‏نمایش پست‌ها با برچسب بیمارستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بیمارستان. نمایش همه پست‌ها

لعنتی دیگه رو زمین نیستی

ميزنی تو جاده خاکی...
دلت می خواد تا ته دنيا همين طوری بری....
میری تو اتوبان يه مسير مستقيم و کم ترافيک...
آخر شايد بن بست باشه..اول يواش ميری...کم کم سرعتت ميشه ۱۲۰.جاده مستقيم...چشمت به جلونته اما نمی بينی....فکر داره دور ميزنه۱۴۰...
کاش اين اتوبان آخر نداشته باشه.کاش الان بارون بياد..۱۶۰...کاش شب بشه....میوفتی تو جاده....ميای سبقت بگيری چيزی نمی بينی .يه جورايی شاخ به شاخ ميشی...
دود سيگار و ميدی تو...داره کم کم شب ميشه...اما بارون نمياد....چراقات و روشن نمی کنی....اينطوری حالش بيشتره...باحال تر اينه که وسطه جاده نگه می داری...يه گوشه ماشين و پارک می کنی.تمام بدنت از درد می سوزه.اما مهم نيست...
خلاف جهت ماشين وسط جاده شروع می کنی به راه رفتن....عجب حالی داره پسر...هر ماشينی با يه بوقه ممتد از کنارت رد ميشه..تمام درد بدنت و خم ميکنه.پاهات و رو زمين ميکشی.تا حالا اين همه درد و حس کردی؟..کلی فحش می خوری..ای بابا!..بی خيال....راه خودت و ميری....داره بارون مياد...ديگه همه چی کامله.آدم برای مردن ديگه مگه چی می خواد؟...
سيگار هنوز تو دستته.می ترسی خاموش بشه...يه پک بهش ميزنی...دوست نداری تموم بشه...انگار که تموم بشه همه چی تموم ميشه.
نور ماشين جلويی چشماتو خيره می کنه...يه پک ديگه به سيگار ميزنی....با خودت فکر می کنی قطره های بارون تو نور چراقش قشنگه.فکر می کنی عجب بارون معرکه ای....نور خيلی نزديکه..فکر می کنی نور داره کورت می کنه..صدايی نمی شنوی...سکوت و سکوت...
حالا داری پرواز می کنی....يه درد عجيب تو پاهات و قفسه سينت می پيچه.مهم اينه که ديگه رو زمين نيستی....
لعنتيـــــی ديگه رو زمين نيستی....می فهمی؟؟؟؟حالا تا دلت می خواد نفس بکش.درد ديگه نداری.مگه نه؟حالا تا دلت می خواد تو بارون بچرخ ، برقص.خيالی نيست.همه چی تموم شده....

کسی چه می داند ؟

در این روزهای کشدار بی پایان و آغاز هیچ کاری ندارم بکنم جز اینکه روی تخت درازبکشم و کتاب بخوانم و دلخوش باشم به اینکه عصر وقتی همه رفتند پرستار مهربان اجازه می دهد چند ساعتی از لاین اینترنت استفاده کنم .
اما در این اتاق سپید و لیمویی رنگ با پنجره ای که فقط باغ روبرو را می شود دید و در سکونی سنگین که معلوم نيست برای چه و از کجا آمده هیاهوی درون را مگر می شود با خواندن کتاب " اعترافات قدیس آگوستین " آرام کرد؟
مگر می شود هیاهوی زندگی پشت این دیوارها را با سکون مرموز قلب تاخت زد؟ قلب باد کرده ی پر طپشی که انگار همه ی این سی و سه سال را چوب حراج زده.
سی و سه سال تلاش و اشک و لبخند و پیروزی و شکست و عشق و امید و انتظار و خیانت و درد و غربت و درد ! و چند سال یا روز و ساعت دیگر تلاش و اشک و لبخند و پیروزی و شکست و عشق و امید و انتظار و خیانت و درد و غربت و درد چند سال؟ کسی چه می داند ....
دنیای عجیبی است !

سپاس

از همه دوستان عزیزم که این روزها نگران من بودند و برایم نوشتند و زنگ زدند و تکست فرستادند یک دنیای بزرگ سپاسگزارم و نمی توانم بگویم که چقدر از این ابراز محبتها و دوستی ها خوشحالم ، حالا دوباره آمده ام و اینجا ایستاده ام و دلم می خواهد دوباره بنویسم ، از همه چیز و از همه جا از تمام اشارات زندگی ، مثل قبل و مثل همیشه حالا این برای فرار از خود یا واقعیتی که دیر یا زود با آن مواجه خواهم شد است یا برای بازگشت به خود نمی دانم
روزگار غریبی است نازنینان

سفر سفر

مسافرت سه چهار شبانه روزی من به بوداپست تمام شد و دقیقا از بیست و چهار ساعت گذشته شاید بیست ساعتش به کار گذشت ، خسته و کوفته لنگان لنگان آمدم به هتل چه دل خوشی داشت نگهبان هتل وقتی که حال و روزوارفته و ژولیده مرا دید فکر کرد حتما از دیسکویی یا نایت کلابی برمیگردم و پرسید اینجوی بود ؟ نگاهش کردم و گفتم : یس وری وری ! و حالا فقط کمتر از هفت ساعت دیگر فرصت دارم تا خودم را ریکاوری کنم برای سفر چند ماهه دیگر از عروس اروپا حتما به داماد خاورمیانه ! بله باز می‌روم سفرو با همه خستگی ام کمی هم پنهان نکنم خوشحالم چه فرق می‌کند که کجا و چه طور، مهم این است که وسایلم را با دقت یکی یکی جمع می‌کنم و در ساک میگذارم و اتاق را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و در را می‌بندم.
با آرزوی که شاید روزگارم در سفر فرق کند و بهتر شوم از این روزها از پله‌های هتل پایین می‌روم و سفر در سفر را شروع می کنم می دانید آدم دوست دارد رنگ روزهایش را عوض کند. شاید هم آدم احتیاج دارد که رنگ روزهایش را گاهی عوض کند.
من عاشق این ذوق و شوق قبل از سفرم
اما خسته ام و دلگیر
دلم بیش از همه چیز و هر جا آسمان ابری لندن را میخواهد
آخر می دانید
.....
بماند برای وقتش ، خواهم گفت

تقدیر من

يه کتاب کوچولو و نازک با يه جلد آبی و سياه.اگه دقت کنی عکس يه شترسوار با يه هرم رو هم ميتونی رو جلدش تشخيص بدی.اون بالای صفحه هم نوشته: کيمياگر
شايد با خودت فکر کنی که يه افسانه اس راجع به يه مرد که ميخواد مس رو طلا کنه همون فکری که من کردم! ولی وقتی صفحه اول رو باز ميکنی کم کم ميفهمی که بدجوری اشتباه کردی!
شايد شش یا هفت سال پيش بود که خوندمش و شايد از همون شش - هفت سال پيش بود که يه جور ديگه به اتفاقاتی که اطرافم ميافتاد نگاه ميکردم.
از همون موقع ها بود که هر اتفاق جزئی که برام ميافتاد برام يه نشونه بود چند روز پیش نیز برام یه اتفاقی افتاد که فکر کنم نشونه باشه
چهار روز پيش وقتی داشتم می رفتم آزمایشگاه بیمارستان تا پامو گذاشتم تو سالن (دقيقا اولين قدمی که توی بخش گذاشتم)يهو بند کيفم در رفت!
کيفم افتاد پشت در آزمایشگاه منم موندم اين ور در !
شايد فقط يه اتفاق ساده احمقانه باشه ولی منو بدجوری برده تو فکر...
نميدونم معنيش خوبه يا بده؟
فکر کردم اگه نظر شما رو هم بدونم بد نباشه !؟
ببخشيد که مطلب اين دفعه اين قدر يه جوری شد!!

توهم

John Nash بزرگ، اين اواخر چيزي گم نکرده‌اي؟
تازگيها سر و کله آدمهايي اين دور و بر پيدا شده که شباهت عجيبي به توهمات تو دارند
دخترهايي که از تمام مردانگی، شانه ای پت و پهن کارشان را راه می اندازد
و مادرهايشان که گویا سرطان شانه بينشان اپيدمي شده

۵۷

فردا صبح يادم بياور که زنده ام با تمام مسئوليت هاي شغلي يک موجود زنده لبخند هم نزن
یک لبخند تو کافی است تا تمام مسئوليتها با لنگه کفشم جايی زير تخت گم شوند
و من تنبل ترين مرد دنيا شوم
ميفهمي که چه ميگويم؟

اتفاق

چه خبر شده؟
پسرهای مو بلند و دخترهای کچل ، گداهای الکی خوش و مايه دارهای فيلسوف ، تیپيکال های عجيب و غريب و عجيب و غريب های تیپيکال همه یا عاشق شده اند یا روشنفکر و یا فیلسوف ؟
همین دیروز جماعتی را دیدم که بحثهای فلسفی را با قرمه سبزی تلاوت می فرمودند و عشق را با با قالی پلو با ماهیچه اشتباه گرفته بودند و سیاست را عین لوبیا پلو داشتند می بلعیدند
تازه دیروز دختری را دیدم که مثل بلبل بیانیه سیاسی می خواند و حظ میکرد نه جدی چه خبر شده؟

اکباتان

برای منی که به خنده های هيستريک و بسته شدن دستام به چار طرف تخت بیارستان معتاد شدم چه نسخه ای میپيچی دختر؟
پی نوشت یک :
با شرمی که مانع گفتگوی مستقيم ميشود،ميفرمايد:تفکرات آن بشر دوست داشتنی سابق ذهن خسته و پيچ در پيچ من را با ملايمت نوازش می کند
پی نوشت دو :
یه چیزی تو مایه های ای ول بابا

دو سال

فردا بیست و پنجم آگوست یه چیزی میشه دو ساله ! دوسالی که اگه بخوام بازش کنم کلی حرف براش دارم اما نمی دونم چرا الان هیچی یادم نماید که بخوام درباره اش بگم ، اما خوب دنیاست دیگه بعضی چیزهارو باید قبول کرد
حالا من اینجایم در دو سالگی و خیلی دورتر
اينجا خيلی دور است

آنقدر دور که وقتی کسی میپرسد: کجا؟
ميتوانی بند کفشهايت را يک دور بيشتر دور پاهايت بپيچی و بگويی: شهر
----
هر از گاهی ميرويم بيمارستان
يک ماسک و روپوش ميکنند تنم که يا من يا اتاق استريل بماند
ديگر مطمئن شده ام اين روپوش پرستارهاست که تا جوانند اينقدر خواستنيشان ميکند و وقتی ديگر حسابی کم خون شدند سينه هايشان را تغيير سايز ميدهند
----
اينجا سخت لبخند ميزنند، بيش از حد به چيزهای ثابت،خيره ميشوند و مثل آب خوردن روابط عجيب خونی و فاميلی درست ميکنندو بعد هم فرداش اصلا انگار نه انگار که می شناسندت । اینجا عجیب است و تاچند تا مدرک افتخاری که بگيری کم کم دستت می آيد که آدمها اينجا يا بومی‌اند يا آقای دکتر
جسارت نشود به خودم و خودت
ولی خيلی دور شده ام

پ.ن: قند را از عمد کم خريده ام که تا فردا پس فردا تمام شود