‏نمایش پست‌ها با برچسب تهرون تهرون که میگن.... نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تهرون تهرون که میگن.... نمایش همه پست‌ها

هویج بستنی


دقیقا ده سال پیش که من دانشجوی دانشگاه هنر بودم و کسی هم به دلایلی کامل مشخص تحویلم نمی گرفت وبهم می گفتند آنتن ، یکروز سرد زمستانی من در ایستگاه اتوبوس خیابان طالقانی با موجودی آشنا شدم که سالها زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد
بعدها آن موجود راهش از من جدا شد و رفت ژاپن ، ازدواج کرد و هر از گاهی از این و آن می شنیدم که آره آنجا دارد نقاشی می خواند .... آره استاد شده برای خودش ..... شنیدیم که گالری زده در توکیو .... راستی شنیدی فلانی بچه دار شده ؟ ..... و من همیشه بدون هیچ دلیل خاصی مشتاق بودم زندگی اش را دنبال کنم
حتما برای شما هم پیش آمده که کسی که روزگاری همه فکر و حواستان را گرفته دورادور و بدون حتا هیچ علاقه مجددی بهش زندگی اش را دنبال کنید ؟
حالا ده سال از آن روزها می گذرد و تنها چیزی که از اوبرایم باقی مانده تصویری مه آلود از قدم زدنهای طولانی از دانشکده سینما تئاتر تا میدان ولی عصر و یا میدان توحید است
این روزها از بس که آدمها زنگ میزنند و اطلاعات می خواهند و برایشان فک زدم که ویزا چطوری میشه گرفت ؟ شرایط پناهندگی چیه ؟ یه نفر هست تو یونان دارند دیپورتش می کنند میتونی کاری کنی ؟ این سایت بالا نمی آد چه کنیم ؟ اگه بخوایم فلان جا دانشجو بشیم چکار باید بکنیم ...دیگر از صدای زنگ موبایل یا بقول اینها سل فون ذوق نمی کنم .
تو یک روز کاری سخت و یک جلسه خیلی مهم بین وقت نیم ساعته تنفس یا پازه اینها وقتی که داری هول هولکی چای داغ کیسه ای رو هی تکون میدی تا آب نسبتا جوش رنگ بگیره و هی فوتش می کنی که زود سرد بشه ،دستات پر کاغذ و یادداشتهای جلسه است و وقتی که تو مغزت هزار طرح و حرف و دفاع و پروپوزال داره موج میخوره یکهو باز موبایلت زنگ می خوره و با بی میلی دکمه معروف سبز رنگ را فشار می دهم
و می بینم ای وای خودش هست
همان صدای آشنای ده سال پیش
اینقدر هول میشوم که اصلا نمی پرسم چطور منرا پیدا کرده
انگار که خود خود محبت از لابه لای امواج تلفن دارد می خورد به صورتم
حس خوبی هست وقتی می پرسد چه می کنی ؟ دوستان نزدیکت کی هستند

و من تند تند برایش از دوستانم میگویم و یکی یکی دقیق شرحشان میدهم
و وقتی میگوید حدس میزنم که دیگر آنقدر سرت شلوغ شده است که کمتر دلتنگی

عمق توجه اش را می فهمم و حرفش را تایید میکنم و در جوابش میگویم که
بعضی حس ها زمان و مکان نمی شناسند و دلتنگی برای کسانی که دوستشان داری فراتر از این حرفهاست

یادش می آورم که آن روزها چقدر منتظر تمام شدن کلاس بودم تا برویم قدم بزنیم و برسیم به خانه هایمان و سر هر آبمیوه فروشی باز بپرسیم با هویج بستی چطوری ؟
و روزهایی که نمی آمد کلاس چقدر دلتنگش می شدم
تازگیها بدجوری روی انواع مهربانی ها حساس شده ام بس که این مدت مهربانی های هدف دار دیده ام از آدمها و توی ذوقم خورده

قطب شمال و تولد تو

امروز تولد بوده است
من مطمئنم اون بالا بالاها سی و چند سال پیش امروز زنگ تفریح خدا بوده
زنگ تفريح خدا انتخاب آدم بعدی از لای اون گوله های گلی هست که اون گوشه جبرئیل درست کرده و یه فرشته دیگه هم عین نانوایی سنگکی هی خودشو تکون میده و با یه چوبی و یا یه چیز دیگه می اندازه تویکی از قطبهای دنیا
حالا کدوم قطب اون دیگه به ساده یا خشخاشی بودنش ربط داره
بماند که قطب شمال و جنوب دیگه معنا نداره
شما که نمیدونید من تازگی ها اونجا بودم دیگه گذشت اون روزها
قطب شمال الان نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
و قطب جنوب هم پر است از مستند سازهای علاف که از هم فيلم ميگيرند
سی و چند سال و هشت نه ماه پیش همچین شبی بارون می اومده
روزهای بارانی هم که خدا گيج گیجه ويادش میره که کی رفت زير کدام چتر
همین شد که امشب شد، تولد تو
اما خیلی اونورتر قطب شمال امشب من قطب شمال جدیدی رو توی اتاق جديدم، به يک فاصله از تخت و در و پنجره که آن را دور از چشم آموندسن يک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردمش
قرار ما هم زير چتر تو توی قطب شمال من
کنار بيلبورد کوکا کولا

چرخش

من واقعا به شعور این راننده تاکسی ها شک می کنم
اگر شعورشان ميرسيد کرايه صندلی پشتشان را 4 برابر ميکردند تا من نروم تلپ شوم آن پشت
زل بزنم به ماشينهايی که خيابان را برعکس ما می آيند بالا
و دوزاريم بيافتد که چقدر غمگينند آدمهای توی ماشينهای گنده و تنها

تابو

قبلنا دانشگاه و حالا هم این ورک شاپهای هر از گاهی همیشه همه تابوهای ذهنی منو میشکونه آخر به چه زبانی بگویم
دخترهای رديف جلويی شما را به هر چه میپرستيد کمرتان را با آن ناخن های کجتان،خرش خرش نخارانيد
شلوارهای گشادتان را دو دستی با تمام وجود بالا نکشيد
توی کانتین مظلومانه چایی و قهوه ننوشید
با استادها کل کل نکنيد
آخه چرا سعی ميکنيد تنها تصوير قشنگ توی کله من را خط خطی کنيد؟

دنیای غریب

گلی خانم را کسی نفهميد يک روز داشت روزنامه ورق ميزد که عاشق عکس بازاری تازه مرحومی شد و فردايش مرد
آگهی ترحيمش را که دايی داد روزنامه، افتاد زير آگهی تشکر پسر طرف از تشريف فرمايی کسبه محل

نگاه

اینجوری نمیشه
بايد بروم کتابخانه حسینیه ارشاد که پشت کنکورم را تويش وول ميخوردم ببينم نسل اين آدمهايی که تا نگاهشان ميکردم نگاهشان را ميدزدند ورافتاده يا نه بروم پشت ساختمان ببينم اين دو تا بچه به هم زدنديا هنوز پاهايشان را توی آفتاب دراز ميکنند و برای فردای کنکور سال بعدشان نقشه ميکشند ، آره اینجوری نمیشه من باید تکلیف خودمو با این نگاههای مثلا غیر ارادی و بی خیال معلوم کنم
پی نوشت :
علی طاهری بچه ضرابخونه و سارا قبادی بچه شهرک غرب فاز دو شما آخر جايی قبول شدید؟

گالیور جدید شهر

ساعت نه شب ، میدان ونک به سمت لویزان ، من بودم و همه چی ، پشت ترافیک جهان کودک مانده بودم و اتوبانهاي زير پايم از ترس جم نمی خوردند .
اونروزها نمی دانستم اين صرفا ترس از برگهاي جريمه است که هر صبح ميليونها کمربند را روي ميليونها لباس سر ميدهد و توي ميليونها جايشان قفل ميکند ، یا اینکه سلامتی حرف اول را می زند ؟ اما آن شب فهمیدم کمربند ها همیشه باید سر بخورند سر جایشان و باز و بسته بودنش مهم نیست و اصلا هم نباید نگران جریمه بود : تو جلوتو نگاه کن و برو و ادامه بده .... من ادامه می دادم و رادیو پیام گوش می دادم و از مه صبحگاهی فردا با خبر می شدم و لبخند می زدم به راننده هاي توي ترافيک مسير غرب به شرق همت . و به تابلو روبرویم که نگاه میکردم می فهمیدم که صبحانه هنوز مهمترين وعده غذايي است .
بعد وارد اتوبان بابایی شدم و من گاليور جديد شهر شدم !
امروز از ته ته دره پنج شیر به ضربدر روي دستم نگاه می کنم
پی نوشت :
ضربدر روی دستم براي اين است که جايي بنويسم:
آدمها را بايد نگاه کرد
ترجيحا از بالا

سهراب سپهري ورژن ۲۰۰۸

هر کجا هستم، باشم به درک! من که بايد بروم! پنجره، فکر، هوا، عشق، زمين، مال خودت! من نمي دانم نان خشکي چه کم از مجري سيما دارد! تيپ را بايد زد! جور ديگر اما... کار را بايد جست. کار بايد خود پول. کار بايد کم و راحت باشد! فک و فاميل که هيچ... با همه مردم شهر پي کار بايد رفت! بهترين چيز اتاقي است که از دسته چک و پول پر است! پول را زير پل و مرکز شهر بايد جست! سيد خندان يه نفر

خود خودم

عصرها جلو تو فیلمهای ژیژک و سیمون دوبوار ميبينم و فرهيخته بازی در می آورم و هی جزوه نوشتهای دوران دانشکده سینما رو رو برات بلغور می کنم اما شبها تو میری می خوابی و من پسته های توی آجيل را جدا ميکنم و فيلمهای بکش بکش ميبينم.! احساس می کنم دارم پوست می اندازم .
پی نوشت : ندارد ! نه یعنی یادم رفت

من راننده نیستم

امروز خفن یاد ایران کردم و البته که بیشتر تهران نمیدونم چرا یهو هوایی شدم شاید بخاطر صبح و خواب دم صبح بود یکهو به علت نمی دانم چه تو خواب دیدم ساعت دو بعد از نصفه شبه و من از روزنامه دارم میرم خونه کجا ؟ وسط میدون هفت تیر موندم با یه مشت راننده سواری زبون نفهم که میگن یا دربستی یا صبر کن تا مسافر پیدا بشه ! حالا اون موقع شب من چهار تا مسافر دیگه بری شهرک غرب از کجام بیارم الله و اعلم همینجوری داشتم با راننده کل کل میکردم که از خواب پاشدم ، یعنی ساعت سخنگوی جدیدم گفت : فرشاد جون پاشو وقت .... ( یه چیزی که نمیخوام بگم !) خلاصه از خواب پاشدم و امروزی که گذشت کل روزم بیاد ایران / تهران / میدان هفت تیر و مخصوصا راننده تاکسی هاش بودم ।خلاصه یادش بخیر این راننده تاکسی ها تو ایران عالمی داشتند من اگه بجای سینما و حقوق و این مزخرفاتی که تا حالا خوندم میرفتم فلسفه میخوندم حتما رساله دکترای خودمو با موضوع راننده تاکسی های تهران در باب نفی خود می نوشتم آخه میدونید که تمام راننده های تاکسی وآژانس و گاها مینی بوسهای تهران همه در ردیف انسانهای مهم / فیلسوف / ریاضی دان / اقتصاد دان / منجم / کارشناس عالی استراتژیک / سیاستمدارهایی برجسته در حد چرچیل / دکتر و متخصص قلب و عروق و گوارش و ارتوپد و ... هستند و البته اولین کلام همه این مفاخر علمی ما این هست که : "منو که ميبينين راننده تاکسی / سواری / آژانس نيستم" ....

یک اتفاق ساده !


میدونم که باور نمیکنید ولی بخدا عین حقیقته ! تا حالا چند باری شده وسط حرف زدن با دوستام و یا خانواده ام تو ایران یکهو تلفن قطع شده و بعد یکی دیگه شروع کرده به سلام و علیک و یا الو الو گفتن و خلاصه خط رو خط می افته .

پریشب هم همینجوری نشسته بودم وداشتم "کاخ الحمرا" را نگاه میکردم که تلفنم زنگ زد یکی از دوستام بود از ایران همین که داشتیم سلام علیک میکردیم و داشت حرف می زد یکهو دیدم یه خانمی گفت الو ! منم فکر کردم مادر یا خواهر دوستمه اتاق دیگه اند گوشی را برداشتند گفتم الو سلام که یکهو خانمه بی مقدمه گفت : آقا ببخشید ! یه سطل ماست کم چرب ! منم یکهو موندم چی بگم گفتم خوب ؟ که گفت : دوتا باگت و شش تا تخم مرغ و اگه دارید یه مایع ظرفشویی خارجی ! فهمیدم باز خط رو خط شده و بد جور هم قاطی شده ظاهرا طرف شماره سوپری محل و میخواسته بگیره اینجوری اشتباهی شده ! یکهو کرمم گرفت و خانم پنیر پیتزای تازه هم آوردم هان ؟ گفت : مارکش چیه ؟ موندم چی بگم مارکهارو یادم رفته بود گفتم هلندی هست وارداتیه امشب آوردیم طفلی کلی خوشحال شد و گفت خمیر پیتزا چی دارید ؟ گفتم آره یه چند تایی مونده اونم می فرستم و براتون قارچ و سوسیس هم میدم خانمه با خنده گفت شما از کجا دونستید من میخوام پیتزادرست کنم ؟ گفتم خانوم وقتی پنیر پیتزا و خمیرش رو می خواهید خوب معلومه دیگه می خواهید پیتزا درست کنید با این لیست آبگوشت که درست نمی کنند ! .
خلاصه بنده خدا کلی چیزای دیگه هم گفت از کیک صبحونه تا نوشابه خانواده و یه بسته لپه و ... خیلی سعی کردم خراب نکنم و نخندم ولی نشد و یکهو منفجر شدم از بله گفتن خانمه معلوم بود از تعجب حتما شاخ درآورده و گفتم خانوم خیلی معذرت میخوام اشتباه شده خط رو خط افتاده اینجا اصلا تهران که هیچی ایران نیست من داشتم با دوستم صحبت میکرم ! بنده خدا خانمه یه مکثی کرد و بعد خودشم خندید و هی میگفت آقا من گفتم صداتون آشنا نیست ها . جالب اینجا بود که بعد خنده شروع کرد به احوال پرسی و اینکه شما کجائید و اونجا چه می کنید و درس میخونید یا کار ؟ اوا چرا اونجا ؟ از استرالیا خبر ندارید نمی دونید چه جوری اقامت میده ؟ تو همین گیرو دار صحبت بودیم که دوباره دوستم زنگ زد و پشت خط بود گفتم خداحافظ من باید قطع کنم دوستم پشت خطه .....