جنگ...
جنگ بد است ! گلوله نفرت انگیز است...
آن موقع داغی و حالیت نیست و شاید هم از رفتن دوستانت هست که کینه تمام وجودت را گرفته و دستت را میگذاری روی ماشه و با خودت می گویی این یکی هم بمیرد ما پیروز می شویم !
اما سالها می گذرد و صدای آن رگبارها که هنوز هم نمی دانی بر تن کدام آدم آنسوی خاکریز نشسته است رهایت نمی کند و کابوس همیشگی شبهایت می شود و سالهای سال باید بگذرد که تازه توبفهمی ؛
جنگ فقط با مردن خود آدم تمام خواهد شدو تنها چیزی که ندارد پیروزی است...
بی کسی...
شاید ده سالم بود شایدم کمتر فامیلی
داشتیم که در اصل پسر دایی پدرم بود و ما همین جوری بهش میگفتیم عمو، «عمو محسن» کاسب
بود تو چراغ برق از این زلم زیمبوهای تزئیناتی ماشین میفروخت و از خوش تیپهای
فامیل بود و هر از گاهی هم میرفت «خارج» اون موقعها خارج برای خیلیها ترکیه بودو
نهایت سنگاپور، رفته بود ترکیه و اومده بود حالا برای ما سوغاتی آورده بود، یه دفتر
یادداشت هم برای من آورده بود که رو جلدش عکس تیم ملی برزیل بود و هیچوقت دلم نمی
اومد توش چیزی بنویسم و همین جوری نو نگهاش داشته بودم و آخرش هم نمی دونم چی شد
...
خونه پدربزرگم بودیم و عصر تابستان بود
و همه دور هم تو حیاط نشسته بودیم و بابابزرگم داشت خربزه قاچ میکرد و عمو هم از استانبول تعریف میکرد و ما هم همه گوش بودیم
یه چیزی رو هم تو گونی پیچیده بود و همراه خودش آورده بود که من از همون اول همه
فکر و ذهنم به اون بود که اون چیه توش و خلاصه تعریف هاش که تموم شد رفت سراغ گونی
و یه دستگاهی رو از توش که کلی پارچه پیچیده بود دورش درآورد و گفت این «ویدئو»
است!
تازه این ویدئوهای تی سون سونی اومده بود
و خوب مثل خیلی چیزای دیگه اون موقع جرم و قاچاق بود، تو مدرسه یه چیزی در موردش
شنیده بودم، میگفتن یه چیزی هست که وصل میکنیم به تلویزیون و کلی فیلم نشون میده،
همین جوری که عمو محسن رفته بود پشت تلویزیون تا سیمهای ویدئو رو وصل کنه به
تلویزیون داشت توضیح میداد که تو خارج همه از اینها دارند و تو خونه شون فیلم می
بینن، بعد یه چیزی مثل ماشینحساب بود که یه سیم بلندی بهش وصل بود و اون رو هم به
ویدئو وصل کرد و گفت: «این کنترلش هست و میشه باهاش فیلم رو عقب جلو برد و نگهاش
داشت».
توضیحاتش که تموم شد دستگاه رو روشن کرد
وغیژی کرد و یکهو درش باز شد و نوار رو توش گذاشت و شروع کردیم فیلم دیدن! یادمه
فیلم «بربادرفته» بود و آخرای فیلم وقتی دیگه اسکارلت فهمیده بود که هیچوقت اشلی اون
رو دوست نداشته همین جوری که همه تخمه میشکوندن عمو محسن آهی کشید و گفت: «آره
والا بیکسی بد دردیه»
بعضی حرفها هست که سن و سال نمی شناسه
و یه جوری قفل میشه به ذهنت شاید هم اصلاً چیزی از معنیاش نفهمی و ندونی ولی تو
ذهنت می مونه و آه اون شب عمو محسن هم از اون حرفها بود.
بعد از اون فیلم بربادرفته رو بارها و بارها
هم دیدم و همیشه هم موقع دیدن قیافه عمو محسن میاد جلو چشمم و خاطرات اون غروب تب
دار تابستونی برایم زنده میشه، دیشب که نشسته بودم برای بار چندم بربادرفته رو میدیدم
حس کردم اصلیترین نکته فیلم و زندگی خیلی ازماها همانی است که عمو محسن کشف کرد و
آه کشید : «بیکسی».
حالا میفهمم عمو محسن که زن و دوتا
بچه هم داشت و فرزند دوم یا سوم خانواده یازده نفرهای بود وکلی فامیل و دوست و آشنا
داشت و طبیعتا نباید از بیکسی بناله چرا آه کشید ...
عمو محسن هیچچیزش نبود و صحیح و سالم
بود و اهل ورزش هم بود و تو زمین خاکیهای سه راه آذری و مهرآباد فوتبال بازی میکرد
و فکر کنم تو یکی از این تیمهای دسته چندم هم بود که یک روز خبر رسید «محسن فوت
کرده! »
مرگش خیلی عجیب بود و چون هیچ کس هم دربارهاش
حرف نمیزد همیشه برام سئوال بود که چرا اینجوری شد ...
دیشب دوباره بر باد رفته رودیدم و به
بربادرفتهها فکر کردم به اینکه آدم می تونه چقدر دورش شلوغ باشه و همه چیز هم
داشته باشه ولی بازبی کس و کار باشه و تنها ...
امید
این روزها همه امیدوارند و این خیلی خوبه
حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیفته همین که امید داریم خیلی خوبه خیلی...
حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیفته همین که امید داریم خیلی خوبه خیلی...
سی و هشت !
تابستان است ولی خوب هوا ابريست
همینجوری یواشکی هم نم نم بارون میاد و من امشب سی وهشت ساله می شوم دلم می خواهد
همینجوری تا جون دارم امشب راه بروم و در عالم بی خیالی آواز بخوانم و هیچی کار خاص
دیگه ای ندارم .
آدم تو دهه سوم زندگیش همان قدر خوشبخت است که توی بچگی ! همان قدر دوست
داشتنی است که آدمهای ديگر . همان قدر می خندد که ديگران و حالا من کم کم دارم از
این دهه اخراج می شوم و وارد چهل سالگی میشوم .
خوشبختانه اهل هیچ برنامه و پلانی برای زندگی ام نیستم و بی ترمز
همینجوری میرم جلو - تا بحال که البته همینجوری بوده-ولی اگر قرار باشد مثل
انسانها ! و این خارجیها برای امسالم بخواهم پلانی تعریف کنم یا به رسم بعضی از دوستان داخل کشورم برای
امسال اسمی بگذارم و برنامه ای تعریف کنم دوست دارم امسال را کمی خودخواه و مغرور باشم !
تجربه این
چندسال دست کم ثابت کرده چون هر کسی گفت سلام و من پریدم علیک گفتم و هرچه در توش
و توانم بوده برای کمک به او گذاشته ام ظاهرا امر بر خیلی ها مشتبه شده که
من محتاج کمک کردن و یا رابطه با دیگران هستم و خلاصه در این چند سال هرچی اومده
بر سرم بخاطر همین «دم دست» بودنم بوده . حالا شاید خیلی به موقع نباشد ولی پیش میروم ببینم چه
قدر موفقیت حاصل میشود.
اما معمولا آدم
تولدش که میشود یه حال خاصی دارد ومخصوصا که اگرازخانه و خانواده هم دور افتاده
باشی ، دیروز خواهرم چهارمین فرزندش را هم به دنیا آورد و این باعث شده که من دلم
بیشتر بخواهد الان در خانه باشم، مخصوصا که با همه گله و گلایه ای که ازپدر و
مادرم دارم باز هرچه باشد دلم برایشان تنگ شده ، مخصوصا که سالهاست ندیدمشان ،
مخصوصا که ازصدایشان این را حس میکنم که روزبه روزپیر تر میشوند و این طور سریع پیر
شدنشان خیلی دردناک است. و از همهی اینها
بدتر این که نیستم تا در کناراین پیری شان باشم این طوری میشود که من هر بار که زنگ
میزنم و یکیشان گوشی را برمیدارد دلم آرام میشود که لااقل صدایشان را دارم اما
خوب وقتی صدای امروزشان را می شنوم و در ذهنم تصویر روزهای با هم بودن را زنده می
کنم دچار تناقض می شوم هم بخاطر آنها و هم اینکه نمی دانم چرا همیشه ما تصویرمان
را از آدمهای اطرافمان و حتی خودمان را در ذهنمان هیچ وقت به روز نمیکنیم، و
معمولا یک تصویر رویایی از خودمان داریم. مال آن وقتها که در ذهنمان مشغول ساختن دنیا
و آرزوهایمان بودهایم یا مال وقت خوب دیگری از زندگیمان. وقتی که ازش راضی بودهایم
یا شاد بودهایم یا هر چیز دیگری و بعد از آن دیگر همیشه همان ایم،همه چیز را با آن
تصویر قیاس میکنیم.
مثلا من نمی
دانم چرا همیشه خودم را در حوالی بیست سالگی ام تصور میکنم و هیچ حواسم
نیست که حالا یک مرد سی و چند ساله ام که اگر مجالی بدهم به مو و ریشهایم و بگذارم
کمی بلند شوند می بینم که بد سفید کرده ام همه را و این ریش زدن و مو زدن یک فراموشی تحمیلی
است !گمشده
خیلی از چیزهای من توی مدرسه گم شد. چیزهایی مهم تر از اتود هفت دهم و پاک کن مایکل انجلو ...
کاش همانطور که مادر بی اعصابم هر عصر، پیش بینی میکرد یک روز خودم را هم گم کرده بودم...
کاش همانطور که مادر بی اعصابم هر عصر، پیش بینی میکرد یک روز خودم را هم گم کرده بودم...
خاک خورده
نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی
که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که
درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای
دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر روابط خشک و بی روح
کاری و روزمرگی و جملات کلیشه ای کتابهای مدیریتی که مجبور به خواندشان هستم شده ام
که راستش هیچ حال و هوای بهاری برای نوشتن وبلاگ ندارم. اگر هم بخواهم چیزی بنویسم
باید از جملاتی که زیرش خط می کشم و چند بار مرور می کنم تا توی مخم جا بگیرد و یا
از کارهای همیشگی محل کارم یا از رفت و برگشت های روزمره بنویسم. حالا گیرم وسط اینها
اتفاقات جالبی هم بیافتد اما باور کنی یا نه نمی شود.
نمی شود همینجور یکهو آمد در ته دیگرا باز کرد و
شروع به نوشتن کرد ...
نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات
بازی کنم؟
به نام پدر
تو این دنیا به هرکسی مدیون نباشم مطمئنا
به پدرم هستم !
پدرم که الان خانه نشسته و کلیدرمی خواند و بزرگترین کارش این است که برود
«پارک سپهر» با دوستان هم سن و سالش که این روزها برای خودش پیدا کرده حرف بزند و تاریخ
احمدشاه و ناصرالدین شاه رو مرور می کند ، نظامی بود روزگاری و سی و چند سال صبح زود می رفت و تا نزدیکهای غروب نظامیگری میکرد !
دهه شصت دهه مابود و با همه سختی هایش که آن روزها عادی بود به ما فهماند که زندگی يعنی حقوق سر برج و گوشت و ماهی و روغن حبوبات «فروشگاه اتکا» !
دهه شصت دهه مابود و با همه سختی هایش که آن روزها عادی بود به ما فهماند که زندگی يعنی حقوق سر برج و گوشت و ماهی و روغن حبوبات «فروشگاه اتکا» !
ما ، یعنی من و دو خواهر و برادر ديگرم ، در خانه های سازمانی نیروی هوایی
و با زندگی ارتشی و البته کوپنی بزرگ شدیم
دخل و خرجمان شاید جور در نمی آمد اما خانواده جوری بودیم و همه اینها را مدیون بازیگری پدرم بودیم که خوب «نقش پدر» را بازی می کرد .
امروز روز پدر بود و من که سالهاست پدرم
را ندیدم جز تلفنی کوتاه و حال و احوال و گپ و شوخی های همیشگی پشت تلفن کار دیگری از
دستم بر نمی آید برای پدری که این روزها پیر شده و کسی نیست تا در کنارش باشد و برایش
فرزندی کند و شاید نقش«پسر بزرگتر» رو بازی کند ...
این روزها
در سرزمین من متأسفانه زندگی، در رویا بیش از واقعیت جریان دارد و این
حتی در شادترین روزهایش هم موج میزند و همه آرزوی روزهای بهتری برایش دارند !
من هم ترجیح میدهم این روزها سرم را توی یقهی لباسم پنهان کنم و با بضاعت کم روزها را با آدمهای خوب
زندگیام سر کنم تا خیلی چیزهای دیگه ...
برف و کبک
زنگ می زند و می گوید که تهران امشب برف میبارد ازخیلی
چیزهای دیگر هم می گوید ازاینکه فلان چیز گران شده ازاینکه شب عید است هنوز
نتوانسته کارهایش را بکند و اینکه شب جمعه آخر سال که رفتیم سر خاک «آقا
جان» حتما ازقول تو هم فاتحه ای می خوانیم و باز دوباره میرسد به اینکه دیشب که
ازسرکار برمیگشته زیر پل حافظ پیرزنی جان سپرده بود و...
دیگر حرفهایش را
نمیشنوم و ته دلم آرزو می کنم که کاش لااقل آنقدر ببارد که آنهایی که از روزهای
خوب و عدالت اجتماعی و سفره های آغشته از بوی نفت می گفتند مثل کبک سرشان را زیرش بکنند و نفهمند که چه خبر
است !
که این برفِ سرد
فقط آتش می زند به آرامشِ نداشته مان و لاغیر وگرنه کجای این سالها شب عید و برف ؟
جیق !
قبل تر ها همیشه ازشلوغی خوشم میآمد موزیک که می
خواستم گوش بدم حتما باید پلیر را تا دینش صداشو بلند میکردم حرف که میزدم همه می گفتند : یواش
تر هم می توانی بگی ها !
حالا نمی دانم چی شده که برعکس شده انگاری تو
سرم یه اتفاقاتی داره میافته نمی دونم چرا ولی دلم می خواد اگه بشه بگردم و دکمه سایلنت
این دنیا رو پیدا کنم و اینطوری همه جا
سکوت میشد.
دلم می خواد که این صداهای توی ذهنم خاموش
میشدند و به یه آرامشی میرسیدم ازبسکه این روزها توی سرم مُدام پر از صداهای جورواجور است ، یه عده ای آدم حرف میزنند.بیوقفه و بدون نقطه
گذاشتن و پارگراف همینجوری ازصبح تا شب مدام دارند بحث می کنند و حرف میزنند و داد
و قار در میان صداها یه صدای جیغ دختری است که خسته ام کرده .
سرم درد می گیرد دست هام رو محکم
میگذارم رو سر و پیشونی ام و دختر بلندتر جیغ میزند.
بود و نبود
آدم باید یکی رو داشته باشه وقتی دلش گرفته بهش زنگ بزنه و براش پشت گوشی آهنگ بذاره ...
یکی که وقتی نباشه ، دلشوره بگیری.
یکی که نبودنش بشه دلیل تمام خوش نگذشتنهای دنیا …
تاریخ خورشیدی
اما دقیقا نمی فرمایند که به کدوم روزش می نازیم ؟به اون روز مرگ بر مصدق
های اوباش که پیرمرد را کشاند به تبعید یا
اون روزی که موسوی در بن بست اختر خونه نشین
شد و ایران قیامت نشد ؟
به
ذره ذره آب شدن نسرین ستوده یا نه به
یک تاریخ پراز اعدام و زندان و اعتصاب ؟
به کجای این تقویم خورشیدی مان واقعا باید بنازیم ؟
به کجای این تقویم خورشیدی مان واقعا باید بنازیم ؟
نزدیکای کانال ماهی
جواد از نزدیکترین دوستام بود از کلاس ۱/۲ دبستان شهید فکوری باهاش بودم تا آخرین
لحظه زندگیاش که چیزی حوالی ساعتهای چهار، چهار و نیم صبح روز بیست و سوم خرداد سال
۱۳۶۷ بود .
بغل دستم همدیگر بودیم میزهامون سه نفری بود و با خط کش روی میز خط کشیده بودیم
و مرز بندی کرده بودیم که کسی حق نداره کتاب و مداداش از این مرز اونورتر بیاد ! همیشه
خدا هم دعوامون میشد سر کلاس ، عادت داشت ولو بشه رو میز و بنویسه و از همه بدتر هم
این بود که چپ دست بود و نصف دعواهامون بخاطر این بود اما هرچی که بود زنگ آخر دعواها
یادمون می رفت و به محضی که زنگ رو میزدن می گفت هر کی زودتر برسه دم در اون برده ،همیشه
هم اون زودتر می رسد و برنده می شد !
با هم بودیم تا سال پنجم دبستان که اون افتاده بود کلاسی دیگه و هر دوموم اونقدر
رفتیم دم دفتر وایسادیم و رو اعصاب ناظممون آقای حیدری راه رفتیم تا دوباره باهم یک
کلاس شدیم گذشت و گذشت و گذشت تا رسیدیم به بیت المقدس هفت وسط دشتهای شلمچه !
نزدیکای کانال ماهی بودیم دم دمای صبح بود تا بلند می شدیم راه بیفتیم سوت خمپاره
می اومد و می خوابیدیم رو زمین جواد جلوتر من بود برگشت نگاه کرد و گفت د بجنب دیگه
تا بهش رسیدم با سوت خمپاره خیز برداشتم بلند شدم برم جلو دیدم جواد بلند نشده نگاش
کردم دیدم هیچی نمیگه دستشو کشیدم که بلند بشه دیدم تکون نمیخوره اومد بهش بگم بجنب
دیدم ترکش کلاهشو سوراخ کرده و صورتش غرق خونه !
فقط نگاش کردم ... نگاش کردم ، رفته بود ، رفته بود اون جایی که دیگه نمی شد بهش
رسید ، خیلی زود رفت حالا اون دوباره مثل همیشه برنده شده بود ، باورم نمی شد !
هرچه بیشتر نگاش میکردم بیشتر احساس خستگی میکردم ،خسته از دویدنها و نرسیدنها
...نگاهش میکردم و می گفتم کاش هیچ وقت نبودی ، کاش نمی شناختمت ، کاش هیچ وقت دلم
برات تنگ نشه ...
همه اینها را گفتم چون امروز تولدت هست و
اگر بودی امروز ۳۷ سالت می شد! اما نیستی و از همه بد تر هم اینکه نه اینکه
دل تنگت نیستم اما دلی دیگر نمانده برای دل تنگی ...
خانواده ...
مگر می شود آدم عاشق نشود ؟ و عاشق نباشد ؟ و
کسی نباشد که در این دنیا دلش برایش «جوری» بشود حالا می خواهد یک دوست در آن سر
دنیا باشد ، می خواهد همین اتاق بغلی باشد و یا نه اصلا پدرش ،مادرش ،خواهرش و
برادرش باشد !
اصلا چه کسی بهتر از همین ها که همه دردهایت را
می دانند که غصه ها و قصه هایت را می دانند که می دانند اگر میگویی «ف» کدام
فرحزاد را می گویی ! که می دانند اگر ناراحت باشی چجوری هستی و اگر دلتنگ باشی
چکارمی کنی ؟
اصلا کجای دنیا بهتر از مادر و خواهرت سراغ داری
که اولین نجواهای زندگیت را به آنها گفته باشی ؟
کدام دست مردانه را بهتر از دستهای پدر در خاطر
دارید ؟
همه اینها را گفتم ! اما امان از روزی که مادر ،
مادر نباشد و پدر پدر نباشد و برادر و خواهر از غریبه های سرگذر غریبه تر ...
که نباشند آن چیزی را که باید باشند که نگوئید
نمی شود که مادری مادر نباشد و پدری برای فرزندان پدری نکند که شده است که من با
چشم خود دیده ام که شده است که نگوئید مادری که فرزند را به دنیا آورده مادر است
که می گویم مادری فقط فرزند زاییدن نیست .
این چیزها شاید به گفتن و نوشتن آسان باشد اما
حسش بد است ، حسش درست مثل مزه گس خون دماغ است مثل بادام تخلی است که مزه همه
بادامهای شیرین دنیا را برایت تلخ می کند ! حس خوبی نیست ، که یکهو حس کنی همه
تعلقاتت همه پشت و پشت گرمی هایت به یک
بغض بدل شده و تمام و این بغض لعنتی هیچ کجا و هیچ لحظه رهایت نمی کند که دنیا
برایت نا امن می شود که هر چیزی که برایت اتفاق بیفتد حتا اگر در راه اتاق تا
آشپزخانه ات هم به یکباره پایت به گوشه دیوار بخورد و دردت بیاید یاد آن می افتی
که همه دردهای دنیا برایت می شود «این درد» !
که هیچ چیز دیگر سرجایش نمی ماند ، که دیگر همه جای این دنیا می لنگد و حس
گمشدن درهمه جای این دنیا بهت دست می دهد و درست مثل همان وقت ها که گم می شدم مثل
آن روزی که دورترین و دورترین خاطره کودکی ام است که در پارک نیاوران گم شده بودم و بعد چادر سیاه مامان ، یک هو از یک گوشه ای میان
آن همه شلوغی درست پیدا شد و انگار دنیا را به من داده باشند ، همه اش در همه جای
این دنیا چشم و دلت می دود و دنبال یک چیزی هستی که گم کرده ای چیزی که هم هست و
هم نیست ...
چقدر خسته ام ...
بازی دنیا
میدانی غمانگیزترین
بازی دنیا چیست؟
اینکه دستهای برای هر نـَفـَس بیشتر با بیماری، جنگ و حادثه مبارزه
میکنند و میمیرند و عدهای در آرزوی نـَفـَسهای کمتر خود را به زمان و حادثه میسپارند
و نمیمیرند.
مردی در یک شهر ...
دوستش داشتم او هم مرا دوست داشت این را خیلی راحت می شد
فهمید . اولین نوه پسری اش بودم
!
خیلی وقتها باهم می رفتیم بیرون ، می
رفتیم قهوه خانه او قلیان می کشید و برای من هم چایی می آورد و می ریخت تو نعلبکی
و می گفت اول فوت کن بعد بخور داغه !
درست مثل همین روزی که تولد پنج سالگی
ام بود رفته بودیم میدان امیریه ، بعد آنکه رفته بودیم قهوه خانه ای همون نزدیکی
ها ، یکی از همان عکاسهای خیابانی را صدا کرد و گفت از نوه ام یک عکس بنداز
امروز تولدش هست !
دستم را زدم به کمرم و آماده عکس
انداختن عکاس شدم و او را نگاه میکردم و
ته دلم غنج می رفت که بهترین بابا بزرگ دنیا را دارم ! عکس از آن پولاروید ها بود
چند ثانیه بعد آماده شد ، بابا بزرگ دید و به عکاس گفت : به به چه عکسی شد ، مردی
در یک شهر !
...
يادمه اون شبی که حالش بد شد و بردمش
بیمارستان اونقدر اميد تو چشماش ديدم که برای ثانيه ای هم فکر نکردم که شايد اين، يه
شروع برای تموم شدنش باشه ، فکر میکردم مثل بارهای قبل چند شبی را می ماند و خوب می شود .
يادمه که تنها نگرانيش عمه
بیمارم بود.
يادمه که نقاشی هاش شیرين بود و خودش مهربون
همه دوستش داشتن.
یادمه که اون شب ، همان شب آخر من را
با بابام اشتباه گرفته بود ، ترسیده بودم
ولی نمی خواستم به بی قراری ام تن بدهم .
دل آشفته بودم و دل آشفته بودن دلیل کمی
نیست !
خیره شدم به چشمهای عسلی اش . خواستم گریه
کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم و من خیره به او و
به خیلی چیزها فکر می کردم ، «آقا بزرگ» هم همینطور نگاهم میکرد و من حتی جرات نمی
کردم بپرسم چرا اینطور نگاهم می کنید آقا؟
لحظه های آخر بود و من همچنان بی کلام
ایستاده بودم و تنها کاری که از دستم بر می آمد نگاه کردن بود ، نگاه میکردم و نگاه...
آنقدر که چشمان عسلی اش رفته رفته کمرنگتر شد و بسته شد ، برای همیشه ...
آنقدر که چشمان عسلی اش رفته رفته کمرنگتر شد و بسته شد ، برای همیشه ...
و امروز ، روز تولدمه و این عکس
بهترین کادوی تولدم است که در همه این سالها دارم ...
مست لایعقل !
از هلند که برگشته بود داشت مثلاً برای
ما سفر پربارش را پرزنته میکرد! خوب طبیعتاً ما منتظر جاهای خوبش بودیم و آقای داماد!
مدام از گاوداریهای هلند و کشت یونجه و جو علوفه برای دام تعریف میکرد!
همینجوری که داشت از این ور و اونور سرزمین
کوچک و سرسبز هلند میگفت رسید به یک جایی که صبح و ظهر و شب بعد از علوفه به گاوها
آبجو میدهند!
بله اون هم نه یه لیوان و دو لیوان و یک
شیشه و دو شیشه اونقدر که گاوها مست پاتیل بشن! و چون حتماً گاو دارها خودش ون اینکاره
هستند و بقولی هلندی هستند و هاینکن باز یه جوری مام این کار رو تکرار میکنن که
گاوهای محترم مستی شان نه بپرد و نه خیلی پاتیل بشن و گاوبازی در بیاورن! و یک
جوری مست ازلی و ابدی! تازه در کنار آبخوریها هم یه دستگاهی هست که چند تا غلطک
داره و بله گاوهای با شخصیت مست را ماساژ هم میدهند! خلاصه هر کاری از دستشون برمیاید
انجام می دن که گاوداری کویت باشه برای اونها و خلاصه بهشون خوش بگذرد!
و این خوشگذرونی و حال و هول ادامه
داره ادامه داره تا لحظه ای که بخوان کلاً از خجالتشون در بیان و سر این گاوهای
مست لایعقل رو ببرند! .
آقای داماد با آب و تاب تعریف میکرد
و یک جوری روحانی در آخر گفت : بله خلاصه یک جوری سر این گاوها را میبرند که اصلاً
نفهمند که چی شد و کی سرشون رو بریدند خیلی ریلکس و آروم و ساکت همه به صف میشوند
و میروند که سرشون رو ببرند.
این گاوها بعد از ذبح قیمت گوشتشان چند
برابر دیگر گاوهاست و اسم گوشتشان هم هست : «واگیو».
آقای داماد داشت از دیگر مکاشفات هلندیاش
تعریف میکرد و من همینجوری تو فکر این جماعت گاوها بودم که حتماً وقتی اون لحظه
که دارن جان میدن و سر از بدنشون جدا میشه چه بسا همشون با خودش ون فکر میکنند که
«اصلاً چی شد؟»، چرا یکهو این جوری شد؟ و شباهت خیلی عجیبی بین این گاوها با خیلی
از آدمها میبینم که درسته که گوساله میآیند و گاو میروند اما اندازه این گاوها
هم نیستند که لااقل واگیو بشوند...
قانون جدید سربازی...
یک آقایی بود مث خودم دیونه بود میدان هفت
تیر سر مفتح که هر وقت از آنجا رد شدم و دست
بر قضا دیرم هم شده بود داشت داد میزد : «خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد ». هیچوقت قیافه شو ندیدم همیشه فقط صداشو میشنیدم و عجله
داشتم به سواری های میدون قدس برسم دیشب خوابشو دیدم یه مرد مسنی
بودبا عینک آفتابی به چشم و یه مشتروزنامه خیس شده تو دست!
چی شد که این خوابو دیدم نمی دونم اصن
این شکلی بود هم نمی دونم ولی خواب جالبی بود بارون می اومد و من مثل همیشه دیرم شده
بود یه بلوز شلوار طوسی تنم بود و خیس و تلیس بارون بودم ، صداش می اومد داد می زد
:«خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد !» برگشتم نگاهش کردم چشم تو چشم شدیم و و لبخند
زد درتاکسی رو باز کردم و نشستم عقب همینجوری که راننده تاکسی نگاه کرد که ببینه مسافرها
همه نشستند و راه افتاد براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم وای چقدر پیر شده این...
حال خوش
همه را دیوانه کرده بود ازبس که التماس و گریه کرده که بود که بفرستنش
خط مقدم ! آخر سر مرتضی خانجانی فرمانده گردان کمیل موافقت کرده بود که بسیم چی گردان
شود .
بیسیم چی که شده بود دیگر ساکت شده بود ، از یک هفته قبل از عملیات بیت
المقدس پنج ، روزه بود و فقط گریه می کرد.
شب دوم عملیات دیدمش همه پناه گرفتند و خوابیده بودند روی زمین بیسیم روی کولش نبود فکر کردم تو سربالای های کوه و تپههای کله قندی خسته شده و یا از ترس آن را انداخته زمین زدم توی سرش و گفتم: بیسیم رو چیکار کردی ؟ نگاهم کرد و با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: « اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو بر می داره ، ولی اگه بیسیم ترکش بخوره عملیات خراب می شه !
شب دوم عملیات دیدمش همه پناه گرفتند و خوابیده بودند روی زمین بیسیم روی کولش نبود فکر کردم تو سربالای های کوه و تپههای کله قندی خسته شده و یا از ترس آن را انداخته زمین زدم توی سرش و گفتم: بیسیم رو چیکار کردی ؟ نگاهم کرد و با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: « اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو بر می داره ، ولی اگه بیسیم ترکش بخوره عملیات خراب می شه !
نگاش کردم فقط و به حالش غبطه خوردم
....
شهید مفقودالاثر احمد حلمی
تولد: ۱۳۵۵
شهادت:۱۳۶۷
is typing
یاهو مسنجر چرا اینطوری کرده استایل چت
باکس ورژن جدیدیشو باید کمپین راه بندازیم برعلیه این حرکتش ! همه خاطراتمون رو ویران
کرد! من اعتراض دارم !
یکی که با is typing خاطرهها
داره …
هان ؟
میگه یه سوال بپرس !
میگم :هان؟
میگه :این نه یه سوال که از بچگی تو ذهنت
بوده بپرس
میگم :هان؟
یه ساعت بعد برمی گرده و دوباره اون صدای
مسخره زنگ یاهو مسنجرو می زنه و میگه نه یه سئوال جدی بپرس !
میگم : هان ؟
میگه نه اینو پرسیدی یکی دیگه بپرس
شروع می کنم به فکر کردن به همه ی کتاب
های به من بگو چرایی که تو بچگی خونده ام و سوال هایی که یادم مونده و جواب هایی رو
که یادم رفته .
میگم : هان؟
دوباره سکوت می کنه و بعد یه ساعت برمی
گرده و میگه خواستم تشکر کنم ازت واقعا کمک کردی
میگم : هان ؟
میگه همون سئوالا منظورمه خیلی به دردم
خورد .
میگم : آهــــان !
بر اساس یک اتفاق واقعی بین من و یکی
مثل خودم در دیونه خونه چت یاهو مسنجر !
آدماي خوب اين دنيا
آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟
می گن خوبم...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال
غذا می گرده راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن
تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می
گیرن تا از چیز دیگه همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه
, اذیتشون نکنین ،تنهاشون نزارین , داغون می شن ! همینها هستند
که دنیا را جای بهتری می کنند.
مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش
را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم
در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند...
آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی
توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،...
مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی،
پیکسلی.
آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه
می خرند و با گل می روند خانه.
آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی
رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدمهای پیامکهای پُر
مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی
می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خطهایی می نویسند که یعنی
هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی،
زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند،
توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می
کنند برای زندگی کردن !
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی،
آن لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی
شبیه یک بوسه ،وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده.
وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو
گرفته.وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه .وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی
که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم.
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق
میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن و
تو حموم آواز میخونن ! آره همین ها هستند
که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر،دم همشون گرمه گرم !
اشتراک در:
پستها (Atom)