‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگی،. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگی،. نمایش همه پست‌ها

چرخش

من واقعا به شعور این راننده تاکسی ها شک می کنم
اگر شعورشان ميرسيد کرايه صندلی پشتشان را 4 برابر ميکردند تا من نروم تلپ شوم آن پشت
زل بزنم به ماشينهايی که خيابان را برعکس ما می آيند بالا
و دوزاريم بيافتد که چقدر غمگينند آدمهای توی ماشينهای گنده و تنها

نگاه

اینجوری نمیشه
بايد بروم کتابخانه حسینیه ارشاد که پشت کنکورم را تويش وول ميخوردم ببينم نسل اين آدمهايی که تا نگاهشان ميکردم نگاهشان را ميدزدند ورافتاده يا نه بروم پشت ساختمان ببينم اين دو تا بچه به هم زدنديا هنوز پاهايشان را توی آفتاب دراز ميکنند و برای فردای کنکور سال بعدشان نقشه ميکشند ، آره اینجوری نمیشه من باید تکلیف خودمو با این نگاههای مثلا غیر ارادی و بی خیال معلوم کنم
پی نوشت :
علی طاهری بچه ضرابخونه و سارا قبادی بچه شهرک غرب فاز دو شما آخر جايی قبول شدید؟

گالیور جدید شهر

ساعت نه شب ، میدان ونک به سمت لویزان ، من بودم و همه چی ، پشت ترافیک جهان کودک مانده بودم و اتوبانهاي زير پايم از ترس جم نمی خوردند .
اونروزها نمی دانستم اين صرفا ترس از برگهاي جريمه است که هر صبح ميليونها کمربند را روي ميليونها لباس سر ميدهد و توي ميليونها جايشان قفل ميکند ، یا اینکه سلامتی حرف اول را می زند ؟ اما آن شب فهمیدم کمربند ها همیشه باید سر بخورند سر جایشان و باز و بسته بودنش مهم نیست و اصلا هم نباید نگران جریمه بود : تو جلوتو نگاه کن و برو و ادامه بده .... من ادامه می دادم و رادیو پیام گوش می دادم و از مه صبحگاهی فردا با خبر می شدم و لبخند می زدم به راننده هاي توي ترافيک مسير غرب به شرق همت . و به تابلو روبرویم که نگاه میکردم می فهمیدم که صبحانه هنوز مهمترين وعده غذايي است .
بعد وارد اتوبان بابایی شدم و من گاليور جديد شهر شدم !
امروز از ته ته دره پنج شیر به ضربدر روي دستم نگاه می کنم
پی نوشت :
ضربدر روی دستم براي اين است که جايي بنويسم:
آدمها را بايد نگاه کرد
ترجيحا از بالا

آخرین کلام

خسته ام
خسته از آدمهايی که تند راه ميروند طوری که فکر ميکنی هنوز هم چيزی وجود دارد که ارزش زندگی کردن داشته باشد
خسته و خواب آلود که من مدتهاست که يا خوابم يا خواب‌آلود
من مدتهاست که همه زندگی را با خون های لخته شده بالا می آورم
من دیگر خسته شدم از صبح دوتا ظهر یکی شب سه تا
خسته شدم از صدای ترق ترق شکستن قرصها
خسته شدم از بوی الکل و نای صبحگاهی ساولون بیمارستان
خسته از نگاههای مهربان و چشم به راه مرگم که کلاه های نقاب دار تهوع آورشان حفاظی است برای کرم خيار خانگی که از ديشب به خودشان ماليده اند ، اینها را که می بینم سرطانی می شوم از عقده و چروک و کلاه های نقاب دار تهوع آورشان و اینرا دليلی نمیدانم بر اعتقادشان به اين که خورشيد هم مثل من هيز است
اما دیگر بس است ! می خواهم هر چه محلول در آب آمونیاک هست را بمکم تا لخته های مغزم خوب رشد کند
و حسادتم گل می کند تا ته مانده نور بالا سری ها را بگیرم و ته مانده اش را به کوچکتر ها ميدهم ، اصلا هم دیگر غمم نیست که نه برگ شفابخش دارم نه گرده های سمی
که دلخوشم که هرچه هست من هستم
هستم ولی همیشه بزرگترین آرزوی لم یلد و لم یولد بودن بوده و هست
و اگر نباشم هم باز غمم نیست
عزیز اصلا نگران نباش من اگر نباشم هم شبها زنده ميشويم و دنبال پاهايی ميگردم تا بکشيم و با خود به دنيای مردگان ببرم
آنوقت آنقدر عادی می شوم تا هيچ موجود زنده ای پيدا نشود تا از من بترسد
عزیز نامه نویس ! آخرین نامه ات را هم خواندم ، اصلا نگران نباش قول می دهم شبها زنده شوم و پاهای تو را بکشم وتو را به دنيای خودم ببرم ،نترس نترس دیگر احتیاجی به کورتون نیست نترس اصلا شايد حتی درد هم نداشته باشد.
وای که من چقدر عجول بودم حتا در این چند سال زندگی ام ! هیچ وقت عادی عادی نبودم به اینجا به آخر خط که می رسم به کرگدن ها حسودی میکنم به آن خط تقارن همیشگی جلوی چشمهایشان
خدا نگهدار

کولی عشق

ای عشق می خواهم برايت بنويسم
اگر چه هميشه اسان نيست
هزار قصه برايت دارم و بی تاب برای گفتنشان و بی تاب تر برای شنيدن
حرفهای تو.
من هم ناسپاسی نمی کنم و به سفر ناسزا نمی گويم.
چرا که می دانم گر چه سخت است اما اين سفر بود که به دور از
غبار روزمرگی ،مرا به طلب و دلتنگی ات مجهز کرد
تا سفری دگرگونه به زوايای روحت را آغاز توانم کرد و کولی وار دوستت داشته باشم با چشمانی تر که خبر از حادثه عشق دارند.
اين با ارزش ترين فتوحات من در زندگی است...

تنهایی

من از آدمهاي خوشرنگ خوشم نمي آيد که هیچ از اين برنامه هاي سياه سفيد هم كه هيتلرو چارلی چاپلین و گاها لورل وهاردی را رنگ کرده اند هم چیزهایی دستگیرم میشود نمی دونم شايد بشود گفت من نژادپرستم اما میدونی منطقی که فکر می کنم می بینم از من نژاد پرست تر هم پيدا ميشود اما همه اینها به کنار آدمهايي كه از تنهايي و آدمهاي تنها ميترسند و همینجوری الکی دو به دو مينشينند كنار هم و دنيا را تنگ تر ميكنند براي همه به جز خودشان یه جوری باز از اونها هم یه چیزهایی دستگیرم میشه . اما رادیو رو که گوش می کنم پی به بهانه جدید می برم که برداشتند تازگيها هم آلودگي هوا را لولو کرده اند برای آدمهای تنها ! آخه یکی نیست بگه گيرم كه تك سرنشين هم باشد ماشين آدم تنها ، آدم تنها كجا را دارد برود؟ معذرت می خواهم ها سوتفاهم هم نشود اما تنهایی نه آن حس قشنگ دخترهای یک و نیم متری مایه دار است ونه لذتی که پسر کتاب خوانده از با خودش بودن میبرد من معتقدم که تنهایی حس آدمهای معمولی است به دور و بری هایشان مثلا وقتی توی پارکینگ دوست دخترشان یکی را میکشند درست عین فیلم سام و نرگس بعد میفهمند چقدر معمولیند آدمهای توی فیلمها نگران میشوند نکند دارند توی فیلمی چیزی بازی میکنند ! همه اینها رو گفتم تا بگم که امروز بالاخره تونستم همه اون لباسهایش را بریزم توی یک کیسه و کیسه را هم انداختم توی جوب آب روبروی نمایندگی bossini توی بورلیر و تمام و کمال از شرش راحت شدم . بشینید فکر کنید شما هم به نظر اونقدر معمولی مياين که يه روز بفهمين این حرفهارو

حال من بی تو

لابد الان این موقع شب هم سیگاری گیرانده ای
روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی

لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح... حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان...چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است... سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال من نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لابد تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند... هی بغض می کنی...هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی...تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار

دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!

تولد

امروز تولد منه ! فکر کنم بهترین کادوی تولد همین عکس خواهد بود که بعد مدتها لیلا حاتمی عزیز برام فرستاده ، همین جا ازش تشکر می کنم .شدم سی و سه سال ! تا سال بعد چه شود خدا داند ومن فقط اینرا می دانم که تا همین جا هم متشکرم از همه که منرا تحمل کردند از خانواده و دوستان گرفته تا خدا و این زمینی که روز به روز در حال گرم شدن است