سکوت




سکوت...

 واژه غریبی ست...

 یا حتی حس ِ غریبی...

 اختیار کردنش سخت است

و

شکستنش بس سخت تر...

اگر اختیار کنی می شود بغض و هق هق و اشک...

اگر بشکنی هم... 

خودت را شکسته ای...

سکوتم را بی اختیار، اختیار می کنم...

نیستم


بعد مي‌داني، من دلم گرفته اين روزها. بهانه‌گيرم. بدخلقم. دلم تنگ شده و چاره‌اي جز صبر ندارم.
 یک‌ چيزي را از من قبول کن. صبر، هرگز چاره‌ي خوبي نيست. منظورم اين است که چاره‌ي بي‌چاره‌کننده‌اي است این صبر و دمار از روزگار آدم درمي‌آورد.
تو فکر مي‌کني که تويي که داري صبر مي‌کني، اما در واقع اين صبر است که دارد تو را... اين‌جور چيزي است صبر. اين است که من صبح‌ها بيدار مي‌شوم و غر مي‌زنم، کج‌خلقي مي‌کنم، هي بغض مي‌کنم، هي گريه مي‌کنم الکي. فيلم مي‌بينم، گريه مي‌کنم. کتاب مي‌خوانم، گريه مي‌کنم. لکه‌هاي سمج گوشه‌ي ديوار حمام را مي‌سابم، گريه مي‌کنم. هی می روم تو اشپزخانه و به خوردنی ها ناخنک می زنم ، گريه مي‌کنم. غذا مي‌پزم، گريه مي‌کنم. گزارش کار مي‌نويسم، گريه مي‌کنم. يعني مي‌خواهم بگويم يک حال گريه‌کنان فين‌فين‌کنان باليوودي‌اي دارم که بيا و ببين.
بعد همين من، يک ذره هم پشيمان نيستم. يک ذره هم حتي. يعني تمام صبح ام‌روز را دراز کشيدم توي تخت و همين‌جوري که سيل اشک روان بود از خودم پرسيدم پشيماني؟
 نبودم،‌ نيستم.

اکران خصوصی


داشتم تو دلم همینجوری قدم می زدم که یکهو مثل اول هر فیلم فارسی خش دار و فیلم بزرگ وی اچ اس یکهو یه فردین بود یا ملک مطیعی یا بهروز نمی دونم و مهم هم نیس ، مهم فریادشه که یکهو پیچد تو بدنم که : بابا نامردا چند نفر به يک نفر
و صدايش محو شد..مثل آخر همه فیلمهایی که دوستشان داری

گذشته


دوست ندارم به گذشته برگردم تا چيزي را تغيير بدهم
 فقط مي خواهم برگردم تا محکم بزنم تو گوش خود احمقم بي شعورم

دل کندن


دل کندن همیشه سخته ، دل کندن از همه چیزها و همه آدمهایی که دوستشون داری  ، دل کندن گاهی از غصه ها هم سخته از زخم زبونهایی که دیگه بهشون عادت کردی ، از کلاسور نامه های غر و شکایت که هی میزاشتیشون رو هم ، از همه چیز
از ایران که اومدم یه کوله پشتی بیشتر نداشتم تو کوه و کمر تو اون بیابونهای مرز خودم بودم و خودم کفشم تو راه تو اون چهارده روز لعنتی پاره پوره شد شلوارم هم به سیم خاردارها و خارها و تیغهای راه هی گرفته بود و جرو واجر شد فقط مونده بود یه پیرهن جین طوسی رنگ که هنوز دارمش !
دیروز پری روزها که همه وسایلمو جمع کردم چیزی شد حدود دوازده کارتن هی گریه میکردم و جمعشون میکردم دلم براشون تنگ میشه میدونم برای کتابهام ، فیلمام برای سی دی هام به لباسها که رسیدم اون پیرهن طوسی را پیدا کردم با همون برمیگردم ایران
دلم برای کاکتوسهام هم تنگ میشه...
امروز خبر فوت عمه عزیزم داغونم کرده  کاش فقط چند روز دیگه خدا بهش مهلت می داد و من یه بار دیگه اون دستای نحیف و بیمارشو می بوسیدم  ، بابام گفت خسته بود راحت شد
دلم برای عمه ام هم تا ابد تنگ میشه .... 

اعتراف


تاریخچه اعتراف گیری در سرزمین ما برمیگردد به ماجرای پونز گذاشتن رو صندلی معلم و  این حرف که :
من که می دونم کی بود؛ می خوام خودش بلند شه بگه!

این چی بود؟



امروز صبح که از خواب بلند شدم هنوز خوابالو بودم از آن چرتهای هی دم خواب و کلنجارها که هی میخوای دوباره بخوابی و نمیشه ! و بیشتر لولیدن و غلت زدنه بیشتر برای مبارزه با بیداری است و مقاومت برای قدم نگذاشتن در روز دیگری که نمی دانی چجوریس  و درگیری با خودت و زمان واینکه مثلا میخواهی روز نیاید که شاید نگذاری همینجور جاری شود این عمر لامذهب.
خودت را به خواب میزنی ولی خوابش بیشتر بیداریست در همین گیر و دار و تقلا بودم که خواب دیدم و باز می دانستم خوابه و چشم هایم را که باز کنم رفته است ، اما از بس این روزها خوابهایم آشفته است باز کردم که دوباره خوابی نبینم که نتوانم بفهممش  ، چشمهایم را که باز کردم دیدم دور تا دور اتاقم  نیزار هست و من وسط نی ها و بامبوها خوابیده ام  کمی آنور ترم قایق کوچکی بود آبی رنگ و من خوابیده ام اینجا و دارم هی این پتو رو می کشم رو سرم تا نسیم و بوی مرداب نخورد به صورتم و بخوابم ، چشم هایم را بستم دیدم نه خواب بوده و من در اتاقم هستم اما دوباره که باز کردم دیدم آره توی همون مرداب هستم .
نمی دونم چه بود خواب بود یا واقعیت یا آینده ای که برای یک لحظه دیدمش اگر خواب بود چطور خوابی بود که شکل بیداریست حتی بخشیش توی بیداریست و اگر نبود چرا خوابم عین بیداری است اما زیبایی‌هایش تا بیداری ادامه ندارند؟

دزد

نه...من خوب نیستم!من اصلا خوب نیستم !
آره قبول دارم و اعتراف می کنم که من خیلی وقتا بدیهی ترین واقعیات رو هم منکر میشم.. من اگر بخوام زمین رو به زمان می چسبونم ، من گاهی اونقدر لج و حرص بعضی ها رو در می آورم که می فهمم الانه که بیان منو بکشند اصلا .
من گاهی میزنه به سرم و تموم روزم رو توی یه سکوت لجبازانه میگذرونم..
من گاهی میشم یه حباب حباب حبابی که هیچ کس نزدیکم نمیاد ، می دونم که آره بعضی وقتها هم میشم یه تکه سنگ سفت سفت که مثل بغض تو گلوی خودم یا دیگران گیر میکنه من بعضی وقتها نه شادم نه خوبم نه دلتنگم نه دلم گرفته...
من همیشه خوب نیستم مثل همه آدما ، من گاهی میزنه به سرم و تموم زندگیم رو توی یه حس غریب میگذرونم و الان هم دلم میخواد بمیرم..

قرار


 به این روزام که نگاه می کنم یاد کاوه گلستان می افتم که یکبار برام تعریف کرده بود  تو ژاپن یه معبدی هست  که اونو  هر بیست سال یکبار خرابش میکنن و دوباره همون جا یکی دیگه می سازن یه جور و یه شکل دیگه ....
بعد دوباره بیست سال یک شکل دیگه ....
 و این یعنی بی قراری در عین قرار ، نبودن در عین بودن ، اینو دوس دارم و دلم می خواست الان جلوی اون معبد نشسته بودم و می دیدمش این روزها خرابم ولی می دونم در بعد این خرابی هم باز خواهم بود حالا چه جوری اونو نمی دونم ...

خدا هم خدای قدیم ندیما


شک نکنید که همه چیز این دنیا عوض شده است... و این همه چیز حتا خدا را هم شامل است !
بله خدا هم عوض شده است و دیگر آن خدایی نیست که دوران کودکی و نوجوانی ما بود ، آن خدایی که می شناختیمش ، آن خدای خوش اخلاق و مهربان که جای پایش در همه اوقات و همه زندگی مان بود همونی که سایه اش یا پشت سرمان یا جلوتر از ما همیشه در شبهای خلوتمان حرکت می کرد .
آره این خدا یا عوض شده است و یا اینکه سرش جای دیگری و به کار دیگری گرم است .
اون قدیما خدا همون خدای مهربون دلش خیلی نازکتر بود یتیم شدن دختر بچه ها و پسر بچه های کوولو رو نمی توانست تحمل کند و دلش ریش می شد از دیدن این همه آدم کشی و اعدام و قتل و غارت ، حالا ولی این همه را می بیند و انگار نه انگار و مثل یک باد  از کنارشان میوزد و میرود....
اونقدر هم حتا یواش و بی سرو صدا می گذرد که نه صدایی شنیده می شود و نه خاکی هم بلد میشود...
نمی دونم شاید مثل خیلی از ماها که عادتمان شده دیدن آدمهای غرق به خون کف خیابون و اعدام و این حرفها  لابد  خدا هم اون بالا اینقدر از این چیز ها در این خاکسترسرای دیده که برایش از طلوع خورشید هم عادی تر شده است...
نه ولی مطمئنم اخلاق خدا هم عوض شده یادمه اون خدا قبلنا می گفت که زیبایی ها و مهربونی ها و دوستی را دوست دارد پس چرا دیگه الان یه کاری نمی کنه که ابرهای آسمانش اونقدر ببارند و ببارند تا این خاک ترک خورده زمین را خیس کنند...یعنی نمی دونه که بابا  خسته شدیم از بس این باد وحشی در کویر جولان داد و خاک خشک را در آسمان به رقص درآورد و زوزه اش موی تنمان را سیخ کند...
آره همه چیز و همه کس و همه جا عوض شده ....

آقا


سلام آقا
حالتان خوب هست ؟ چطورید چه می کنید ؟
اونورها همه چیز خوبه ؟
راستی دیشب یادتان افتادم یاد آن شب که توی آن کافه دیدمتان و بین آن همه شلوغی و دود و عطر قهوه و کاپوچینو فقط شما بودید که غم زده نشسته بودید توی آن چارچوب به دیوار نشسته و آنقدر غم داشتید که آدم می ترسید یه ذره دیگر نگاهتان کند اشکش سرازیر شود .
حالا الان بعد مدتها دوباره نگاهم به نگاه غم زده شما افتاد
راستی چرا اینقدر غمگین هستید ؟
اصلا لازم نیست بگویی من نگاهتان را می خوانم منم مثل شما می خندانم و گریانم در دلم .
آقا اصلا یه پیشنهاد بیا باهم کار کنیم بیا توی صورت مردم لبخند بزنیم و بگذار حرف چشم هامان فقط برای تنهایی خودمان بماند .
آقا دوستتان دارم
 آقای چاپلین ....

آخرشه


تا حالا فکر کردی آخرش چی میشه ؟
اون مذهبی ها میگن مسیح میاد و مهدی میاد و اینا ! بعضی ها هم میگن که یه بینگ بنگ درست حسابی میشه و تموم ! تو چی میگی میگی ؟
آخرش چی میشه واقعا ؟ اون آخری که آخر آخرشه و دیگه هیچی بعدش نیست ، اونی که بعضی ها از رو ترس اصلا بهش فکر هم نمی کنند ، اونی که کابوس خیلی هاست ، اونی که آخرش  نه کسی برنده هست  و نه کسی بازنده ، اونی که هرچی باشه آخرش  ویرانی هست و ویرانی .
شاید هم اون آخر از اون آخرای خوابیدنی نباشه و بیدار کننده باشه و مثل  سیلی ای که بی هوا به صورت میخوره و تو رو با همه وجودت تکون میده !
 همگی سر خود را اینور و آنور میکنند تا ببینند چه آفریده اند. آفریدن ویرانی، خلق خون و براه انداختن آن در هر کوچه و پس کوچه ای. در آخر چهره ها از یکدیگر فرار میکنند و با این حال همدیگر را نشانه میگیرند. چه آنها که شروع کردند و چه آنها که سکوت کردند مقصرند. مقصر؟ مقصر معنا ندارد. همگی با هم دست داشتیم. کسی مقصر نیست. این چیزی بوده که خود خواستیم. به اینجا رسیده ایم. کنار پیچی در تنگ جاده ای ایستاده ایم ! آره همین الان آخرشه آخر آخر به دوروبرت نگاه کن ....

زن ها


چارلز بوکوفسکي، تنها نويسنده‌اي نيست که بسياري از آثارش در ايران اجازه انتشار ندارد، اما چند رمان اين شاعر و نويسنده و فیلمنامه نویس  واقعاً خواندني است. رمان‌هايي که هم مخاطب عادي مي‌تواند از آن لذت ببرد و هم مخاطب خاص.
 مجموعه داستاني از چارلز بوکوفسکي به نامِ «موسيقي آبِ گرم» را  بهمن کيارستمي ترجمه کرده است و به گمانم شاید فقط همین یک اثر از او باشد که در ایران به چاپ رسیده است .
از این غول ادبیات من پُستخانه (۱۹۷۱) ، هزارپیشه (۱۹۷۵) ، زن‌ها (۱۹۷۸) ، ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲) ، هالیوود (۱۹۸۹) و پولپ (۱۹۹۴) را خوانده ام ، زن ها به گمانم از همه بهتر است ، نمی دانم چرا در ایران چارلز را بیشتر شاعر می شناسند شاید چون فقط تا بحال شعرهای او آنهم محدود به چاپ رسیده است در حالیکه او فیلمنامه نویس برجسته ای هم هست . به عنوان مثال فیلم ( Barfly ) ساخته بارت شرودر بر اساس فیلمنامه او بوده است ، بوکوفسکی نویسنده نبود، او فقط زندگی ای که میکرد را می نوشت. زندگی اش بی مثال و آنقدر شبیه یک داستان بود که هرکس آرزوی زندگی در آن را دارد.
ظاهرا بزرگمهر شرف‌الدين، «پست‌خانه» را ترجمه کرده، اما خوب چون می داند که انتشارش در ایران مساوی است با به مسلخ بردن ترجمه اش از قید انتشار آن گذشته است  مجتبا پورمحسن بخشی از کتاب زن ها را ترجمه کرده است که البته نمی دانم چرا آنرا زنان نامیده است اما ترجمه ترجمه خوبی هست با هم آنرا می خوانیم ...
پنجاه سالم بود و چهار سالي مي‌شد که با زني نخوابيده بودم. هيچ دوست‌‌دختري نداشتم. در خيابان که از کنارشان مي‌گذشتم يا هر جايي که مي‌ديدمشان، نگاهشان مي‌کردم؛ اما بدون اشتياق و با نوعي حس پوچي نگاهشان مي‌کردم. به طور مرتب جلق مي‌زدم اما فکر ارتباط با يک زن ـ حتا اگر غيرجنسي باشد ـ در پس ذهنم بود. يک دختر شش ساله داشتم که حرامزاده بود. با مادرش زندگي مي‌کرد و من هزينه‌ي حمايت از فرزند را مي‌پرداختم. سال‌ها قبل در سي و پنج سالگي ازدواج کرده‌ بودم. ازدواج ما دو سال و نيم دوام آورد. همسرم از من جدا شد. فقط يکبار عاشق شده‌ام. به‌خاطر اعتياد شديد به الکل مرد. موقع مرگش ۴۸ ساله بود و من ۳۸ سال سن داشتم. من ۱۲ سال از زنم جوانتر بودم. فکر مي‌کنم او حالا خيلي وقت است که مرده هرچند مطمئن نيستم. بعد از طلاق شش سال، کريسمس‌‌ها برايم نامه‌اي بلند مي‌نوشت و من هرگز جوابش را نمي‌دادم...

مطمئن نيستم اولين‌بار کي ليديا ونس را ديدم. حدود شش سال پيش بود و من تازه بعد از دوازده سال کار به عنوان متصدي اداره‌ي پست، کارم را ول کرده بودم و داشتم سعي مي‌کردم نويسنده شوم. وحشت‌زده بودم و بيش از هر زماني مشروب مي‌نوشيدم. سعي مي‌کردم اولين رمانم را بنويسم. هر شب موقع نوشتن يک پينت ويسکي و دو تا بسته‌ي شش تايي آبجو مي‌نوشيدم. هر شب تا کله‌ي سحر سيگار ارزان مي‌کشيدم، تايپ مي‌کردم، مي‌نوشيدم و از راديو، موسيقي کلاسيک گوش مي‌کردم. با خودم قرار گذاشته بودم که هر شب ده صفحه بنويسم. اما تا روز بعد نمي‌دانستم چند صفحه نوشته‌ام. صبح بيدار مي‌شدم، استفراغ مي‌کردم بعد مي‌رفتم اتاق جلويي روي نيمکت نگاه مي‌کردم که چند صفحه نوشته‌ام. هميشه از ده صفحه بيشتر مي‌نوشتم گاهي ۱۷، ۱۸ ، ۲۳ و ۲۵ صفحه، البته کار هر شب را بايد تر و تميز مي‌کردم و زوايدش را دور مي‌ريختم. نوشتن رمان اولم ۲۱ شب طول کشيد.
صاحب‌خانه‌هايم که پشت خانه‌ام زندگي مي‌کردند فکر مي‌کردند من ديوانه‌ام. صبح‌ها که از خواب بيدار مي‌شدم، يک پاکت بزرگ قهوه‌اي روي ايوان بود. محتوياتش جور واجور بود اما اکثراً توي پاکت سيب‌زميني، تربچه، پرتقال، پيازچه، کنسرو سوپ و پياز قرمز بود. هرشب تا ساعت ۴-۵ صبح آنها را با آبجو مي‌خوردم. پيرمرد ضعف شديد داشت و پيرزن هم همين‌طور و من دستهاي پيرزن را مي‌گرفتم و گهگاهي مي‌بوسيدمش. جلوي در هميشه يک بوس گنده به او مي‌دادم. به‌طرز وحشتناکي چروکيده بود، اما همين چين و چروک‌ها هم کمکش نمي‌کرد. او کاتوليک بود و وقتي صبح‌هاي يکشنبه کلاه صورتي‌اش را به سر مي‌کرد و به کليسا مي‌رفت جذاب به‌نظر مي‌رسيد.
فکر مي‌کنم ليديا ونس را در اولين شعر‌خواني‌ام ديدم. شعر‌خواني در کتابفروشي در دراوبريج در خيابان کن مور برگزار مي‌شد. باز هم وحشت‌زده بودم. بيش‌از حد وحشت‌زده. وارد که شدم فقط جا براي ايستادن وجود داشت. پيتر که اداره‌ي کتاب‌فروشي را برعهده داشت با يک دختر سياهپوست زندگي مي‌کرد، يک عالمه پول داشت. به من گفت: لعنتي، اگر هميشه مي‌توانستم اين آدم‌ها را دور هم جمع کنم به اندازه‌ي کافي پول داشتم که يکبار ديگر به هند سفر کنم! وارد شدم و آن‌ها شروع به کف زدن کردند.
سي دقيقه شعر خواندم و بعد چند دقيقه استراحت اعلام کردم. هنوز هشيار بودم و مي‌توانستم چشماني را که خارج از تاريکي به من چشم دوخته بودند، ببينم. چند نفر بالا آمدند و با من حرف زدند. بعد ليدياونس در سکوت کامل بالا آمد. پشت يک ميز نشسته بودم و داشتم آبجو مي‌نوشيدم. دو دستش را گذاشت روي لبه‌ي ميز و دولا شد و نگاهم کرد. موهايش قهوه‌اي و بلند بود، خيلي بلند. دماغش برجسته بود و چشمانش چپ بودند. اما او سرزندگي را در فضا منتشر مي‌کرد. هر چه باشد او آنجا بود. مي‌توانستم ارتعاشاتي را که بين ما در جريان بود، احساس کنم. بعضي از ارتعاشات رد مي‌شد و خوب نبود اما وجود داشت. او به من نگاه کرد و من به عقب برگشتم. ليدياونس يک ژاکت جير گاوچراني پوشيده بود که يک منگوله هم دور گردنش داشت.

سينه‌هايش، زيبا بود. به او گفتم: «‌دوست دارم منگوله را بکشم و ژاکتت را جر بدهم ـ مي‌توانيم همينجا شروع کنيم!» ليديا رفت. فايده‌اي نداشت. هيچوقت نمي‌دانم به خانم‌ها چه بگويم. اما او باسن داشت. وقتي داشت مي‌رفت باسن زيبايش را تماشا کردم. خشتک شلوار جين آبي‌اش چسبيده بود به باسنش و وقتي داشت مي‌رفت تماشايش مي‌کردم.
بخش دوم شعر خواني را تمام کردم و ليديا را از ياد بردم همان‌طور که زناني را که در پياده‌رو از کنارشان مي‌گذشتم فراموش مي‌کردم. پولم را گرفتم. چند تا دستمال و چند کاغذ امضا کردم و زدم بيرون و با ماشين به خانه برگشتم.
 هنوز داشتم هر شب روي رمان اولم کار مي‌کردم . هيچوقت قبل از ساعت ۱۸: ۶ عصر شروع به نوشتن نمي‌کردم. چون عادت داشتم در اداره‌ي پست ترمينال آنکس مشت بزنم. ساعت شش عصر که شد آنها رسيدند: پيتر و ليديا. در را باز کردم. پيتر گفت: «ببين هنري، چي برايت آورده‌ام!»
ليديا پريد روي ميز قهوه‌خوري. شلوار جين آبي‌اش تنگ‌تر از هميشه بود. موهاي بلند قهوه‌اي‌اش را از يک طرف به طرف ديگر تاب داد. او جنون‌آميز بود. حيرت‌انگيز بود. براي اولين‌بار به فکر امکان عشقبازي با او افتادم. شروع کرد از حفظ، شعر خواند، شعر خودش را . خيلي بد بود. پيتر سعي کرد ساکتش کند: «نه! نه!  در خانه‌ي هنري چيناسکي شعر قافيه‌دار نخوان!»
« بگذار ادامه دهد پيتر!»
مي‌خواستم لمبرش را تماشا کنم. روي ميز عسلي جا به جا مي‌شد و شلنگ تخته مي‌انداخت. بعد رقصيد. دستهايش را تاب داد. شعر وحشتناک بود و تن و ديوانگي او بد نبود.
ليديا پريد پايين.
«خوشت آمد هنري؟»
«چي؟»
«از شعر»
«به‌شدت»
ليديا آنجا ايستاد، کاغذهاي شعرش را گرفته بود دستش. پيتر به او چنگ زد: به او گفت: «بيا شاخ محبت را بکشيم.» «بيا، بيا گورمان را گم کنيم» ليديا هلش داد عقب. پيتر گفت: «خيلي خوب پس من مي‌روم»
ليديا گفت: «خب برو، من ماشين دارم. مي‌توانم خودم برگردم. پيتر رفت سمت در، ايستاد و برگشت: «خيلي خب چيناسکي! فراموش کن برايت چي آورده‌ام! «در را کوبيد به هم و رفت. ليديا روي نيمکتي نزديک در نشست. من تقريباً فاصله يک پايي او نشستم. نگاهش کردم. حيرت‌انگيز بود. ترسيدم. نزديکش شدم و موي بلندش را لمس کردم. موهايش، جادويي بود. دستم را کشيدم عقب پرسيدم: «‌واقعاً همه‌ي اين موها مال خودت است؟» مي‌دانستم که مال خودش است، گفت: «آره» دستم را گذاشتم زير چانه‌اش  و خيلي ناشيانه سعي کردم سرش را به طرف خودم برگردانم. در اين شرايط اعتماد به نفس نداشتم. آرام بوسيدمش.
ليديا بلند شد. «بايد بروم. بابت اين دقايق به پرستار بچه‌ام پول مي‌دهم.» گفتم: «ببين بمان. من پولش را مي‌دهم. فقط يک کم ديگر بمان.»
او گفت: «نه، نمي‌توانم. بايد بروم.»
به سمت در رفت. دنبالش رفتم. در را باز کرد و بعد برگشت. براي آخرين بار لمسش کردم. صورتش را بلند کرد و يک بوس کوچولو به من داد. بعد خودش را عقب کشيد و چند تا کاغذ تايپ شده داد دستم. در را بست. روي نيمکت نشستم، کاغذهايش توي دستم بود و به صداي استارت ماشينش گوش دادم.
شعرها به هم منگنه شده بود، همراه با اشکال پانتوميم و اسمش بود مال اوووووو. چند تا از شعرها را خواندم، شعرهاي جالبي بودند س ک سي و سرشار از طنز، اما بسيار بد نوشته شده بود. شعر درباره‌ي ليديا و سه خواهرش بود. هر چهار خواهر بسيار سرخوش و شجاع بودند و نسبت به هم س ک سي بودند. کاغذها را انداختم کنار و پينت ويسکي را باز کردم. بيرون تاريک بود و راديو بيشتر آهنگ‌هايي از موزارت و برازوبي پخش مي‌کرد.


روزگار کرخت


دست به هم مي سايم و آسمان را می پایم 
نه  سردم نیست هوا هم هوای سرما نیست 
اما هوای دلم سر شده و تمام وجودم را "ها " بايد کرد
شايد گرم شود
و کرختي تلخ اين روزها جريان يابد
تمام شود

خواهر مادرتو




دوست کنجکاو و پژوهشگری فعال از تهران  با سرچ كردن  جمله مبارکه "  خواهر مادرتو .. " در گوگل فخیمه لطف نموده اند و رسیده اند به این وبلاگ  ! (+)
البته ایشون ذكر نكرده اند دقیقا خواهر و مادر کی و کجا  ؛ ولی خوب از اونجا که پژوهشگران زیادی در این موارد در ایران مشغول تحقیق و بررسی هستند حتما منظور این دوستمون هم فهمیدن ِ همین موضوع بوده !
 به هر حال خوش اومدی دوست عزیز و امیدوارم از خوانندگان همیشگی ته دیگ شوید !
به هر حال خوشحال می شوم نتیجه اکتشافتان را بگوئید و اینکه این جمله خواهر مادرتو دقیقا در کجای این وبلاگ بکار رفته ؟
اگر هم خدای نکرده چیزی پیدا نکردید من باب طبع نظرتان امیدوارم البته جملاتی مشابه آنچه در جستجویش هستید نثار ما نکنید به هر حال پسش آمده دیگر پیش می آید و حتما این جور دست خالی برگشتن ها تو حرفه ی شما طبیعی شده باشد .
بهر حال امیدوارم فهمیده باشی كی و کجا !

مسابقه چهار جوابی


اين سخن از کيست؟ :
"مردم وظيفه ي خود را بهتر از هر کسي مي دانند."
1.     رهبری
2.    سید محمد خاتمی
3.    مهندس موسوی
4.     روابط عمومي شرکت واحد اتوبوسراني تهران و حومه!  

به برندگان به قید قرعه یک عدد ساعت با آرم شبکه تهران اهدا می شود پاسخ خود را به آدرس تهران صندوق پستی ارسال نمائید .

هادی و هدا






ـ عروسکا، عروسکا،کجایید؟
مادربزرگ،هادی،هدی
بیایید…بیایید
عروسکای خوبیم از سنگ و میخ و چوبیم
پدر کجاس؟
ـ من اینجام! ـ مادر کجاس؟
همین جام! عروسکای نازیم،قصه رو ما می سازیم
بیائید… بیائید
سلام ،سلام
راستی
خودم هم آق بابام
عروسک های قصه ایم …نون و پنیر و پسته ایم
.
.
.
زود گذشت، خیلی زود اونقدر که حتا نتونستیم همه کودکی و نوجوانی خودمونو جمع کنیم و همونجوری همه اش رها موند در زمان و خاطرات 
می‌گذرد، این نیز....

عصای او

خیره شدم به عصای چوبی. خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم. روز آخر عصا را دستشان گرفتند در حالی که من داشتم دفتر یادداشت کوچک و مدادشان را از جیب آن بلوز مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای در می آوردم تا توی بیمارستان گم نشوند. توی بیمارستان هم بعد از این که بستری شدند و دکتر هنوز کنارشان بود عصا را بردیم بالا اما گفتند لازم نیست. حالا عصا تکیه داده به دیوار جلوی اتاقِ خودش و من خیره شده ام به آن و به خیلی چیزها فکر می کنم. همه چیز چقدر واقعی ست. چقدر تصاویر واقعی اند امشب.

تنها

بعضی وقت ها هم هست توی زندگی آدم که نمی دونه آدم الان خوابه یا بیداره ؟

می مونی که خب این الان یه خوابه یه خاطره هست که داره تکرار میشه یا نه این واقعیه و همین الان داره اتفاق می افته ؟
بعضی وقتها هست که هرکاری میکنی بیشتر به خواب میماند تا واقعیت انگار
بعضی وقتها آدم یکهو سنگ میشه و فراموش میکند تا کجای جاده آمده چقدش مانده خیلی چیزها را دیگر نمیبیند کور می شود انگار .
بعضی وقتها هم آدم دلش میگیرد خیلی هم میگیرد اما گوشی نیست جانی هم نمانده برای نوشتن
اون موقع هست که آدم یکهو تنها می شود تنهای تن ها ...

فرار از واقعیت

يك وقت هائي  داري زندگي ات را مي كني يكباره يك چيزي برت مي دارد از زمين مي كندت مي بردت يك جایی...

نه اين كه آن يك چيز خوب خيلي خوب باشد یا بد و نه اینکه آنجایی که می روی جای خوبی باشد یا بد باشد مهم این هست که حالتو فکرتو جاتو عوض کرده

حالا ممکن هست اون چیز یک فنجان چایی باشد که دستت گرفتی و داری مثلا یک کتاب رو ورق می زنی و بعد يك گرماي كمي حوالي پائين صورتت حس مي كني ... همين طور كه به ورق زدنت ادامه مي دهي كمي صورتت را خم مي كني كه اين گرماهه سمت ديگر را هم نوازش كند ... شايد دست از ورق زدن برداري و صورتت را كامل بگيري جلوي بخار چائي ... نفس عميق بكشي ... دست از كارهاي توي ليست مانده بشوري و دعا كني هيچ وقت بخار آن فنجان تمام نشود ...

بخار تمام مي شود ،‌ تو به خودت مي آئي ...

همه اینها را که گفتم به خاطر این است که بعد از مدتها رفتم سراغ کارتن کتابهایی که برایم فرستادند و "وقت بد مصائب از احمدرضا احمدی " را دیدم ، من زیاد شعر خوان نیستم و اصلا تعجب هم کردم که چرا برایم کتاب شعر فرستادند همینجوری که لیوان چایی دستم بود و کتاب را ورق می زدم روی صفحه ای چشمهام میخکوب شد و دلم لرزید و رفت اون پائین پائینها ....


«رفتم

به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم

برای چه منظور

که مثلا مرگ را فراموش کنم»

 
شاید نفسم اصلا با لا نمی آمد و همین طور ماندم که چقدر ساده و ابتدایی یک نفر توانسته حقیقت به این بزرگی را بکوبد بر سرت .

دوباره خواندم و دوباره و بغضم گرفت و ترکیدنگاهی به بخار چایی کردم و بعد که نفس عمیقی آمد و رفت نشستم کف اتاق و ب خودم فکر کردم که نه تا بحال بل که حتا در همین امروز مثلا چند بار خود من همین کار را کرده‌ام، و هر بار به جوری و شکلی نع نع اصلا دقیقا همینجوری رفته‌ام توی آشپزخانه و برای خودم چایی ، نسکافه‌ای ، لقمه ای چیزی درست کردم که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفسی بکشم و مثلا راحت نفس بکشم و فراموش کنم .

آهای احمدرضای احمدی، تو امروز من را سخت تکان دادی ...



لطفا منتشر نشود

یکی هست که بی نام و نشون برام کامنت میده بعدش آنقدر یه جوری می نویسه که قلبم درد میگیره بعد از خوندن کامنتش و بعد هم مینویسه لطفا منتشر نشود 
من با همین اسم میشناسمش "لطفا منتشر نشه "!
نمیدونم کیه....

حسرت

نکند تو شنیدن دعای مرا دوست نداری؟ 
قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی 
این دعای ابوحمزه که دیوانشم هنوزم برام طعم شبهای مسجد ارک رو دارد ....

تبعید اجباری

چقدر دلواپس ات بودم تو این تبعید اجباری .....
یعنی هروقت  به اینجای آهنگ  میرسم  رسما تموم میشم ...

دور

جاده ها همیشه دور می کنند آدمها را و قطارها دور دورتر
قطارها كاش خيال تو را هم، با خود مي بردند، دور، خيلي دور، خيلي خيلي دور

خواب

تعریف از خود نباشه اين خوابي كه ديدم همه ي ذهنم رو مشغول كرده

سمفونی دیرتو دیرتو

تعریف از خود نباشه پارسال همین موقع ها بود گمانم تو کوچه پس کوچه های فلورانس قدم می زدیم و از هرجای دنیا که بگی حرف داشتیم و کلی هم فیلم دیده و ندیده برای همدیگر تعریف میکردیم ، نرسیده به همون پل قشنگ و زیبای فلورانس همونی که به پل زرگرها هم معروف هست همونجوری که داشتیم راه می رفتیم و حرف می زدیم و توریستها و کلی آدم هم داشتند از این پل عکس می‌گرفتند و من هم نسبتا دزدکی از دیگران عکس می گرفتم و همونجوری گوشهایم غرق شنیدن حرفهایش بود یکهو صدای جرینگ جرینگی آدمد و برگشتم بغلم را نگاه کردم که دیدم پیرمردی یک فلاسک دستش هست و با دست دیگرش جعبه ای چوبی را گرفته که توش چند تایی استکان بود و داشت آرام آرام ملت رو نگاه میکرد

مثل این دوره گردهای ایرانی داد نمی زد با چشمهاش می گفت چایی ، قهوه نمی خواهید ؟
صدای استکانها که مثل زنگوله‌ بزغاله‌ای که چابک این طرف و آن طرف می‌دود با صدای او که دقیقا داشت از خاطرات آب درمانی اش در هندوستان تعریف میکرد سمفونی عجیبی شده بود و من همونجور پیرمرد را نگاه می کردم و به این سمفونی گوش می دادم و با چشم دنبالش میکردم.
نمی‌دانم چرا ازش چایی و قهوه ای نخریدم ؟
پیرمرد با همان فلاسک و اون صدای جادویی استکانهایش چند باری به خواب من سرزده که آخری اش همین دیشب بود !

پارس های بالغانه

تعریف از خود نباشه ولی هم عیدتون مبارک باشه هم اینکه باز عید شد و سرو صدای این سگ همسایه‌  در اومده !

توی حیاط روبرویی سگی برای خودش جولان می دهد و زندگی می‌کند، برای خودش خوش هست دیگه و بال و گردن پخته و استخوان‌گرفته‌ی مرغ و ماهی کیلکا و کنسرو مخصوص سگ و گاها نوشیدنی های متنوع می‌خورد و بازی صبح و عصر و از این جور قرتی‌بازی‌هاش هم به راه هست . دوباره نزدیک بهار شدیم و این موجود افسرده‌ شده و صدای عجیب و غریب هم از خودش بروز می دهد و مضاعف اینکه کارهای عجیبی هم می کند .

پارسال همین موقع ها بود که ظاهرا برده بودنش دکتر و جناب دکتر گفته بوده که برید براش جشن عبادت بگیرید ! بله این سگ بالغ شده و بعد از این اگر بی‌جفت بماند هر روز همین بساط است.

بله خلاصه چشمتان روز بد نبینه همون روزهای اول بهار بود که یک کارها کرد که بیا و ببین ! انگار نه انگار که ما آدم‌ها سال‌ها بالغیم و صدامان هم درنمی‌آید !

حالا دوباره بهار شده و ما بد بخت شدیم و باید صدا ها و کارهای عجیب و غریب این خانم سگ را که دلش هم نمی‌خواهد غذای بی‌دردسر و جای گرم و نرمش را بی‌خیال شود و برود توی کوچه دنبال زندگی بالغانه، تحمل کنیم که هی می آید توی حیاط و هر جور صدایی بلد هست از خودش درمی آورد.

نتیجه‌ این حرکات و صداها البته این است که الان چند روزی است هر چی سگ و توله سگ نر از چهار تا کوچه بالاتر تا چهار کوچه پایین‌تر هست، اول می آیند لب دیوار ما و بعد طی مراسمی خلاصه خودشان را می رسانند به این خانم و باقی ماجرا هم که معلوم هست !

حالا ببینم چند ماه دیگر که این سگ شد مادر با هفت هشت تا بچه یکی از این سگ های نر اندازه‌ی خرس این طرف‌ها پیداش می‌شود یا نه ؟

عید آمد


گفتگوها دارم که اگر واژه توان داشت ترا می گفتم

واژه ها دارم در سر که اگر...

خلوتی بود و دلی بود که ترا می گفتم

دارم از کوچه آن خاطره ها می گذرم

گوش کن گوش...

ترا می گویم

تو که همدردی و همدل

تو که معنای بهاری و بهاری و بهار

همزبانی

و چه می دانم در کجائی و کجائی است دلت

این قدر هست که از جنس منی و همزبانی

می توانم به تو از دورترین نقطه خاک با کلامی برسانم

عالمی واژه و حرف و سخن و خاطره را

و بگویم نوروز...

تو بدانی که چه می گویم

و بگویم: صد سال بهتر از این...

و نخندی به امیدی که مراست

و بدانی که بهار

سایه سبز خدا در قفس امروزست.





سال نو خورشیدی و عید سعید باستانی نوروز را به همه شما عزیزان تبریک گفته و آرزومندم سال جدید سالی سرشار از موفقیت و بهروزی توام با صحت سلامت همراه باشد .

با محبت قلبی فراوان

امير فرشاد ابراهيمي

گاهی

تعریف از خود نباشد اما من الان بشدت تنها هستم

تنها نه اینکه کسی دورو برم نیست نه من تنهایم می فهمید که ؟

دقیقا درست مثل بعضی وقت هایی که آدم بیداره ولی احساس می کنه که خوابه و داره خواب می بینه ، بعد توی همون خوابی که بیداره و خواب نیست یکهو چیزی می بینه و سنگ می شه و نمیتونه حرف بزنه و یا تکونی بخوره و فراموش می کنه که اصلا کجاهست وتا کجای جاده آمده و چقدش مانده و خوابه یا بیداره و دیگر اونجاست که خیلی چیزها را دیگر نمیبیند کور می شود کور ...

یک سنگ کور تمام عیار

امروز از اون گاه هاست که آدم گاهی وقت ها دلش میگیرد خیلی هم میگیرد اما گوشی نیست جانی هم نمانده برای نوشتن.

آدم گاهی یکهو تنها می شود ...

خیس

تعریف از خود نباشه ولی این روزها اینقدر همه جا و همه چیز و همه حسها نم برداشته و خیس شده که من قشنگ دارم می بینم که حتا دستهای خدا هم خیس شده !

یه ذره قشنگ گوش کن ببین صدای شر شر آب رو می شنوی ؟ ببین می شنوی این همه صدای چکه را که از سقف آسمون می چکد و هیچ کاسه ای هم جوابگوش نیست که بگذاری تا این قطره ها را جمع و جور کنه !

من یقین دارم اینهمه آب آخر کار دست دنیا میده و همین امروز فردا سقف دنیا رو سرمون هوار بشه ...

وای که این صدای چکه ها چقدر صدایی زیبا، دلهره آور و سرگرم کننده ایست .

راستی تو میدونی چرا از دستهای خدا داره آب چکه میکنه ؟

آخه خدا وقتی می خواهد کتاب دنیا را ورق بزنه برای اینکه مبدا صفحه ای بهم چسبیده باشه و جا بمونه هی انگشتاشو تر می کنه

این صدای خیس شدن انگشت خدا صدایی ظریف و آهسته دارد. گوش کنید؟

فکر کنم این روزها هم خدا داره سرنوشت من و تو رو ورق می زنه این صداهای عجیب و غراین غرش مهیب صدای ورق خوردن دل نا آروم و سرنوشت من و تو هست

می شنوی که چقدر زیباست؟

چقدردلهره آوره ؟

همه خواب می بینند ماهم می بینیم !

تعریف از خود نباشه این چند روزه زیاد رو فرم نیستم به چند دلیل : به یک کارواش روشویی تو شویی روحی شدیدا نیازمندم و بعد هی یاد پارسال این موقع می افتم و بازم بعدترش یاد "افسانه سیه نا " و شماها چه می دانید که افسانه سیه نا چیست ؟ البته اگه بخوام دلایل دپ بودنمو بگم که زیاده ولی فعلا به همینها من باب مثال بسنده می کنم .
هیچی دیگه همه اینها موجب شده که باز دکان خواب دیدنم به راه بیفته و بد بختی نمی دونم تا حالا شده برای شما که تو خواب خواب ببینید ؟ یعنی وقتی خوابید خواب ببینید که دارید خواب می بینید ؟ من مدتیه اینجوری میشم و همینه دیگه بقول مادرم هیچیم به آدم حسابی ها نرفته !
نمی دونم تا حالا شده برای شما که از این خوابهای عجیب و غریب ببینید ؟ مثلا  تو خونه داری راه میری بعد از راهرو می گذری به دستشویی میرسی در رو باز می کنی یکهو می بینی یک باغ بزرگ پشت دره. بعد تو خیلی تعجب می کنی و می گی اه این چیه و یک ساعت تو کفش میمونی. بعضی وقت ها اینقدر تعجب می کنی که در رو می بندی دوباره باز می کنی ببینی دوباره اون باغ بزرگ رو می بینی یا نه. خلاصه یکی دو ساعتی اوسگل این قضیه می شی.
این چند روزه ایقدر اعصابم خورده که دیشب که این خواب رو دیدم تو خواب به مسوول خواب دیدنم گفتم: اه  اه بازم از این شروورا برو بابا حوصله ندارم سریع عوضش کن!
 باور می کنی گفتم بابا حوصله ندارم  برو خودتواوسگل کن !

رسوب دل

تعریف از خود نباشه من باب اطلاع رسانی عرض می کنم که اگر بخواهم خلاصه اش را بگویم این است که : "سردم شده است " و اگر باز بخواهم بلند را برایتان بطور کامل و مشروح بگویم این است که : این روزها مدام در حال پرشدن و خالی شدن هستم .



نمی دانم چه بر من و این دلم می رود که هی مدام پر می شوم و کلمه ها همین طور برای خودشان می آیند و می روند و برای نشستن روی این ته دیگ که انگار رسوبهای دلم هست نه ته دیگ فریادم می زنند...

آویزون

تعریف از خود نباشه من الان بد جور درب و داغونم فکر کنم دوباره افتادم رو مود بدبختی و بدبیاری و بدشانسی الان دلم آویزونه و بلاتکلیف درست مثــل اون چند قـــدم ِ آخری که با ناراحتی ، از اتـاق داری میری بیرون ولی هنـوز دوست داری یکی صدات کنه ...

که نکرد و در هم بسته شد ...






آب

تعریف از خود نباشه چون از بس دارم نفس نفس می زنم فکر می کنم پر هوا شده ام و دارم مثل بالنی به آسمان می روم باد به پیشانیم می خورد و مرا به گوشه ای پرتاب می کند و می نشونه منو درست بر سکوی سیمانی سرد خردی و با هزار ایما و اشاره حالی ام می کند  که اینجاست همان انحنای کوچه ای را که تمام کودکی و نوجوانی ام را در آن طی کرده بودم و تابستانها قطاب و بستنی یخی و شانسی می فروختم در آنها حالا دوباره این باد است که آمده است تا مرا  مرور کند برایم !
و من  همچنان یک نفس دارم می دوم و درست در همان حین دویدن از خود می پرسم کیست که میدود ؟ کیست که می اندیشد ؟ کیست که گم میشود و چرا گم شدن ؟

سر آسیمه میشوی وقتی که قراری نبوده ست..
لختی مینشینی... بر میگردی و در نزدیکترین فصل در اثنای استحاله ، کوبه ی دری را میکوبی و از دخترک چشم عسلی با نگاهی معصوم مشتی آب طلب میکنی
آب ...

یه حس خوب

تعریف از خود نباشه این جمله رو بخونید :
questa frase non ha qualunque significato
خوندینش ؟ مطمئنم که وقتی این جمله را میبینید ، دو حالت برای شما متصوّر است ...


حالت اوّل - از زبان ایتالیایی هیچ نمی فهمی ... احساس می کنی جمله ای قلمبه به نظر می آید ... فکر می کنی من بسیار با کلاس هستم ... و خلاصه حس خوبی به من پیدا می کنی ...
حالت دوّم - معنای جمله را می فهمی ... حس رضایتی از اینکه این جمله را فهمیدی به تو دست می دهد ... فکر می کنی با بقیه فرق کوچکی داری ...وخلاصه حس خوبی نسبت به من پیدا می کنی ...
آره دیگه همش همینه و کلا معنای جمله مهم نیست ... همین که حسّ خوبی داری شاید کافی باشد ...

گلدانی از تراشه

تعریف از خود نباشه ولی من را بدین سخت جانی ام گمان نبود !

اما ظاهرا هستم و در همه این روزها و هستن ها خیلی فکر کردم و امروز صبح که ظاهرا از دنده ی خار داردلم بلند شده ام همینجوری بی حساب و کتاب و دلیل یک بند نشسته ام و افتاده ام به چسباندن تراشه های دلیل زندگی ام ، می خوام از اینها گلدانی درست کنم برای همه روزهای تنهایی ام ،شاید این گلدان به جای آن است که نمی خواهم سر راست بگویم :

دیگر عاشقت نیستم

وبلاگ جالبی داری به من هم سر بزن

تعریف از خود نباشه بدون هیچگونه محدودیتی به تعدادی جوان خجسته دل و دائم آن لاین  (الزاما" خانم و ترجیحا" مجرد) جهت copy/paste نمودن متن زیر در کامنتدانی ِ ملت نیازمندیم :




سلام.... جالب بود !
پیتی کو پیتی کو پیتی کو !!
بیا عزیزم برات اسب فرستادم بدون نیاز به بنزین و کارت سوخت و بدون خرابی راحت راحت بیا به وبلاگ من سر بزن راستی یادم رفت بگم اسبی رو که فرستادم نجیبه زود میرسونتت به وبلاگم  فقط عزیزم دیر نکنی که من خیلی حساسم و  نگرانت میشم


بازم یادم رفت بگم آذوقه سفر تم گذاشتم که تو راه سر گرم باشی بدو بیا


{گل} {گل} {گل} {بوس} {بوس} {گل}


{بوس} {گل} {بوس} {بوس} {گل} {گل}{بوس}


.....
 
ضمنا با حقوق مکفی و بیمه بدنه و این حرفها !
 
پی نوشت :
کامنتهای رو اعصاب ملت

مهر و تسبیح رسید

تعریف از خود نباشه امروز تو یه مرکز خرید بودم دیدم یه مغازه اش خالیه دقیقا طبقه دوم ، و نبش بود جاش خدا بود



با خودم فکر کردم يکی بره اونجا تسبيح و دعا و مهر و از این برچسب دعاها با عطرهای شابدوالعظیمی بفروشه توش !


یهو دیدی مد شد کارش گرفت ...

به این خوبی

تعریف از خود نباشه ولی امروز داشتم عکس می انداختم یکی اومد رد بشه گفتم ببخشید یا بروید اونور یا تند رد بشید میخوام عکس بندازم طرف همینجور نگام کرد و گفت خب از من عکس بگیر!من به این خوبی!
نگاش کردم بله ایرانی بود ! و من موندم اینهمه اعتماد به نفس و باحالی رو ما ایرانی ها از کجا آوردیم ؟

230

تعریف از خود نباشه اما این جا که من دارم جون می کنم تا خوابم ببره وهی در این لب تاپو باز می کنم و می بندم ازپنجره و خلاصه لای چند ساختمان قد بلند یک تکه اش تنها پیداست آسمانی که دو تا ستاره داردو بی ابر است و حتما اون بیرون بیرونا سرد سرد که من تنها غبارش را می بینم که محو می کند نور چراغ های نیمه شب را .


قبل این درگیری با خود برای خواب - که ثمری نداشت -« از طرف او » آلبا را می خواندم . همین جوری که هول و ولا ورم داشته بود و تند تند می خوندم که ببینم بالاخره الئونورا خودش را می کشد یا نه بعد یاد صدای کسی افتادم که امروز تن صدایش جور دیگری بود ، جور دیگری که به من فهماند این حقیقت را که برای دوست داشتن آدم ها تنها شنیدن صدای شان هم کافیست ...
حالا نشستم همین جا که آسمانش تنها دو ستاره دارد وتاریکی هوا هم دیگر عجیب نیست و دیگر افکار پریشانم را پرو بال نمی دهد حتی .
تنها آرامش عجیبی دارد . همین .

تشنه فرانسوی

تعریف از خود نباشه ولی دیروز جلو سینما یه خانمه اومد با یه بسته قرص شروع کرد فرانسوی صحبت کردن کفم برید گفتم ای ول فقط توایران نیست از این گداها داره و این شیوه در خارج از کشور هم هست ! خلاصه کلی حال کردم اومدم بهش پول بدم بخاطر زنده کردن خاطره گداهای ایران که یکهوطرف تا پول رو دید  شاکی شد گفتم چرا؟ به انگلیسی گفت آب دارید میخوام قرص بخورم !
 وای از خجالت مردم ها کلی ضایع شدم!

غربت

تعریف از خود نباشه اما این روزها دلم خبر می دهد از حادثه رفتن کسی که سخت جاش در دلم محکم بود اما رفت و به سخت ترین شکل ممکنش هم رفت کاریش نمی شد کرد دیگه ، گاهی باید بروی بی آنکه اصلا بدانی چرا ولی باید بروی



حالا من ماندم و اون همه خاطرات و حرفها و کارهای کرده و نکرده


دست خودم نیست خوب دلم برایت تنگ می شود ....


اما مطمئنم يه روزيم ميشه که چشمامو که باز ميکنم ، چشمای تو رو رو به روشون ميبينم !


بهش ايمان دارم

من چقدر خوشبختم

تعریف از خود نباشه ولی من یعنی الان باید احساس خوشبختی کنم دیگه چون همه چی آرومه و من دقیقا همونی هستم که خیلی ها میخواهند دیگه ؟
مثلا يه کلوپ فيلمم که البته دوبله همزمانم ميکنه...
برای بعضيا هم يه تلفن عمومي که البته سکه نميخوره و مجانیه...
برای بعضيا هم روزی چهار خط نوشته ام روی اینجا و فیس بوک...
من ديگه از اين زندگی چی ميخوام!

لنگیدن

تعریف از خود نباشه ولی خوب شما که غریبه نیستید بعضی وقتا، یه جاهای کارم می لنگه شایدم دقیقترش همیشه و اصلا اگه بخوام واضحترشو بگم این زندگی زندگی که میگن همینه دیگه
همیشه یه جای کارش میلنگه لا اقل در مورد من همه جای کار می لنگه همیشه اگه نلنگه هم بارها گفتم که نگرانم که وای چرا یه جای کار نمی لنگه چی شده مگه ؟

معجزه پلیکان

تعریف از خود نباشه بی خیال ارتش سایبری شدم و دوباره نوشتن را از سر گرفته ام  جدی جدی !
مهم نیست برای چی و برای کی برای تو یا هر کس دیگری . مهم این است که تاب نیاری و بنویسی بازم مهم نیست رو کاغذ باشه یا تو وبلاگ ، فقط باید نوشت 
 باید هرجای سفیدی رو که آدم پیدا میکنه بنویسه و سیاهش کنه !
یه جایی خوندم که الکساندرا گفته : همهء حرف های دنیا را گفته اند دیگر هیچ کس همینگوی نمی شود ! دیگر حرف حسابی نمانده .
اما من با همه احترامی که به الکساندرا قائلم باید بگویم که نه بابا اینجوریا هم نیست تا وقتی میشه تو بلاگ ودفترچه یادداشت وکاغذ پاره و هر کوفت و زهرمار سفید دیگه ای که دم دست آدمه نوشت ، پس باید نوشت
 از هر دری حالا هر نوشته ای که حتما نباید « وداع با اسلحه » باشد ؟ میشه همین چرت و پرتهای «ته دیگ » هم باشد دیگر نوشته، نوشته است !
بازم روم به دیوار تعریف از خود نباشه دارم یه مجموعه داستانمینویسم فعلا داستان اول تمام شده اسمش هست : ایستگاه نایمخن
چند وقت پیش اتفاقا دکترم هم حرف الکساندرا را تکرار می کرد که کمی حرف بزن بجای اینکه بنویسی ! ولی من همچنان به نوشتن اعتقاد دارم و معجزه خودکار بیک یا خود نویس پلیکان !
از اینایی که توش دو تا جوهر جا میگیره یکی اینوری و دومی هم برای روز مبادا و از اونوری !
حالا اس ام اس و تلفن و ایمیل و همه اینارو اصلا بی خیال برای خودم که میتونم بنویسم ؟
گذرت اگر خورد به این حوالی که نمی خورد اینو یادت نره که یک جایی هست که مال خود آدم ا ست و هیچ کس حتا تو هم نمیتونی جلویش را بگیری ...