‏نمایش پست‌ها با برچسب آخ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب آخ. نمایش همه پست‌ها

زخمهای خوب نشدنی


خیلي زخمها ،جاشون ، همیشه رو صورتت مي مونن ... اون قدر که هر عابري با کمي دقت ... وجود زخمي تو ببینه ... هر چقدر هم که نقش بازي کني ...هر چقدر هم که سعي کني زخمهاتو پنهان کني  جاي خیلي زخمها همیشه تا آخر عمر  تا ته عالم باهات مي مونه ...
زخم رو ولش دلت زخمی نباشه !  اینو حبیب بهم گفت با خنده ، داشت مثلا بقول خودش بهم روحیه می داد ... همون روز ي که سرم رو زانوهاش بود و داشت بالا سرم قرآن مي خوند ... داشت آیت الکرسي مي خوند و دست چپم پر ترکش بود و یکی از انگشتام افتاده بود جلوم  وازشکمم هم که پر ترکش بود خون زده بود بیرون و حبیب چفیه شو پیچیده بود دور دستم و با یک دستش  دستمو سفت گرفته بود  و اون یکی دستشو گذاشته بود رو گردنم و شکمم  رو هم با چفیه ام بسته بود تا امدادگرها برسند...

 گفتم، نخون حبیب ... نخون من شهید بشو نیستم ! و حبیب گفت نه ایمان داشته باش که این خونریزیتو بند میاره ....
و امشب هم من دوباره زخمی ام و کاش حبیب بود تا برام قرآن می خوند ....
اما چه فایده که همونجوری که اون زخمها هنوز هم عذابم میده این زخمها هم خوب بشو نیستند! همیشه جایي در زندگیت هست که وجودش عذابت مي دهد ... همیشه جایي هست که میان تمام سرخوشیها مي آید و تکه تکه از روحت را مي کند .
آرام ...صبور .... صمیمي .
می آید و مي کند ولی من ناراحت نیستم من دوست دارم خودمو اذیت کنم من عاشق زخمی کردن خودمم ...

بخشی از رمان جورابهای صابر 

چه خاموش


بقول آن خدا بیامرز در زندگی زخمهايی هست که ....
و این زخمها خیلی وقتها نه خوب میشود نه بدتر می شود ،همینجوری هست دیگر تازه و همیشه پر درد .
یک درد خالی خالی و این برای این غربت نیست وبخاطر نبود گرمای پدر مادرت هم نیست ، بخاطر اینکه هیچ کس را هم نداری نیست و حتی ربطی هم به هوا که ابر است و نمی بارد هم ندارد .
بخاطر نامجو هم  نیست که الان دارد می خواند ؛ چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است ، بیابان را، سراسر مه گرفته‌ست...
درد است دیگر یک درد کهنه که نگرانت می کند ، نگران آن همه دختر و پسری که درآغوش کوههای درکه ،دربند هستند و من و تو ، کم کم دارد یادمان می رود ، یادمان می رود که همین چند روز پیش ندایی نبود که شمع های کیک تولدش را فوت کند ، یادمان رفته که دیگر سهرابی نیست که جزوه های کنکورش را مرور کند و ترانه ای که خاکستر شد و مشت های گره کرده ای که گره شان یا دربند شد یا به بند باز شد ، خون هایی که  ریخته شد و حتا رد و نامشان هم نماند .
 واین زخمهای کهنه آنقدر در جانمان رخنه کرده که حتی یادمان می رود فریاد بزنیم خالی کنید این سلول های انفرادی را ، بس است دیگر این خیمه شب بازی های بی شرمانه.
خاموش کنید این جرثقیلهای اعدام های را . تمام کنید این شعار های نخ نما را ، بس است دیگر این همه تعفن بوی لجن گرفتیم توی این همه تملق های الکی ، حیف که دهانمان هم خشک شده و نمی توانیم تف بیندازیم  توی صورت شان .
آخ که چه پستیم ما . چه خاموش . چه بی اراده ..

و خدایی که اون بالاست


اینبار که هواپیما سوار شدید بشینید کنار پنجره و خوب اون پائین مائینهارو دید بزنید !
بعد حتما می فهمید که چرا ما آدمای بد بخت بیچاره هرچی زار می زنیم و عر می زنیم خدا گوشش بدهکار نیست ! وقتی که از اون بالا دارید زمین رو دید می زنید ببینید که چقدر همه چیزهای گنده چقدر کوچک هست و چیزهای کوچک هم که اصلا به چشم نمی آید !
نمی دونم شاید هم اینکارو کرده باشید و دیده باشید که همه چیز چقدر کوچولو و مسخره هست و چقدر شکل اون لگوهای اسباب بازی هست ، و آدم همینجوری ویرش میگیره یهو اون رودخونه رو برداره بیاره بگذاره وسط شهر و درختهارو بگذاره اون کنار و خیابونهارو هی پیچ در پیچ کنه !
راستی شما می دونید چرا  توی همه‌ی قصه‌ها و افسانه‌ها خدا را توی آسمان‌ها جا داده‌‌اند؟ اصلا اون اولین نفری که به آسمون نگاه کرد و گفت خدا کی بوده ؟ همه بد بختی ما از اون همون آدمه هست که خدا رو یکهو برد اون بالا ها که دست هیچ کس بهش نرسه .
همینه دیگه خدا اون بالاس و حتما همه  ما را لگو می‌بیند و دستش را حتما زده  زیر چانه‌اش و هر لحظه یه فکر جدید میاد سراغش یک هو اینو برمی داره و دور میندازه و یکی دیگه میاره و یکهو سیل راه میندازه همه رو می شوره و می بره پی کارش و خلاصه هر غرو غنبیلی که بلده دیگه !
آره همه بدبختی ما اینه که خدارو بردیم اون بالا نشوندیم  کاش همیشه می‌گفتند جایی همین پایین تو همین کوچه پس کوچه ها و خونه ها و آپارتمانها یه جایی هست  ما نمی دونیم ولی روی همین زمین لعنتی هست و قاطی ماها داره وول میخوره ...


منو ببرید تیمارستان

سلام کردم و نشستم
برو بر نگام کرد و شروع کرد حرف زدن  اینقدر حرف زد که اصلا نفهمیدم کی حرفش تموم شد و من کی شروع کردم حرف زدن ! فقط یادم میاد از بچگیم گفتم و گفتم رسیدم یهو وسط سه راه شهادت شلمچه کربلایی بود که نگو جواد که تیر خورد افتاد کنارم همه دوران کودکی و نوجوانی من هم باهاش مرد تا اومدم فریاد بزنم رسیدم به عملیات بیت المقدس که دیدم ترکش انگشتمو قطع کرده و کمرم پر ترکشه و دارم تو یال کانال غلط می زنم و غلط می زنم بلند که شدم دیدم تو حیاط دبیرستان البرز داریم با بچه ها گل کوچیک بازی می کنم آفتاب بود گفتم یکی بیاد جای من بازی کنه .
رفتم اون گوشه و رو جدول حیاط نشستم و داشتم کتونی چینی ام رو عوض می کردم که شرفی بازجوی بی رحمم داشت منو از پا آویزان میکرد از چونه و سرم خون می آمد بیهوش شدم بهوش که اومدم تو وان ترکیه بودم ....
خانم دکتر انگار همه هیکلش شده بود گوش همینجوری گوش می داد و من حرف می زدم یکهو دیدم رسیدم خونه نشستم همینجوری پرده رو نگاه میکردم چقدر رنگ پرده اتاقم تو خونمون تو قصر فیروزه بود !
دلم سیگار خواست روشن کردم  به دودش نگاه کردم و یاد آتش دیگ های نذری محرممون افتادم رضا صادقی هم داشت همینجوری برای خودش می خوند که چرا دوباره اومدی صدارو جون دادی گل بهارو زخم دل دوباره تازه شد چرا...
 دیدم چقدر دلم برای دایی علیمرادم تنگ شده ؟
 تلفن روبرداشتم و شماره تلفن خونشون رو گرفتم 529815 که دیدم یه بوق عجیبی می خوره یکی انگلیسی گفت شماره وجود نداره ؟!
یهو یادم افتاد این شماره ایرانه باز یادم افتاد اصلا شماره ها عوض شده و دایی ام سالهاست مرده و اون خانه هم الان خراب شده و شده یه برج نکره تو دل چهاراه خوش !
تازه فهمیدم ایران نیستم سیگارم هم تموم شده و آتیشش رسیده به فیلتر ...
آره خوب شد رفتم دکتر ! مطمئنم من دیوونه ام
یکی بیاد منو در تیمارستانی بستری کنه
بیته بیته ، بقول اون یارو تو فیلم شب یلدا این بیته خیلی مهمه اینو باید حتما بگم
بیته ...



آخرشه


تا حالا فکر کردی آخرش چی میشه ؟
اون مذهبی ها میگن مسیح میاد و مهدی میاد و اینا ! بعضی ها هم میگن که یه بینگ بنگ درست حسابی میشه و تموم ! تو چی میگی میگی ؟
آخرش چی میشه واقعا ؟ اون آخری که آخر آخرشه و دیگه هیچی بعدش نیست ، اونی که بعضی ها از رو ترس اصلا بهش فکر هم نمی کنند ، اونی که کابوس خیلی هاست ، اونی که آخرش  نه کسی برنده هست  و نه کسی بازنده ، اونی که هرچی باشه آخرش  ویرانی هست و ویرانی .
شاید هم اون آخر از اون آخرای خوابیدنی نباشه و بیدار کننده باشه و مثل  سیلی ای که بی هوا به صورت میخوره و تو رو با همه وجودت تکون میده !
 همگی سر خود را اینور و آنور میکنند تا ببینند چه آفریده اند. آفریدن ویرانی، خلق خون و براه انداختن آن در هر کوچه و پس کوچه ای. در آخر چهره ها از یکدیگر فرار میکنند و با این حال همدیگر را نشانه میگیرند. چه آنها که شروع کردند و چه آنها که سکوت کردند مقصرند. مقصر؟ مقصر معنا ندارد. همگی با هم دست داشتیم. کسی مقصر نیست. این چیزی بوده که خود خواستیم. به اینجا رسیده ایم. کنار پیچی در تنگ جاده ای ایستاده ایم ! آره همین الان آخرشه آخر آخر به دوروبرت نگاه کن ....

لطفا منتشر نشود

یکی هست که بی نام و نشون برام کامنت میده بعدش آنقدر یه جوری می نویسه که قلبم درد میگیره بعد از خوندن کامنتش و بعد هم مینویسه لطفا منتشر نشود 
من با همین اسم میشناسمش "لطفا منتشر نشه "!
نمیدونم کیه....

امروز بیست دو بهمن بود

امروز روز عجیبی بود !
از صبحش مدام تو استودیو تلویزیون بودم و اخبارها را از ایران می گرفتم و ترجمه می کردم و می دادم برای پخش .
امروز روز شلوغی بود اونقدر که وقت حتا خوردن یک لیوان چای را هم بی دغدغه نداشتیم اما من تمام لحظه هاش فکر می کردم ، و خاطرات همه این سالها را با خودم مرور می کردم ...
خاطرات آن سالهایی که از مدسه می بردنمان راهپیمایی بیست و دو بهمن ....
خاطرات آن سالهایی که خودم مشتاقانه می رفتم راهپیمایی
خاطرات آن سالی که صدام اعلام کرده بود تهران را موشبکباران می کند و مردم زیر ترس و دلهره به راهپیمایی آمده بودند
خاطرات می آمدند و می رفتند و همش احساس میکردم که می لنگد یک جای زندگی هامان و هی می گشتم خاطرات دور و نزدیک را ....
و همه اش با خودم می گفتم شاید جایی ، لحظه ای ، کسی چیزی گفته باشد که سایه اش مانند پتکی مانده بالا سرم .
واقعا این چه سری است که بعد از تمام خنده ها و خوشی ها ، غمی می نشاند به دل مان و انگار خنده بر من و همه هم نسل هایم حرام است .
خنده هیچ ، انگار زندگی بر ما حرام است .
هی دنیا ! تو بگو ! ما تاوان کدام گناه را پس دادیم این همه سال ؟

نیلوفر هم رفت عشق و حال

نيلوفر لاري پور را هم امروز بردند اوین !
فقط خدا کنه کلاه استخر و مایویش را هم همراه خودش برده باشه چون خبر رسیده بچه ها تو ملاقات گفتند مایو فروشگاه زندان تموم شده .... مملکته داریم ؟


جهت اطلاع میتوانید اینجا (+) را ببینید

مرد گریه نمی کند


خسته ام
از همه چیز و همه کس خسته ام و آنقدر دلم تنهایی میخواهد که آرزوی بیزاری دارم
خسته ام از اینکه هر کس را می بینم می گوید لاغر شده ای
چرا دروغ می گویید
به لباسهای گشاد شده ام نگاه نکنید
هی می گویید پوست و استخوان
کی گفته ؟
از من مردی ۸۰ کیلویی به جا مانده است
که هی توی خیابانها و سفرها گم می شود
فقط باید نصیحتش کنم
مردها که گریه نمی کنند

از اون پستهای مخاطب خاص دار

دلت را بکن صندوقچه‌ی دفاعیاتت!
آدم اگر صندوقچه‌ی اسرار نباشد دلش می‌شود دروازه‌ی مصر در سال‌های قحطی، همه به طمعِ گرفتنِ آنچه خود ندارند می‌آیند و در سال‌های فراوانی مصر را از یادهایشان می‌برند!!
پ . ن
دیشب بعد سالهای سال دل سیر گریستم دل سیر و دلشکسته
پ. ن دو
دوباره تو دلم داستان احمقانه ای کاش ای کاش رقم میخوره و من از این داستان متنفرم

کاش

کاش این يادش بخير ها از همه فرهنگها و لغت نامه ها جمع می شد
کاش این هیچ وقت ها دروغ نمی شد
کاش این برای همیشه ها گفته نمی شد
کاش ديگه هيچوقت ها تکرار نمی شد !

شب قدر

می گن شب قدر یعنی شبی که همه تقدیر آدم تو اون نوشته می شود !
شب خود و خداست حالا اصلا حتا مهم نیست که تو به چی اعتقاد داری اون آخر خرش بالاخره یه کسی و یه چیزی هست که بشینی برایش بگویی برایش بگویی اونهم فقط یه مونولوگ
مونولوگی که فقط گفتن باشه به هوای شنیده شدن
دلم می خواد امشب برم جایی که سقفی نداشته باشد و هیچ کسی هم نباشه که دست‌هاش و صداهاش و اصلا بودنش سقف گفته هایم باشه
دلم می خواد امشب فریاد بزنم نه با صدای بلند که اگر داد شود هوار می‌شود بر سر خودم و تنهایی می خواهم فریاد بزنم اما آرام و آه ‌ـ ‌‌رام
امشب اگه شب قدر باشه باید خیلی چیزها برام رقم بخوره
خیلی چیزها
...

آخر دنیا

آدمک آخر دنیاست،بخند
آدمک مرگ همین جاست ، بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست، بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست ، بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست ، بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست که درجاست، بخند
آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست ، بخند

قرار

اون ساختمون خوشگله هست تو خیابون دولت ...همون که بغلش یه مدرسه بود ويه حياط گنده پر چمن داره ها!
اگه رفتی اونورا اول وایسا جلو درش و قشنگ نیگاش کن...بعد دست راستتو پیدا کن و پنجاه تا قدم بیا بالا...سر اون کوچه اولیه که اون موقع ها یه روزنامه فروشی بود الانو نمی دونم !
رسیدی اونجا یه نفس گنده بکش ببین هنوز بوی انتظار من میاد ؟
اونجا آخرین وعده ما بود که نیومدی و من هنوز هم سه شنبه ها ساعت چهار منتظرم .....

مرگ

حالا وسط این شلوغی‌ها، شب‌بیداری‌ها، استرس‌های زیاد که دلم را آشوب می‌کنند و دستانم را می‌لرزانند، استرس‌های بیهوده که آرامشم را می‌گیرند، دلمرده‌ام می‌کنند، میان این دیوارهایی که هر روز و هر روز بیشتر و تنگ‌تر می‌شوند، میان این نقاب‌های خنده و شادی که هر روز به چهره می‌زنم تا کسی نداند درونم چه می‌گذرد، و فریادهایی که باید خالی شوند و نمی‌شوند و می‌شوند سیل اشکی که به وراجی ِ چشم‌ها می‌مانند و رمقی برایم نمی‌گذارند، و خودخوری‌هایی که نباید اینجا نوشته شوند، دلم می‌خواهد الآن همه چیز را رها کنم، بروم دیدنش و بگویم دیگر خوفِ مردن ندارم، اما نمی‌شود... .

این پست اسم ندارد مخاطب دارد

نمی دانم فرض را بر این میگذارم که احتمال محالی‌ست‌که دوباره از اینجا عبور کنی و برفرض که عبور هم بکنی آیا لحظه‌ای درنگ کنی و تمامی آن‌چه را می‌بینی می خوانی ؟ نمی دانم
اما بگذار همه نگفته هایم را برایت بگویم. چرا‌که خوب می‌دانم شاید دوباره قاصدکهای پشت پنجره‌ات پرواز خواهندکرد. خیلی پیش از آن‌که فکر کنی همه چیز تمام شده‌بود. شرط می بندم هنوز هم نمی‌دانی بر من چه گذشت، چه رسد به این‌که بدانی من دردهایم را در آن هفته‌هایی که ذره ذره آب می‌شدم، برای که می‌بردم.
همان روزها بود که همه‌چیز تمام شده‌بود. همان شبِ کذایی که مرا شکستند و تو هم هیزم بر آتشش ریختی، همان شب که تو با رفتاری کودکانه دور شدن را ترجیح دادی. همان شب بود که همه چیز برای‌ام تمام شده‌بود. چه روزهایی که خاطرت نیست و من خوب در یادم هست
دوست دارم اسمم در تمام شناسنامه های دنیا بشود؛ رضا همراز
..........

دلم ...

نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر اخبار و خبر رسانی به این روزنامه و آن روزنامه هستم و مصاحبه و راهپیمایی و تجمع و بغضی سنگین و دلگیر که راستش هیچ حال و هوایی برای نوشتن ندارم .
و خوب که به ته دیگ نگاه می کنم می بینم آره ته دیگ هم دلش گرفته برای همه این روزهایی که برادر و خواهرانمان دارند فریاد می زنند و کف خیابانها باتوم می خورند و جان می دهند ، حالا گیرم وسط اینها اتفاقات بیاد ماندنی هم بیافتد مثل آن اتفاق فراموش نشدنی آرنهم یا لحظاتِ همیشه خوبِ در بن ، اما باور کنی یا نه نمی شود آمد و آنها را به همان زیبایی که هستند نوشت
نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم؟ نکند آن ویر نوشتن از همه چیز دارد جان می دهد آرام آرام در من؟
نمی دانم ... فقط می دانم خودم را و این روزها را و این ته دیگ دوست داشتنی را اینچنین غمزده نمی خواهم
نمی خواهم

ندا

نترس... نترس
ندا بمون
ندا بمون