‏نمایش پست‌ها با برچسب خیلی فلسفی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خیلی فلسفی. نمایش همه پست‌ها

آرزو

دلم یک ماشین‌تحریر می‌خواهد
یکی از اون قدیمی ها از همونهایی که شاید هنوز جلوی دادگستری پیدا کنی که پیرمردا میارن و عریضه مینویسن
آره دلم یه دونه از اونا میخواد و همه سرو صداشم را حاضرم تحمل کنم ، اگه یه دونه از اونا داشتم میگذاشتمش روی میز تحریرم تا هروقت چشمم به دکمه‌های صفحه‌کلیدش افتاد ذوق زده بشوم و دلم قنج برود برای چیزی نوشتن!
بعد قیژقیژ، یک صدای خیلی ضعیف بپیچد توی اتاقم و گوش‌هایم از لالایی کلیدهاش و قر دادن و بلند شدن کلمات سربی و آخر چاپ شدن کلمه‌ها روی کاغذ خوابشان ببرد!
دلم یکی از این ماشین‌تحریر‌های قدیمی می‌خواهد که هر بار نیاز نباشد صبر کنم تا صفحه‌ی آبی ویندوز چشمک بزند و نیمی از آنچه در سرم می‌چرخد را فراموش کنم!

دلم یکی از این… آخ که پس چی میگن آرزو بر جوانان عیب نیست

من شاکی ام

دلم باز غمباد گرفته ، اینجاست که از زمین و زمان شاکی میشم و شاکی میشم تا می رسم به خودم .
آره حالا من از خودمم شاکی ام .شاکی هستم ، عصبی هستم ، دلخورم و کلی هم گلایه دارم .
من از خودم شاکی ام که چرا باید در این دلم اینهمه حرف توقیف شده باشد ؟
چرا باید اینهمه صداهای گرفته و نگرفته در میانه راه گلویم توقیف شده باشه ؟
من شاکی ام و بیشتر از همه از خودم شاکی ام اصلا چرا باید تو را توقیف کنم ؟
چرا باید تو همچنان مخفی باشی میان این همه نوشته و حرف زده و نزده ؟
چرا که مبادا نمی دانم چه بشود ؟ می خواهم اصلا بشود !
من دلخورم ، دلخورم چون نمی دانم وقتی پیدا نمیکنم حجم خالی نبودنت را چطور باید اون وقتی که من هستم و آرامشی که میشه توش رفت و غرق شد به هیچ چیز فکر نکنم؟
اینجاست که باخودم فکر میکنم که کاش از میان روزهایی که بین ما رقم خورد و رفت، کاش حداقل مزه‌َ ای مانده بود .

بدهکاری

ديشب تو آینه قیافه ای را ديدم که من را ياد بدهکاريهايم انداخت
بدهکاريهای من به خودم که چند سالی از موعد وصولشان گذشته و هيچ تحويلداری برای راست و ريس کردنشان سراغم نيامده
آدم به هر کسی بدهکار باشه خدا کنه به خودش نباشه !

بادبانها را بکشید

صبح شد و نور پخش شد روی اتاق و اون هنوز روی تخت بود هنوز گیج و منگ بود و خودش رو پیدا نکرده بود و باور صبح به این زودی براش سخت بود تکون نمیخورد و میدانست اگه فقط یه حرکت دیگه بکنه و یا پاشو از روی تخت بزاره زمین باید زندگی را شروع کند .
آرام به کنار تخت رفت. پایش را لحظه ای به زمین زد. ترسید. دوباره اومد روی تخت و با همان مقیاس همیشگی دو غلتش تکونی بخودش داد وزیر لب گفت کاپیتان بادبانها را بکشید وقت وقت رفتن است ! و اینطوری بادبان قایق تک نفره اش را افراخت. پارو ها را در دست گرفت. پارو زد، باز پارو زد، و باز هم...
دور شد و در یک روز دیگر گم شد !

تقدیر

از رنجی خسته ام که از آن من نيست
از دردی گريسته ام که از آن من نيست
از لذتی جان گرفته ام که از آن من نيست
به مرگی جان می سپارم که از آن من است
و این تقدیر من نیست...

انگار

خیلی وقت بود ندیده بودمش ترک رفاقت کرده بودیم و باید خیلی نگاه میکردی تو صورتش تا اون ته ته ها یه چیزهایی یادت بیاوردت ! فرقی نکرده بود ظاهرش اما انگار خیلی فرق کرده بود در آخر گفت چه کنم ؟ گفتم هیچی تمام ظرفهای پر از اسم و صفت های پلید را از سینه بیرون بیاورو بشکن و اگر نشد آن را خالی کن آنوقت هست که آینه وجودت همانگونه که هستی نشانت میدهد .....
اما رفته بود نع انگاری اصلا نیومده بود و انگاری همش خیال بود اصلا اینجا که من هستم کسی نمی آید ؟

ری را

احساس می کنم بعد اینهمه تنهایی و بد بختی و شکست و درب و داغون شدن دیگه باید وقتش شده باشه که همه خاطرات نامفهوم و بد زندگی ام رو یه جوری از این کله لامصبم دیپورت کنم.
بیخیالش اصلا انگار نه انگار ، اصلا انگار نه انگار که روزی عکس باد مارا با خود خواهد برد رو دیدم ، وای که چه محشر می شد این رو سرلوحه زندگی ام می کردم که دیر آمدی ری را باد آمد و همه خاطره ها را با خود برد ، باید یاد بگیرم لحظه ها را حس کنم ، نگران آینده نباشم و در خود حال, زندگی کنم .
هی باورم نمیشه اگه اینجوری بشه یعنی اینکه من دارم کم کم آدم می شم

سردرگم

نمی دونم بگم تلخ شدم دروغه چون هنوز دلخوشی هایی دارم که وقتی یادشون می افتم شیرینی رو زیر زبونم حس می کنم پس نه تلخ نشدم .
بگم سرد شده ام اما نه بعضی وقتها هنوز ته حرارتی ته دلم حس می کنم پس دلسرد هم نشده ام
اما این یکی را دیگر خوب می دانم که دلم می‌خواهد بروم یه جای دور،دور که نه کسی اونجا باشه و نه اینکه اصلا خودم هم بدونم کجاست که اگر منصرف شدم بتونم برگردم و کسی هم سراغی نتونه ازم بگیره .
برم گم و گور بشم و اونجا تو تنهایی و آرامش و بی‌خبری غرق بشم و از اینکه تعلق خاطری به کسی ندارم دلم شاد شاد بشه !
حالا بعد این همه زمان سردر گمی فهمیدم که این مدتی که زنده‌ام را فقط و فقط برای خودم و خودم نگه دارم به این ایمان دارم اما آن ته دلم، دوست دارم کسی، جایی، منتظرم باشد..

فضولی

امروز صبح که جای شما خالی عین بچه مثبتها داشتم لیوان شیرم رو سر می کشیدم یکهو با خودم به این نتیجه رسیدم که فضولی اصلا هم چیز بدی نیست و آدم موفق کسی هست که سر تو هر سوراخی اصلا بکنه !  مثلا فکرشو بکنید اون اولين آدمی که بدون هیچ پس زمینه ذهنی ای رفته اون سینه آويزون گاو رو فشار داده و احتمالا هم مقداری ازش خورده و همین شیر را کشف کرده  آیا کارش فضولی بوده ؟
اگرم بوده آقا جان من به اون فضول کلیدی حسوديم ميشه..

من همینم که هستم تو همونی که بودی

آدم باید جای خیلی جاهایش با هم عوض شده باشد که هم هر روز یک رنگ و سوراخ و ادای جدید برای طرف رو کند،
هم چهارچشمی حواسش به طرف باشد و هم هشت چشمی به بقیه پسرها
من اگر جای اینها بودم بجای سرک کشیدن تو یاهو با اسمهای دری وری و دید زدن فیس بوک و اورکات میرفتم با یکی دوست میشدم مثل خودم
بدون ترس و لرز زندگیمو می کردم و بهش می گفتم بی خیال این اداها برو بگرد دنبال این جواب برای چند سال بعد که: مامان ، چرا بابا این جوریه؟

هان؟

گفتند : ظرفهای پر از اسم و صفت های پلید را از سینه بیرون بیاوریم .
و اورا بشکنیم ، اگر نتوانستیم ، آن را خالی کنیم ، تا آینه ما را همانگونه که هستیم نشان دهد !

چپق صلح

من این روزها یه حسی بهم میگه نهلیسم بهترین چیزه و بهترین انتخابه
من این روزها یه حسی بهم میگه صادق هدایت میتونست یه پیامبر خوبی بشه یه چیزی تو مایه ابراهیم که اول خوااست سر بچه شو ببره و بعد هم رفت وسط آتیش برا خودش بندری رقصید
من این روزها یه حسی بهم میگه چه کیفی داره با سرعت هر چه تمامتر گازیدن تو اتوبانی که تهش یه دیوار مثلا بتی منتظرته
من این روزها یه حسی بهم میگه بين بد و بدتر بايد بدترين را انتخاب کنم
و بعدش بشینم و با ابر سياه و آرک بزرگ چپق صلح بکشم و اگر ته قيافه اي و ته ريشي هم داشتم بعد برم با گرگها رقص تانگو
بله ، بايد اميدوار بود جماعت مانده بين بد و بدتر، هيچوقت نفهمند قضيه از چه قرار است

دوزاری زندگی

تو زندگی همیشه اتفاقات عجیب و غریب کمتر پیش میاد
و همیشه هم اون اتفاقات عجیب و غریب دقیقا
همونهایی هستند که انتظارشو هیچ وقت نداری
تو زندگی همیشه اتفاقات نادری که به راحتی می افته و بدون هیچ درد سری می افته
ازبد روزگار دقیقا همونهایی هستش که
در یک چشم بهم زدن عمه که هیچی خاله و بلکه مامان و خواهرتو به حجله می بره
دقیقا اون که همیشه نه تنها تخیلشو هم نمی کنی بلکه
هر وقت از نزدیکای خیالش هم که رد میشی ده بار وسط کشاله انگشت شصتتو گاز میگیری و هی میگی وای خدا اون روزو نیاره
اما این خدا انگار همیشه آرزوهای مارو از رو آینه می بینه
یا هیچ کاری نمی کنه یا اگه بخواد بکنه و سورپرایزت کنه دهنتو سرویس می کنه
راه دور نریم همین خود من فلک زده
من توی زندگی یک چیز ندارم آن یک چیز را هم گذاشته ام برای نداشتن
که هم فعلا همه تقصیرها را حواله اش کنم
هم خودم را گول زده باشم که زندگی آن روی قشنگش را گذاشته بعدتر ها یواشکی نشانم بدهد
اما این بعدها حالا کی باشه من نبیلم که ؟
همه اینها را گفتم تا اینکه بدانید و بفمید که
همه بد بختی های ما اول از اون چپ بینی خداست و بعد از دوزاری های زندگیمون
دوزاري من هم يك شب من و دوست كج تر از خودم را توي پيچ واپيچ جاده فشم غافلگير كرد
بعد با آب و تاب فهماندمان ديگر براي عوض شدن خيلي دير شده
نه يك روز دير و يك سال دير، خيلي ديرتر
عصبانیت ماراهم تا دید سریع همه تقصيرها را هم انداخت گردن بارباپاپا
همون بارباپاپایی كه تمام صبح هاي دراز دهه شصت، هی عوض شد و ما را با دهان نصفه باز فاكد آپ بار آورد
تا شديم هميني كه شديم
دوزاري من همه اين كارها را كه كرد خيلي آرام افتادو رفت
طوري كه نه ما از ايني كه هستيم كج تر شديم نه در و داف توي صندلی عقب از خواب پريدند
...

تصمیم کبری

آدم اگر سرش به تنش بيارزد ميفهمد بايد خواب آلود تر از اين حرفها باشد
آنقدر خواب آلود كه نه توي جلسه کاری بین اون همه کله خر اظهار نظر كند ، نه توي تخت اظهار علاقه ، نه از ترس تنهايي اظهار تاسف ، نه توي جمع هاي بيش از دو نفر اظهار وجود ! تا حرف می زنی می گویند فکر کن فکر کن
... واقعا که
بعد از سی و چند سال، هنوزم هستند آدمهايی که نميفهمند
اونقدر زیاد که نمی فهمند بابا فکر زياد، تصميم را خراب ميکند،مصنوعی ميکندبه قول بچه ها اسپویل ميکند
من که همیشه اعتقاد داشته و دارم کبری ترين تصميم ها را بايد گذاشت برای مواقع پر جيش و پر اسپرم و پر خواب
کمی قبل از خيس شدن شلوار و پايين کشيدن شلوار و خوابهای بی شلوار ديدن
بی فکر و بی منطق و به قول بچه ها راو که همون کال و نارس خودمونه
+ اگه بچه ها نبودن من با کی بدمينتون بازی ميکردم؟

جنگل جای ساده ای است

من یاغی و توی ملودرام را هم کتاب خراب کرد
تو را عشوه گری های گاو ماده ، هزار و نهصد و خورده اي عمو جرج از راه به در کرد
من را جو جنگل دوستي رحماندوست گرفت
----
من و تو فرق زيادي نداريم نفس جفتمان بالا مي آيد براي يکي دو تا دريا آن طرف تر ادامه تنبلي دادن
هه
---
من و تو را کتاب خراب نکرد
تو را جو کتابخانه گنده تان گرفت
من را قيمتهاي سه رقمي کتابهاي کيوسک روزنامه فروشي از راه به در کرد
---
من و تو فرقهاي زيادي داريم
تو مدتي طول ميکشد بفهمي پسرهاي زردمبوي اینجا هم همان ... هستند که تو ایران بودند
اما من همون ماه اول فهمیدم هر کجای این آسمان آبی بروی دختراش همانی رو دارند که اون دختر خوله که خونشون ته کوچه مقصود بیک بود ، داشت
---
ولي من سه سوت ميفهمم جنگل جاي ساده اي است
صبح به صبح هم همه لغت های سخت پروژه هامو با دو تا هويج می برم پیش خرگوش پارک دم خونم که هر روز میاد با صدای بلند نرمش شکم می کنه تا برام حل کنه
پشت بندش هم با همه زیرکیش باز از روباه جاکش گول میخوره
می دونی چیه ماجرای من و تو خیلی گنگه اصلا بايد رفت پيش جغد دانا تا همه چيز را حل کند

هویج بستنی


دقیقا ده سال پیش که من دانشجوی دانشگاه هنر بودم و کسی هم به دلایلی کامل مشخص تحویلم نمی گرفت وبهم می گفتند آنتن ، یکروز سرد زمستانی من در ایستگاه اتوبوس خیابان طالقانی با موجودی آشنا شدم که سالها زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد
بعدها آن موجود راهش از من جدا شد و رفت ژاپن ، ازدواج کرد و هر از گاهی از این و آن می شنیدم که آره آنجا دارد نقاشی می خواند .... آره استاد شده برای خودش ..... شنیدیم که گالری زده در توکیو .... راستی شنیدی فلانی بچه دار شده ؟ ..... و من همیشه بدون هیچ دلیل خاصی مشتاق بودم زندگی اش را دنبال کنم
حتما برای شما هم پیش آمده که کسی که روزگاری همه فکر و حواستان را گرفته دورادور و بدون حتا هیچ علاقه مجددی بهش زندگی اش را دنبال کنید ؟
حالا ده سال از آن روزها می گذرد و تنها چیزی که از اوبرایم باقی مانده تصویری مه آلود از قدم زدنهای طولانی از دانشکده سینما تئاتر تا میدان ولی عصر و یا میدان توحید است
این روزها از بس که آدمها زنگ میزنند و اطلاعات می خواهند و برایشان فک زدم که ویزا چطوری میشه گرفت ؟ شرایط پناهندگی چیه ؟ یه نفر هست تو یونان دارند دیپورتش می کنند میتونی کاری کنی ؟ این سایت بالا نمی آد چه کنیم ؟ اگه بخوایم فلان جا دانشجو بشیم چکار باید بکنیم ...دیگر از صدای زنگ موبایل یا بقول اینها سل فون ذوق نمی کنم .
تو یک روز کاری سخت و یک جلسه خیلی مهم بین وقت نیم ساعته تنفس یا پازه اینها وقتی که داری هول هولکی چای داغ کیسه ای رو هی تکون میدی تا آب نسبتا جوش رنگ بگیره و هی فوتش می کنی که زود سرد بشه ،دستات پر کاغذ و یادداشتهای جلسه است و وقتی که تو مغزت هزار طرح و حرف و دفاع و پروپوزال داره موج میخوره یکهو باز موبایلت زنگ می خوره و با بی میلی دکمه معروف سبز رنگ را فشار می دهم
و می بینم ای وای خودش هست
همان صدای آشنای ده سال پیش
اینقدر هول میشوم که اصلا نمی پرسم چطور منرا پیدا کرده
انگار که خود خود محبت از لابه لای امواج تلفن دارد می خورد به صورتم
حس خوبی هست وقتی می پرسد چه می کنی ؟ دوستان نزدیکت کی هستند

و من تند تند برایش از دوستانم میگویم و یکی یکی دقیق شرحشان میدهم
و وقتی میگوید حدس میزنم که دیگر آنقدر سرت شلوغ شده است که کمتر دلتنگی

عمق توجه اش را می فهمم و حرفش را تایید میکنم و در جوابش میگویم که
بعضی حس ها زمان و مکان نمی شناسند و دلتنگی برای کسانی که دوستشان داری فراتر از این حرفهاست

یادش می آورم که آن روزها چقدر منتظر تمام شدن کلاس بودم تا برویم قدم بزنیم و برسیم به خانه هایمان و سر هر آبمیوه فروشی باز بپرسیم با هویج بستی چطوری ؟
و روزهایی که نمی آمد کلاس چقدر دلتنگش می شدم
تازگیها بدجوری روی انواع مهربانی ها حساس شده ام بس که این مدت مهربانی های هدف دار دیده ام از آدمها و توی ذوقم خورده

عبور

از دو دسته آدمها (مثلا در فیلد آموزش و ورک شاپ ) حالم به هم میخوره یکی اونهایی که وقتی ازشون یک سوالی میپرسی، اونقدر قضیه رو مشکل جلوه میدهند و گیجت میکنند که حس میکنی باید این روش رو کنار بگذاری و از پسش بر نمیای و خلاصه دیگه بلند بشی بزنی بیرون و تموم دسته دوم ، اونهایی که در تعریف از کارهاشون اغراق درونی (احساس اتم شکافتن و گاها فیل هوا کردن و یا قسمتی از اندام غول رو شکستن ) دارند!
+یه قاعده و ضرب المثل کلیدی : همیشه از هر چی بدت میاد سرت میاد !
امروز رهبران این دو دسته خوردند به پست من :
اولی در هنگام رتق و فت کارهای افغانستانم
دومی در دفاع از پروژه ام و اینکه از بد روزگار نماینده یه ان.جی . او یی اونجا بود که احساس میکرد که اگر نبود الان زمین منهدم شده بود و ....
+اما اعتراف :
من از آن دسته آدمهایی هستم که اگر پایش بیفتد، مثل گوسفند سرم را می اندازم پایین و بی توجه به آدمها و نظراتشان از روی مغزشان رد می شوم ، و کله شان را انزمان درست عین خطوط نا پیوسته عابر پیاده می بینم .
+ادامه :
در دیدار رهبر دسته اول در دفتر ایساف اون هی می گفت امروز اینقدر مردن دیروز اونقدر
خطر ناکه نه نه نه نمیشه
اصلا مرزهای بین شهرها بستس
و من بعد تماشایش گفتم : اوکی مستر ! سی یو تومارو و فردا قراره برم اجازمو بگیرم !
اما رهبر دومی : من هی دارم از فواید بهداشت فردی تنظیم خانواده می گم این رهبر مونث که متاسفانه به عنوان حامی من هم درپروژه هست هی میگه لایه اوزون ! من میگم بله آقای رئیس ، تنظیم خانواده امروز نیاز اصلی کشورهای آسیانه میانه است دوباره بلند میشه میگه بله نگاه کنید اصلا میدونید این همه زباله اتمی چی میشن ؟ من خودم رفتم با قایق جلوی این کشتی ها ایستادم .......
اینجا بود که دوباره حس عبور در من زنده شد آنهم به سنگین ترین کفشم و سریعترین سرعت ....