‏نمایش پست‌ها با برچسب تهرون تهرون که میگن.... نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تهرون تهرون که میگن.... نمایش همه پست‌ها

وداع آذر

اتفاقاتی درمن دارد می افتد ، اتفاقاتی چون مرگ یا زندگی .
پس بقول مرتضی آوینی همیشه دوست و همیشه استادم پرستویی که مقصد را در "کوچ" می بیند از ویرانی لانه اش نمی ترسد !
امروز فیس بوک را تعطیل و متروک کردم و حالا هم اینجا !
مخلص کلام اینکه این زندگی و این دنیا دیگر برایم رمقی نگذاشته و دلم شدیدا هوس " کوچ " کرده و دیگر حوصله‌ی اینجا را ندارم ، حوصله‌ی سیاست و تنش و هزار و یک چیز دیگر را هم ایضا ندارم. حالا میخواهید حساب کنید کم آوردم ، باختم ، بریدم و یا اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید اما دوست دارم چندماهی که این چند ماه دست کم میتواند تا اسفند ۸۸  باشد اینجا نیایم دیگر و خدا را چه دیدید شاید پست بعدی را از خانه ای گرم و نرم و دوست داشتنی در قلهک برایتان پابلیش کردم
همین

کافه دنج



يه بارون يواش خيلی نم نم می اومد و شلوغی همیشگی خیابونها که داشت غروب رو به شب میرسوند .
بهش گفتم بریم کجا ؟ گفت بریم جایی که دلت میگه و بردمش کافه ای که تازه شناخته بودمش ، کافه دنج !
وقتی رسیدیم گفتش آره ، آره منم می شناسمش و رفتم ، دیگه قرار همیشگی ما شده بود اونجا می رفتیم و می نشستیم دم صندلی کنار پنجره و من کاپو چینو سفارش می دادم با کیک شکلاتی و اون کافه لاته با یه لیوان شیر داغ !
اسمشو گذاشته بودم فندوق و خوب همه دوستاشم بهش می گفتند فندوق ! اما دنیا بد جوری با آدم بازی می کنه ، دوشنبه روزی ساعت پنج بعد از ظهر کافه دنج قرار داشتیم که بریم بشینیم و باهم حرف بزنیم و ببینیم چرا یکهو اینجوری شد که نشد .... که نشد برم و اون شهر و با همه خاطرات خوب و بدش ترک کردم و دور شدم و دور و دور ....
حالا هر دوشنبه که میاد دلتنگ میشم ، و می رم میشینم یه گوشه ای و کافه لاته میخورم با یه لیوان شیر داغ .... اما دل تنگ .. نمی دونم.. فکر کردن رو رها می کنم و تکيه می دم به بعد از ظهر تنبل و کش دار و بی دغدغه، به خيابان گردی های قديمی و هياهوی پرنده ها و چمن و جويبار و خنکای آب.. و بوی آشنا ... بر می گردم.. خوب؟ کسل؟ دل تنگ؟ غمگين؟ خالی؟.. نمی دونم.. بر می گردم و هم چنان از تو خالی می مونم ...

پ .ن
دوستی برام عکس کافه دنج رو فرستاد و بهش گفته بودم برو اونجا و یه کافه لاته بخور ...اگر روزی شما هم رفتید کافه دنج ، صندلی کنار پنجره بدونید که یه نفر اونجا همه خاطراتشو جا گذاشته و یه قرار انجام نشده داره ....

جمع خودم

این چند روزه دوباره افتادم رو دنده نوستالوژی شنبه همکلاسی چهارم دبستانم منو پیدا کرد، سه شنبه خانم معلم پنجم دبستانم برام میل زده و میگه بازنشسته شده و وبلاگ می نویسه و ... امروز هم یکی از بچه های فامیلمون که من فقط هفت یا هشت سالگی اش رو یادمه میل زده و کلی برام از اون روزها عکس فرستاده .
حالا من دوباره رفتم تو خاطرات اون روزهای خوب دلم مهمونی های شلوغ فامیلی میخواد دلم عید گردشی و جشن تولدها ،دلم افطاری های فاملیلی و جکع شدنها رو می خواد از اون بزمای خودمونی و گرم و باحال که یکهو هنوز از سر سفره یا میز شام بلند نشدیم یکی با اون صدای شایدم عجیب و غریبش می زد زیر آواز که :
امشب شبه مهتابه، حبیبم رو میخوام، حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می‌خوام....
یا نه مثلا :
يارب چو من افتاده ای کو؟ / افتاده آزاده ای کو؟ تا رفته از جانم برون، سودای هستی آزاده ام، آزاده از غوغای هستی
که اینو خیلی قشنگ هم می خوند و بعد همینجور که اون خانمه که فامیلمون بود ولی نمی دونم دقیقا کیه که داره می خونه همه سراشونو تکون می دن که یعنی آره و یکی شاید رو میزی دسته مبلی چیزی رینگ گرفته یکی قطره اشکی داره می ریزه یکی دیگه هم اون گوشه موشه ها شاید بشکنی میزنه.
آره دلم تنگ شده و میخوام به هر قیمتی هم که شده فقط یکبار دیگه اون مجلسهارو تجربه کنم اون شب نشینی هایی که همه آدمای توش همدیگرو بشناسن، که چیزی پنهونی واسه کسی نداشته باشی که بخوان پس ذهنشون هی برات دو دو تا چهار تا کنن که این کیه چجوریه خودیه غریبس و ...
دلم میخواد رو کاناپه ولو باشم وسط آدمای خودم، دوستای خودم، دشمنای خودم یا بشینیم فیلم ببینیم و من مثل همیشه متکا و سهمیه تخمه ام رو بردارم و برم اون جلوی تلویزیون ولو بشم و فیلم ببینم
دلم میخواد ...

اون بالا

بچه که بودم ، یعنی تا همین اواخر هميشه ، دو روز آخر هفته رو تو باغ موروثی مون تو شهریار می گذراندیم که پربودش از درختهای توت و گیلاس و گردو اما وسط باغ يه درختِ توتِ بزرگ بود که به قولِ معروف عمر خودش رو کرده بود.
از اونجايی که شاخه هاش نازک و ترد نبودن ، می تونستی بدون دغدغه روی شاخه هاش بری و نگران شکسته شدن شاخه و افتادن از اون نباشی.اگر چه، اوايل، وسوسه ی بالا رفتن از درخت به خاطر توتهاش بود ، ولی کم کم به اين درخت عادت کردم.
هر چند بارها و بارها با دست و پای زخمی دو روز آخر هفته رو سپری می کردم و به خونه بر می گشتم، اما بعد از چند وقت مهارت پيدا کرده بودم و هر دفعه شاخه های بيشتری رو فتح می کردم.
تا اینکه اصلا اون بالا و تو دل درخت برای خودم خونه ای درست کرده بودم و می رفتم توش می نشستم و به خیال خودم نگهبانی می دادم !بالا رفتن از درخت و زمين و زمينيها رو از بالا نگاه کردن خيلی کيف داشت.
يه دنيايی داشت واسه خودش که به دور از تمام بديها و نا مرديهای زمينی ها بود ، شايد هم به خاطر حس آزاديش دوست داشتنی بود ، يا اينکه دنيايی رو با تلاش به دست اُوُرده بودی و قدرش رو می دونستی.افسوس که اون روزهای خوب رفتند و من هم از اون شاخه های تنومند دور و دورتر شدم همین جوری اینو یادم اومد و گفتم بیام بنویسم ...

من و تو

من و تو از بچگی از اون خر خونهای روزگار بودیم
من و تو بعد یه مدت تاریخ مصرفمان گذشت و خراب شدیم
من و تو چرا خراب شدیم ؟
من و تو را دانشگاه را خراب کرد
مامان بزرگ را یادته ؟ می گفت که دختر تا آب بابا را یاد گرفت دیگه بسشه ولی کو گوش شنوا
تو را هزار و نهصد و خورده اي خوک عمو جرج از راه به در کرد
من احمق را هم جو جنگل دوستي رحماندوست گرفت و دست آخر کشیدم به داستان راستان
من و تو حالا دربدریم اما هنوز هم نفس جفتمان بالا مي آيد براي يکي دو تا دريا آن طرف تر ادامه تنبلي دادن
حالا که گفتم دریا ورفتیم به اردوگاه بابلسر و بیشه کلا فهمیدم که هه من و تو را دانشگاه هم خراب نکرد
تو را جو خانه گرفت
من را شماره هایی را که روی کیوسک تلفن عمومی قلهک نوشته بود که زنگ بزنید ! از راه به در کرد
ای وای من و تو فرقهاي زيادي داريم
تو مدتي طول ميکشد بفهمي پسرهاي همه دنیا سرتا پا یه کرباسن
منم سی و چهار سال طول کشید تا بفهمم جنگل دنیا جاي ساده اي است
حالا هوا مثل همه بیست و سوم مردادهای دنیا گرم است و هوا هم که گرم ميشود
توی خيابان سر ريز ميکنم
مردم چپ چپ نگاهم ميکنند

پ.ن: سر ريز به معنای واقعی کلمه، نه ته ريز يا چيز ديگری

شلاق

من از بعضی از آزادی ها خوشم نمیاد
 من از بعضی سخت گیریها خوشم میاد
 مثلا ای کاش الان من تهران بودم و به خاطر بوسیدنت شلاق می خوردم
مثلا ای کاش فردا منم با تو بودم و می رفتیم حلیم می خوردیم
...بعد یکی می اومد می گفت شما دونفر چه نسبتی باهم دارید ؟

پیتزای ماخلوط

موسيو بود و آقا فینگیله که حدود صد و بیست سانتی میشه قدش و زن زشتش و من که منتظر "پيتزا ماخلوطم" بودم
موسيو با نوار ارمنيش ميخوند و شاد بود.
آقای فینگیله و زن زشتش همديگرو داشتن و شاد بودن.
من ولی نه نوار ارمنی داشتم،نه شوهر فینگیل و نه زن زشت
من فقط پیتزای ماخلوط داشتم !

فردا منتظر ماست بیا تا برویم

بیا برویم، بیا بدویم. بیا باز گردیم به باغ چینی و من از تو عکسهای جورواجور بگیرم و با آی پدم برات هرچه را ساخته ام پخش کنم ، بیا برویم دنبال آیس پک بگردیم و اصلا بیخیال آدمهای فضول که دنبالمان راه می افتند شویم ،بیا برویم. بیا از شب بیرون برویم و نخواهیم که هیچ‌گاه به روز برسیم و اگر ترسیدی هم من هستم خوب ! بیا در بی‌وزنی زمان بمانیم. در لحظه‌ی صفر. تا خاطره بماند. چرا که بارها خوانده‌ایم گذشت زمان جاودان بودن هر چیز را نفی می‌کند، بیا برویم. بیا تا ساحل برویم و روی ماسه ها با هم از هر چه می دانیم حرف بزنیم میدانی غروب آنجا هنوز هم زیباست و هیچ چیز را به خاطر نخواهد سپرد ، آنجا آخر فراموشی است !
میم عزیز بیا ! بیا برویم.

دلتنگم

چقدر بده آدم عقده ای بشه
اونم عقده چیزایی که شاید برای خیلی ها مسخره اس
مثلا من امشب آرزو کردم یعنی میشه باز وقتی دارم کلید میندازم در خونه رو باز کنم دوباره اون برچسبهای زرد رو ببینم که نوشته
تخلیه چاه
6667676
الان که بهش فکر می کنم عذاب وجدان میگیرم که چرا قدرشونو نمی دونستم و همیشه با فحش با گوشه کلید می کندمشون
وای من دلم تهران میخواد ....

مشق

سال‌ها گذشته از آن روز هایی که همیشه برام سئوال بود چرا خانم معلم مشق هایم را خط می زند ؟یکبار هم که از او پرسیدم نگاهم کرد و گفت می‌فهمی پسر، می‌فهمی، و دو خط قرمز شتابزده کشید روی بابا نان داد و دو خط قرمز شتابزده هم کشید روی سارا انار ندارد و دو خط قرمز هم روی آن مرد آمد آن مرد در باران آمد .....
نمی دانم خانم مرعشی الان کجاست ؟
اما کاش ببینمش روزی باید ببینمش. ببینمش بگویم خانم! ما در این سی و چند سالگی هم هنوز پاسخ کودکانه‌ترین سوال‌هامان را هم نگرفته‌ایم که چرا خط می‌زدید روی مشق‌هایی که مچ درد می‌گرفتیم بنویسیم، می‌خواستید یعنی یادمان بدهید مداد چطور دست می‌گیرند؟ اما که چه بنویسند؟ که باز که بیاید خط قرمز شتابزده بکشد روی آن نوشته‌ها و ما بمانیم و دردی که دیگر فقط مچ درد نیست. پسر آن روز هنوز نفهمیده این‌ها را اما مرد امروز که شاید قدش دوتای شماست فهمیده که چرا آن روز گفتید: می‌فهمی پسر می‌فهمی.
روی مشق عشق، همیشه خط سرخی هست حتی وقتی که آدم‌ها برای این مشق می‌کنند که بفهمند مداد را چطور دست بگیرند.مشق امروز را نوشته‌ام. خودکار قرمز همراهتان هست خانم ؟

قرار

اون ساختمون خوشگله هست تو خیابون دولت ...همون که بغلش یه مدرسه بود ويه حياط گنده پر چمن داره ها!
اگه رفتی اونورا اول وایسا جلو درش و قشنگ نیگاش کن...بعد دست راستتو پیدا کن و پنجاه تا قدم بیا بالا...سر اون کوچه اولیه که اون موقع ها یه روزنامه فروشی بود الانو نمی دونم !
رسیدی اونجا یه نفس گنده بکش ببین هنوز بوی انتظار من میاد ؟
اونجا آخرین وعده ما بود که نیومدی و من هنوز هم سه شنبه ها ساعت چهار منتظرم .....

چلیک

توی این همه جارو جنجال این روزها ، توی این همه خبر و بی خبری ، توی این همه سر و صدا و شلوغی، صداهایی هستند که آنها را بیشتر از بقیه می‌شنوم.
یعنی می‌خواهم بگویم محال ممکن است که حتا وقتی دنیا هم بشود آوار ِ صدا و همهمه‌ها و رو سرم خراب بشه اونجوری که عین خیلی وقتها یکهو گوشم سوت بکشه و نمی دونم واقعا اون موقع چیزی میشنوم یا نمی شنوم یا طوری که انگار با میخ و یا همچو چیزی روی اعصابت خط یا شونه می‌کشند و تا مرز جنون می‌برندت، باز می‌توانی بشنوی‌‌شان.
یعنی یک جوری جذب‌شان می‌شوی که انگار یکهو دنیا خاموش و تاریک می‌شود و نوری تو را به منبع صدا وصل می‌کند. مثل اون تئاترها که همه جاه سیاه و تاریکه و تو فقط یه نور می بینی از بالا و یه بازیگر !
خلاصه اگه همه اینا بشه من باز دو تا صدا رو دوست دارم و همیشه عاشقشم ! یکی‌شان صدای شاتر دوربین است. که هنوز هم تا این سن نفهمیده‌ام دقیقا چه می‌گوید. مثلا می‌گوید کلیک یا چلیک یا چه. آهنگ صدایش همین است البته دوربین هم دوربین قدیمی ها با اون فیلمهای واقعا دوست داشتنی اش و صدای بحالش ولی همین صدای دوربینهای دیجیتال هم همونه چلیک !صدای بعدی همین «ی» است ! که هم زیباست هم خوش صدا و هم نوشتنش قشنگه !
و آخریش هم صدای قلم درشتی است که دارد کلمه‌ای روی کاغذ می‌نویسد. مثلا وقتی بخواهد سین را بدون دندانه و کشیده بنویسد، وقتی مرکب گیج می‌شود یا رویش کم می‌شود.
اگه مرغ آمین از این ورا الان رد می شد دلم می خواست منو ببره به هیجده سال پیش و اون بیاد بشینه جلوم برام خط بنویسه و منم با اون دوربین زنیط ازش عکس بندازم چلیک چلیک اونم نگام کنه و بگه ی ی ی ....

همیشه

مطمئنم هنوزم اینطوریه و اصلا تا صد سال ديگه هم هروقت از میدان انقلاب بگذرید و یا تو نمایشگاه بین المللی نمایشگاهی باشه از اين وسيله ها که بادمجون پوست میگیره و خيارو حلقه میکنه و هويج رو خوشکل خوشکل از وسط فر ميده هم فروخته خواهد شد!
اما این اصلا عجیب نیست این عجیبه و جالبتر که هميشه هم مردم دارن ميخرن!

کافی شاپ

داشتم فکر میکردم تو این گیرو دار باحال تو تهرون اگه الان اونجا بودم میرفتم یه جای دو نبش پیدا میکردم مثلا سر کریمخان زند یا نبش بلوار کشاورز یه کافی شاپ خفن راه می انداختم و دو تا خانم گارسون با چکمه های خفن ! استخدام میکردم بعد میدادم با بزرگترین فونت دنیا روی تابلوی کافه بنویسند :
ورود افراد با مچ بند و بازوبند سبز همه از دم آزاد ،اما ورود افراد بدحجاب مجرد ممنوع ورود افراد بدحجاب با افراد مذکر ميشه روش بحث کرد.. سيگار ولی خواستيد بکشيد..!

دلم ...

نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر اخبار و خبر رسانی به این روزنامه و آن روزنامه هستم و مصاحبه و راهپیمایی و تجمع و بغضی سنگین و دلگیر که راستش هیچ حال و هوایی برای نوشتن ندارم .
و خوب که به ته دیگ نگاه می کنم می بینم آره ته دیگ هم دلش گرفته برای همه این روزهایی که برادر و خواهرانمان دارند فریاد می زنند و کف خیابانها باتوم می خورند و جان می دهند ، حالا گیرم وسط اینها اتفاقات بیاد ماندنی هم بیافتد مثل آن اتفاق فراموش نشدنی آرنهم یا لحظاتِ همیشه خوبِ در بن ، اما باور کنی یا نه نمی شود آمد و آنها را به همان زیبایی که هستند نوشت
نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم؟ نکند آن ویر نوشتن از همه چیز دارد جان می دهد آرام آرام در من؟
نمی دانم ... فقط می دانم خودم را و این روزها را و این ته دیگ دوست داشتنی را اینچنین غمزده نمی خواهم
نمی خواهم

فوت ناگهانی خودم

امروز تو خیابون شونزدهم آی پدم رو کرده بودم تو گوشم و داشتم گوش می دادم که :
این خوشگل منه دوستت دارم خیلی زیاد فکر کردن اصلا نمی خواد !
... به چشمهاتم خیلی میاد ، که رسید یکهو یه چیزی اومد روم !
آره يه ماشين تعليم رانندگی زيرم کرد همونجوری که اون زیر داشتم دست و پا میزدم و جون ميکندم پيردختر مربيه داشت به دختر تپل پشت رل که از اون زیر هم معلوم بود خیلی لوسه میگفت: مهم ترين نکته در اين مواقع اينه که خونسرد باشی !
هیچی دیگه بعدشم من مردم
--
پ . ن
این دومین باره که من می میرم ! یه بارم تو جنگل گیر آدم خوارها افتادم که گفتند یا ... یا می کشیمت ! خلاصه اون بارم من مردم .

مادر بزرگ

دور دور نوشتن همیشه برای من یه لذتی داره که مثل مثلا یخ جویدن تو دل آفتاب چله تابستونه اولش بهت حال میده خنک میشی و بعد وقتی داری یخهای خورد شده رو قورت میدی یه جوری می سوزونه و تیر میکشه و احساس می کنی یه اره ای از وسط شکمت تا نوک سرت قارچت کرده و داره همینجوری اره می کندت و میاد جلو !
دور دور نوشتن یعنی از تابستونهای باغ شهریار و یعنی از کوچه های خاکی آن روزهای قلهک ، دور دور نوشتن یعنی بوی دود سیگار زر آقا بزرگ و قل قل عصرونه قلیونش لب حوض آبی رنگ وسط حیاط که شکل ستاره بود ، دور دور نوشتن یعنی از مادر بزرگ نوشتن از مادر مرحمت و مادر محبوبه که هر دوشون یکی پس از دیگری بعدها رفتند و اون موقع بود که تازه من فهمیدم دوتا مادر بزرگ داشتن چه لذتی زیبایی بود
مادر بزرگهای من هر دوشون محشر بودند مثل همه مادر بزرگها ، من تا سالهای سال تا کمر کش ایام جوانی تو خونه پدر بزرگم بودم و با اونها زندگی میکردم ، پدر بزرگ پدری ام و مادر بزرگ پدری ام هم مادر مرحمت با هیچ معیاری و بدون هیچ مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما ها هم که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم ، مادر بزرگ من دست پختش عالی بود ، هیچ وقت نمی گذاشت گلی خانم زن خدمتکار خانه حیاط رو بشورد و آب و جارو کند و از صبح تا شب کارش فقط همین بود که غذا بپزه و حیاط و خونه رو آب و جارو کنه آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم الان براتون از اون موقع ها تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هفتاد و چند ساله‌ای بود.اما نه پشتش خمیده بود و نه چشمهایش سویش رو از دست داده بود و نه راه رفتن برایش مشکل بود ، همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. یه سنجاق که یه گل عجیب و غریبی بود مثل گل لاله ، که همیشه سر گرمی من بود و وقتی می نشستم روبه روش همیشه باهاش ور می رفتم !
.
کل سهم مادر مرحمت از دنیا شوهرش بود و چهار تا فرزندش و بعدها نوه هایش که پنچ تایشان را دید ، البته به اضافه دو دختری که داشت یه دختردیگه هم داشته که ظاهرا به سرنوشت خیلی از طفلهای آنروز گرفتار شده و وقتی دو سه ماهه بوده مریض شده و مرده . و اگر بخوام دقیق دقیق همه دارائی هایش را بگویم به غیر از صندوقچه ای که توش پر لباس و خرت و پرتهای مادربزرگانه بود یه صندلی لهستانی با اون رنگ عجیب و دیونه کننده تریاکی رنگش هم داشت که همیشه عصرهای تابستون می بردش تو کوچه و می نشست و با زنهای کوچه از هرچی که به عقلشون می رسید حرف می زد و حرف می زد تا غروب بشه ، بعد بقچه نمازش رو می زد زیر بغلش و می رفت امامزاده ابراهیم و همیشه هم آخرین نفری بود که از امامزاده می اومد بیرون و بعد هم سفره شام رو می چید و بعدش هم می رفت تو پشه بند صورتی رنگش کنار حیاط رو تخت می خوابید و فکر کنم صدای خرو پفش تا باغ سفارت انگلیس می رفت ....
و صبح که از خواب بلند می شدی صبحونه محشرش که هنوز که هنوزه مزه هایش زیر زبونمه و هیچ جای دنیا هم تا حالا عینشو نخوردم با نون بربری و خامه و چای شیرین و کره مربایی که همشون هم خودش درست کرده بود با شیری که از شهریار می آوردند هر هفته براش کاری میکرد کارستون .
مادر مرحمت نعمت بود نعمت !

این پست اسم ندارد مخاطب دارد !

من به دلیلی که دوست ندارم بگم همه نوجوانی ام رو تو خونه پدر بزرگم گذروندم و دور از پدر مادر و خواهر و برادرم بودم
البته اصلا برام مهم نبود
من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگم بودم ومطمئنم که از همه شما بیشتردوست داشتم این دو موجود عجیب زندگی ام را .
یادمه یکبار ازپدربزرگم وقتي که داشت مثل همیشه از پنجره اتاقش به باغ سفارت انگلیس نگاه میکرد و رادیو گوش می داد و سيگار مي‌كشيد: پرسيدم: آقا جون هيچوقت شده وقتي تو خونه خودت هستي احساس كني براي "خونه" دلت تنگ شده؟
شده هيچ وقت درست موقعي كه داري تو برف قدم مي‌زني احساس كني چقدر دلت برای برف تنگ شده؟
يا وسط  تابستون احساس كني دلت براي " تابستون" تنگ شده؟
يا نه اصلا بري سفر و نخواي كه هيچ وقت برسي؟
شده تا حالا دلت بخواد بري بالاي يه ساختمون بلند و اون قدر داد بزني تا صدات بگيره و بعدش خودتو از اون بالا پرت كني پايين؟
و خیلی سئوالهای دیگه که الان یام نمی آد
و پدر بزرگم هم فقط نگام کرد و نگاهش واقعا نگاه بود و بعد دوباره یه پک زد به سیگار زر بلندش و به سادگي گفت: نه نشده
بعد ازم پرسید میدونی ماهی ها وقتی که دارن تو آب وول میخورن و لبشونو تکون میدن چی میگن ؟
من گفتم نه چی میگن ؟
بعد آقا جون گفت میگن : آب آب 
دنبال آب میگردن 
وای نمی دونید که من به خاطر همون بود كه دوستش داشتم
همون سادگي‌ قابل اعتمادمش که اينكه هیچ وقت تو زندگیش نقش بازي نمي‌كرد 
(تو کتاب خاطرات فرشته هام خیلی از پدر بزرگم نوشتم وقت کردید بخونیدش )
اما همه اینها رو گفتم که اینو بگم
امشب من سئوالهایی تو ذهنم ول خورد !
...
ولی اونی که میخوام نیستش تا ازش همه سئوالهامو بپرسم نیست 
ولش کن بذار این پست رو اصلا تمامش کنم...

ننه خدیجه

دبستانی هستم، شاید سومی
ننه خدیجه همانی که سر خیابون یخچال همیشه با یه زنبیل پر آت و آشغال از صبح تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود تا شب و طوری با انتظار اون دور دورها رو از روی صندلی ایستگاه نگاه می کرد که انگار دیرش شده انگار که منتظر یه اتوبوسی هست که هیچ وقت هم نمیاد همونی که می گویند دیوانه است همونی که می گویند شوهرش یه شب رفته و دیگه برنگشته همونی که پسربچه های محل برایش اسم می سازند و گاهی دورادور اذیتش می کردند که بعضی وقتها بدون دلیل خاصی؟! نمی دانم هم شاید دلیل داشت حتما دلیلی داشته که یک هفته تمام یا می خندید یا گریه می کرد ، همونی که هر چند وقت می آمد دم خونه مون تا یه استکان چایی داغ بخورد گرم بشه یا یه لیوان شربت و آب یخ بخورد از گرمای هوا خنک بشه آمده بود خانه مان و وسط حیاط روی تخت نشسته بودو داشت برای مامانم گله می کرد آره همون ... هر دو سه هفته می آمد وبا صدای بلند حرف می زد اینکه مردی که نمی دانم که اش است کتکش زده اینکه غده ای تو شیکمش در آمده که خیلی هم درد می کنه...
روی پله های خانه نشسته ام، خودم را چسبانده ام به مامان طوری که لمس دامنش آرامشم دهد...  هر دفعه که می آمد زیاد حرف می زد ، شاید یک ساعت تمام و شایدم بیشتر با همان صدای بلند...  اما من همه اش همین را می شنوم اینکه مردی کتکش زده، اینکه سردش است،یا از گرما دارد می میرد اینکه با آن لباس کلفت بافتنی هنوز سردش است ، ننه خدیجه قد بلندی داشت ، خیلی لاغر بود و با چادری با خال های مشکی یا قهوه ای همیشه خدا هم سیاه زمستون یا چله تابستون فرقی نمیکرد یه گالش مشکی پاش بود همونهایی که وقتی درش می آورد قرمز خوش رنگ توش باهات حرف می زد ننه خدیجه دوباره آمده بود خانه مان و مامان هم به سراغ آشپزخانه و کمدهایش که می رود که حتما دوباره برنجی نانی چیزی بهش بدهد که ثواب داشته باشد من هم تا در سالن با او می روم خودم را پشت در قایم می کنم و ننه خدیجه را تماشا می کنم... 
هنوز با صدای بلند حرف می زند شاید برای من، شاید برای مامان، شاید برای همه دردهایش...
نمی دانم ننه خدیجه کجایی بود ... 
همانی که مدتی بعد دیگر به سراغمان نیامد تا برایمان با صدای بلند حرف بزند که سردش است... 
همانی که گفتند زیر پله های یک خانه در حال ساخت از سرما یخ زده است...
امشب دلم سخت برای عصرها و غروبها و شبهای قلهک برای همه آدمهای تنهای قلهک
برای ننه خدیجه و همه اونها تنگ شده تنگ...

نجابت و عدالت

عدالت اجتماعی یا نجابت عمومی و یا خواهرم حجابت مثل گوهری است درصدف در کشور من یعنی اینکه
زنهای تپل مپل پولدار و احتمالا حاجی بازاری
و البته چادری با عینکای گنده
تو پرادوهای نقره ای تمیز
برن مجلس غیبت و سفره ابولفضل و ختم انعام
بعد دخترهای خوشگل
با مانتوهای ارزون قیمت میدان هفت تیر
و شاید هم درهم و برهم
تو اتوبوسها و متروها لول بخورند
و اگر کسی هم تو اون شلوغ پلوغی کاری کرد
جیکشون در نیاد
چون یا دختر نجیب جیغ نمیزنه و یا اینکه اون مانتوش باعث شده اون یارو کاری بکنه