود.
اما معمولا آدم تولدش که میشود یه حال خاصی دارد ومخصوصا که اگرازخانه و خانواده هم دور افتاده باشی ، دیروز خواهرم چهارمین فرزندش را هم به دنیا آورد و این باعث شده که من دلم بیشتر بخواهد الان در خانه باشم، مخصوصا که با همه گله و گلایه ای که ازپدر و مادرم دارم باز هرچه باشد دلم برایشان تنگ شده ، مخصوصا که سالهاست ندیدمشان ، مخصوصا که ازصدایشان این را حس میکنم که روزبه روزپیر تر میشوند و این طور سریع پیر شدنشان خیلی دردناک است.  و از همه‌ی این‌ها بدتر این که نیستم تا در کناراین پیری شان باشم این طوری می‌شود که من هر بار که زنگ می‌زنم و یکیشان گوشی را برمی‌دارد دلم آرام می‌شود که لااقل صدایشان را دارم اما خوب وقتی صدای امروزشان را می شنوم و در ذهنم تصویر روزهای با هم بودن را زنده می کنم دچار تناقض می شوم هم بخاطر آنها و هم اینکه نمی دانم چرا همیشه  ما  تصویرمان را از آدم‌های اطرافمان و حتی خودمان را در ذهنمان هیچ وقت به روز نمی‌کنیم، و معمولا یک تصویر رویایی از خودمان داریم. مال آن وقت‌ها که در ذهنمان مشغول ساختن دنیا و آرزوهایمان بوده‌ایم یا مال وقت خوب دیگری از زندگیمان. وقتی که ازش راضی بوده‌ایم یا شاد بوده‌ایم یا هر چیز دیگری و بعد از آن دیگر همیشه همان ایم،همه چیز را با آن تصویر قیاس می‌کنیم.
مثلا من نمی دانم چرا همیشه خودم را در حوالی بیست سالگی ام تصور میکنم  و هیچ  حواسم نیست که حالا یک مرد سی و چند ساله ام که اگر مجالی بدهم به مو و ریشهایم و بگذارم کمی بلند شوند می بینم که بد سفید کرده ام همه را و این ریش زدن و مو زدن یک  فراموشی تحمیلی  است !

گمشده

خیلی از چیزهای من توی مدرسه گم شد. چیزهایی مهم تر از اتود هفت دهم و پاک کن مایکل انجلو ...
کاش همانطور که مادر بی اعصابم هر عصر، پیش بینی میکرد یک روز خودم را هم گم کرده بودم...

خاک خورده

نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر روابط خشک و بی روح کاری و روزمرگی و جملات کلیشه ای کتابهای مدیریتی که مجبور به خواندشان هستم شده ام که راستش هیچ حال و هوای بهاری برای نوشتن وبلاگ ندارم. اگر هم بخواهم چیزی بنویسم باید از جملاتی که زیرش خط می کشم و چند بار مرور می کنم تا توی مخم جا بگیرد و یا از کارهای همیشگی محل کارم یا از رفت و برگشت های روزمره بنویسم. حالا گیرم وسط اینها اتفاقات جالبی هم بیافتد اما باور کنی یا نه نمی شود.
نمی شود همینجور یکهو آمد در ته دیگرا باز کرد و شروع به نوشتن کرد ...

نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم؟

به نام پدر


تو این دنیا به هرکسی مدیون نباشم مطمئنا به پدرم هستم !
 پدرم که الان خانه نشسته و کلیدرمی خواند و بزرگترین کارش این است که برود «پارک سپهر» با دوستان هم سن و سالش که این روزها برای خودش پیدا کرده حرف بزند و تاریخ احمدشاه و ناصرالدین شاه رو مرور می کند ، نظامی بود روزگاری و سی و چند سال  صبح زود می رفت و تا نزدیکهای غروب  نظامیگری میکرد !
دهه شصت دهه مابود و با همه سختی هایش که آن روزها عادی بود به ما فهماند که زندگی يعنی حقوق سر برج و گوشت و ماهی و روغن حبوبات «فروشگاه اتکا» !
 ما ، یعنی من و دو خواهر و برادر ديگرم ، در خانه های سازمانی نیروی هوایی و با زندگی ارتشی و البته کوپنی بزرگ شدیم  دخل و خرجمان شاید جور در نمی آمد اما خانواده جوری بودیم و همه اینها را مدیون بازیگری پدرم بودیم که خوب «نقش پدر» را بازی می کرد .

امروز روز پدر بود و من که سالهاست پدرم را ندیدم جز تلفنی کوتاه و حال و احوال و گپ و شوخی های همیشگی پشت تلفن کار دیگری از دستم بر نمی آید برای پدری که این روزها پیر شده و کسی نیست تا در کنارش باشد و برایش فرزندی کند و شاید نقش«پسر بزرگتر» رو بازی کند ...

این روزها


در سرزمین من متأسفانه زندگی، در رویا بیش از واقعیت جریان دارد و این حتی در شادترین روزهایش هم موج میزند و همه آرزوی روزهای بهتری برایش دارند !
من هم ترجیح می‌دهم این روزها سرم را توی یقه‌ی لباسم پنهان کنم و با بضاعت کم روزها را با آدم‌های خوب زندگی‌ام سر کنم تا خیلی چیزهای دیگه ...

برف و کبک


زنگ می زند و می گوید که تهران امشب برف میبارد ازخیلی چیزهای دیگر هم می گوید ازاینکه فلان چیز گران شده ازاینکه شب عید است هنوز نتوانسته کارهایش را بکند و اینکه شب جمعه آخر سال که رفتیم سر خاک «آقا جان» حتما ازقول تو هم فاتحه ای می خوانیم و باز دوباره میرسد به اینکه دیشب که ازسرکار برمیگشته زیر پل حافظ پیرزنی جان سپرده بود و...
دیگر حرفهایش را نمیشنوم و ته دلم آرزو می کنم که کاش لااقل آنقدر ببارد که آنهایی که از روزهای خوب و عدالت اجتماعی و سفره های آغشته از بوی نفت می گفتند  مثل کبک سرشان را زیرش بکنند و نفهمند که چه خبر است !
که این برفِ سرد فقط آتش می زند به آرامشِ نداشته مان و لاغیر وگرنه کجای این سالها شب عید و برف ؟

جیق !



قبل تر ها همیشه ازشلوغی خوشم میآمد موزیک که می خواستم گوش بدم حتما باید پلیر را تا دینش صداشو  بلند میکردم حرف که میزدم همه می گفتند : یواش تر هم می توانی بگی ها !
حالا نمی دانم چی شده که برعکس شده انگاری تو سرم یه اتفاقاتی داره میافته نمی دونم چرا  ولی دلم می خواد اگه بشه بگردم و دکمه سایلنت این دنیا رو پیدا کنم و اینطوری همه جا سکوت میشد.
دلم می خواد که این صداهای توی ذهنم خاموش می‏شدند و به یه آرامشی میرسیدم ازبسکه این روزها  توی سرم مُدام پر از صداهای جورواجور است ، یه  عده ای آدم حرف می‏زنند.بی‏وقفه و بدون نقطه گذاشتن و پارگراف همینجوری ازصبح تا شب مدام دارند بحث می کنند و حرف میزنند و داد و قار در میان صداها یه صدای جیغ دختری است که خسته ام کرده .
سرم درد می گیرد دست هام رو محکم میگذارم رو سر و پیشونی ام و دختر بلندتر جیغ می‏زند.