‏نمایش پست‌ها با برچسب روشنفکرانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روشنفکرانه. نمایش همه پست‌ها

بلوغ




دخترک از پله های خوابگاهش می رفت پایین بغض کرده بود و می رفت ، می رفت و ما نگاهش میکردیم و لابد افسانه دلش می خواست تا خود صبح با او باشد و در بغلش بگیرد اما هر دویمان بی رحمانه فقط رفتنش را نگاه کردیم و راه افتادیم.

از آن روز به بعد همیشه یاد آوری آن لحظه همه تلخی های مشابه زندگی ام را با آنچه که دخترک داشت تجربه میکرد بیادم می آورد و هر بار با خودم می گویم نه حقیقت است که آن لحظه ها تلخ است و همیشه تلخ بوده.


من آن تلخی را نه یکبار که بارها و بارها چشیده ام و اکنون رسم دنیا در حال چشیدنش به دخترک بود تا او هم بزرگ شود و پوستش کلفت شود وکلفت تر. بعدها برایش گفتم که دلم برایش سوخته وقتی داشت می رفت و او فقط نگاهم کرد. و من هم فقط دستانش را نگاه کردم و با خودم گفتم کاش پیانو بیاموزد این بچه که چقدر به انگشتان بلندش می آید...


شب عجیبی ست، هر دو جلوی چشمانم ردیف شده اند، هر دو را می بینم و در خیالم با هم در کوچه پس کوچه های کپنهاگ قدم می زنیم و بستنی می خوریم و من مثل همیشه حرفهایی عجیبی می زنم که برای هردویشان عجیب است از خیالاتم بیرون می آیم و به بالکن می روم و سیگاری روشن می کنم و با خود می گویم ؛ همیشه باید یک جای کار بلنگه و اگه نلنگه هم باز تو همش به اون فکر می کنی که کجای کار ایراد داره که چیزی نمی لنگه ؟


- بخشهایی از داستان سی ینا از مجموعه داستانهای جورابهای صابر که بالاخره منتشر شد !

خودکفایی


پیتزای قرمه سبزی یک حقیقت انکار ناپذیره و عزت و شرف ایرانی بودن ما در گرو همین هویت چند هزار ساله ماست ! و حالا باید با همت همه متخصصین دلیر و خودکفای ایرانی برویم تا بزودی شاهد تولید ملی ” آیس پک سنتی” باشیم .
پ.ن یک: از اتاق فرمان اشاره می کنن که آیس پک سنتی خیلی وقته به بازار اومده و بنده همینجا از اشکالی که در پخش بوجود اومد عذر می خوام. ظاهراً ما ته دیگ“آپ تو دیت” ای نیستیم.
پیامهای بازرگانی رو با هم ببینیم.
پ . ن دو:
ته دیگ نوشتن سه تا مرحله پی در پی داره:
اولیش اینه که یه جوری بنویسی هیچ کس نفهمه ، مراحل بعدیش زیاد مهم نیست .
پ . ن سه : مجددا از اتاق فرمان اشاره می کنند همین پ .ن نوشتن تا کنون شبهات زیادی را ایجاد نموده و الان از آرنهم تلفن داشتیم که خواستار توضیح بودند ، عرض شود که این پ .ن همان پی نوشت است .

دلتنگ

دلتنگم و آرام ...
هنوز قفسه ی سینه ام تیر می کشد،نمی دانم بغض است یا فریاد فروخفته ای، که اینچنین راه گلویم را سد کرده.
دلم باران می خواهد.
از آن دست باران هایی که گولت می زند.
آرام و نم نم می بارد و به خیابان می کشاندت، آنوقت درست وقتی که خوش خوشان روی جدول راه می روی و برای خودت سوت بلبلی می زنی، رگبار می شود!

نشانه ها

بعد از مدت‌ها که دلت هوس دور هم بودن می‌کند
بعد از مدت‌ها که کنار هم می‌نشینید و شام می‌خورید
بعد از مدت‌ها که تلویزیون را روشن می‌کنی و هواپیمایی سقوط می‌کند، غذا از گلویت پایین نمی‌رود، احساس خفگی می‌کنی و نمی‌توانی فریاد بزنی. و بعد که دنبال تسکینی می‌گردی، کتاب فراموش شده‌ی «در جدال با خاموشی» جلوی دستت می‌آید و صفحه‌ای که باز می‌شود: «در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم .
آئینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده .....
در فراسوی مرزهای تن ام تو را دوست می دارم
در آن دور دست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند ».
این نشانه‌ها، یادآوری‌ها، این خفگی تا کی باید ادامه داشته باشد؟

پیتزای ماخلوط

موسيو بود و آقا فینگیله که حدود صد و بیست سانتی میشه قدش و زن زشتش و من که منتظر "پيتزا ماخلوطم" بودم
موسيو با نوار ارمنيش ميخوند و شاد بود.
آقای فینگیله و زن زشتش همديگرو داشتن و شاد بودن.
من ولی نه نوار ارمنی داشتم،نه شوهر فینگیل و نه زن زشت
من فقط پیتزای ماخلوط داشتم !

پارک وینستون

با اون قد نصفه نیمه اش داشت تلاش میکرد از آبخوری پارک آب بخوره از دوچرخه پیاده شدم و بغلش کردم و صدامو يه کم خشن ميکنم و ميگم:ببين کوچولو برای اينکه بتونی دهنتو به کثيفترين شير آب توی پارک بچسبونی و با لذت،قلپ قلپ آب بخوری يا بايد کثيفترين آدم باشی يا واقعا تشنه ات باشه...
نگام کرد نفهمید اصلا چی گفتم و فقط پشت سرشو نگاه کرد و دید مادرش داره میاد مطمئن شد ! مادرشم که اومد دوید رفت تو بغلش تازه شروع کرد بهم خندیدن .
دارم فکر ميکنم اگه صدامو يه کم خمارتر کرده بودم بعد حرفمو ميگفتم باحالتر ميشد.
فعلا دارم تمرین می کنم با صدای خسرو شکيبايی انگلیسی حرف بزنم باحال میشه امتحان کنید
حرف الکی هم نزنید من خیلی هم باحال هستم .

چلیک

توی این همه جارو جنجال این روزها ، توی این همه خبر و بی خبری ، توی این همه سر و صدا و شلوغی، صداهایی هستند که آنها را بیشتر از بقیه می‌شنوم.
یعنی می‌خواهم بگویم محال ممکن است که حتا وقتی دنیا هم بشود آوار ِ صدا و همهمه‌ها و رو سرم خراب بشه اونجوری که عین خیلی وقتها یکهو گوشم سوت بکشه و نمی دونم واقعا اون موقع چیزی میشنوم یا نمی شنوم یا طوری که انگار با میخ و یا همچو چیزی روی اعصابت خط یا شونه می‌کشند و تا مرز جنون می‌برندت، باز می‌توانی بشنوی‌‌شان.
یعنی یک جوری جذب‌شان می‌شوی که انگار یکهو دنیا خاموش و تاریک می‌شود و نوری تو را به منبع صدا وصل می‌کند. مثل اون تئاترها که همه جاه سیاه و تاریکه و تو فقط یه نور می بینی از بالا و یه بازیگر !
خلاصه اگه همه اینا بشه من باز دو تا صدا رو دوست دارم و همیشه عاشقشم ! یکی‌شان صدای شاتر دوربین است. که هنوز هم تا این سن نفهمیده‌ام دقیقا چه می‌گوید. مثلا می‌گوید کلیک یا چلیک یا چه. آهنگ صدایش همین است البته دوربین هم دوربین قدیمی ها با اون فیلمهای واقعا دوست داشتنی اش و صدای بحالش ولی همین صدای دوربینهای دیجیتال هم همونه چلیک !صدای بعدی همین «ی» است ! که هم زیباست هم خوش صدا و هم نوشتنش قشنگه !
و آخریش هم صدای قلم درشتی است که دارد کلمه‌ای روی کاغذ می‌نویسد. مثلا وقتی بخواهد سین را بدون دندانه و کشیده بنویسد، وقتی مرکب گیج می‌شود یا رویش کم می‌شود.
اگه مرغ آمین از این ورا الان رد می شد دلم می خواست منو ببره به هیجده سال پیش و اون بیاد بشینه جلوم برام خط بنویسه و منم با اون دوربین زنیط ازش عکس بندازم چلیک چلیک اونم نگام کنه و بگه ی ی ی ....

همیشگی ها

یک عصر بی رمق و بی حوصله تابستونی است مثل همیشه ها و من بریده ام وخسته‌ام از این همه دویدن‌ها و نرسیدن‌ها مثل همیشه ها و راه می افتم و راه می افتم مثل همیشه ها که دلم خسته اس تا میرسم به کافه‌ی که تازه کشفش کردم وهمان همیشگی را که سفارش می‌دهم، یاد همیشگی‌هایی می‌افتم که پر شده‌اند توی زندگی‌ام...
همیشه همین نوشیدنی، همیشه همین رنگ، همیشه همین استاد، همیشه همین شاگردها ، همیشه همین شهرها و مسافرتها ،همیشه همین مسیر همیشه همین روش ، همیشه همین آدمها و ...
جمله‌ی همیشگی‌اش ــ برای همیشه با توام ــ که یادم می‌آید، کنترل تیک‌های عصبی گوشه‌ی چشمم دیگر دست خودم نیست. گمانم سال پیش بود. یکی از همین روزها و من از تو اون اتوبان همیشگی که رد می شدم یک لحظه ایستادم و احساس کردم نه حالا ظاهرا دیگه وقتشه ، که نبود!
گمانم یکی از همین روزهای همیشگی بود که آخرین تلاشم را به قیمتی باور نکردنی برای بازگرداندن همه‌ی آن‌چه از دست رفته بود، به کار گرفتم و نشد که هیچ، با سر هم به زمین خوردم. گمانم یکی از همین روزهای همیشگی بود که گفتم دیگر تمامش کن . و تمام می کنم و اینجاست که سیگار بهانه‌ای بیش نیست، به قصد دود کردن خودم وآخرین پک را محکم‌تر می‌زنم.

روزهای تلخ و خاکستری

چند روزیه اومدم جایی که خوب ای کاش تو حس و حال بهتری این روزها طی می شد
به ایستگاه خالی آرنهم نگاه می کنم و دوچرخه هایی که در سکوت شبانه همه در صف صاف ایستاده اند و آی پدم عادت غریبانه شادمهر را می خواند که آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن
منو از این دلخوشی ها آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
وای خدا چقدر تو این روزهای تلخ این آهنگ می چسبه
قطار مي رود ... همه ساكتند .. ساكت ..غريب .. تنها ...
قطار مي رود ... من اما بايد بروم
فقط یه قول
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم تن من
...
این روزها همه خاکستری هستند
همه و دیگه مگه حس و حالی هم هست بعد از دیدن اینهمه خون و آتش و دود ؟
و اگه حسی هم باشه چه فایده ؟
که ديگه نوشتن هم آرومم نمي كنه . هيچ چيز ، هيچ كس .... كسي هم مگه مونده ؟
نمی دونم چرا همش احساس می کنم داره زلزله میاد ؟
این روزها اصلا اعصاب ندارم نمی دونم چرا خدا میدونه ، امروز بعد مدتها وقتی نشستم اخبار ایران رو خوندم و فیلمهارو دیدم ناخودآگاه برای همشون آيت الكرسي خوندم ولی نه فکر می کنم فقط نباید آیه الکرسی خوند که حالا به آيه هاي بزرگتري نياز هست... آيه هاي خيلي بزرگتري ... همه هستي من آيه تاريكي است ..

اعتیاد زندگی

زندگی به گمانم اعتیادی بیش نیست مادامی که شیفته و معتاد چیزی نباشی مرده ای!
آدمهایی معتاد به کار، آدمهای معتاد به درس،آدمهای معتاد به بهترین بودن، آدمهای معتاد به آرمان، آدمهای معتاد به مذهب، آدمهای معتاد به عشق ، آدمهای معتاد به فداکاری،آدمهای معتاد به فرزند، آدمهای معتاد به الکل و سیگار و...، آدمهایی معتاد به سکس و هزار کوفت و زهرمار دیگر
همیشه انگار چیزی باید باشد که به آن بیاویزی چیزی که به بودنت معنایی بدهد،به دقایقی که تمامشان می کنی که شب سر راحت به بالین بگذاری
من اما معتاد به معتاد نشدنم! همین است که مدام ار این شاخه به آن شاخه می پرم ، آویزونم و سر در گم !
من معتاد نیستم اما معتاد معتاد نشدنم امشب که فکر می کنم می بینم یه چیز نیست که تو زندگیم درست و حسابی ادامه داشته باشه و یا بهش علاقه مند باشم هیچی !
همین است که همیشه ی خدا ناراضی و کلافه ام، بی قراری اعتیاد من است نق زدن کار من است. دوست ندارم خودم را و وضع فعلی ام را همین

دریغ

تا حالا شده فکر کنید فکرتان مغزتان فلج شده ؟ اینجاست که آدم هنگ میکنه و می ماند چکار کنه ؟ البته نه این‌که بماند، نه، نمی ماند خیلی وقتها رد می‌شود، منتها له می‌کند و رد می‌‌شود و حتا برنمی‌گردد که ببیند چه چیزهایی را می‌بیند و ندیده قبلن و اگر هم ببیند حافظه‌ی تصویری کوتاه مدتش را فعال می‌کند تا فضای خالی داشته باشد برای آینده که قرار است هیچ اتفاقی بیفتد که اتفاق چیزی‌ست مانند گذشته که هی مدام تکرار می‌شود، شاید برای من تنها، و چیزی که تکرار شود خب شما بهتر از من می‌دانید که منتظرید بعد از "که" کلمه‌ای جمله‌ای چیزی بیاید اما نمی‌آید مانند همیشه که وقتی انتظار چیزی را دارید آن چیز دقیقن روبه‌روی شما اتفاق نمی‌افتد و بل‌که این پشت سر شماست که تمام حوادث را همیشه و همه وقت تصاحب کرده و شما می‌پرسید از آن یکی که چرا له کردم و گذشتم و متاسف می‌شوید که چرا از خودتان سوال نکرده‌اید و البته در این زمانی که معرفتش هم تمام شده هر پاسخی مثل هیچ پاسخی‌ست، بدون شک؟و این روزها من به هوای گفتن و فقط گفتن گفت و شنیده و نشنیده پشیمان شد که اعتراف هیچ‌گاه‌ البته ـ‌خوش‌بینانه‌ـ گاهی سودی ندارد و باید جایی رفت که سقف نداشته باشد و هیچ موجودی که هوس نکند دست‌هاش را سقف صدایت کند و بایدتر خواند نه با صدای بلند که اگر داد شود هوار می‌شود و آرام وآرام و آه رام اتفاق را برایت مرور می کند .
همان اتفاق و همان یادآوری تلخی/شیرینی‌های ذهن‌. باید قدم بگذارم در جایی فراتر از دایره‌ی درک ذهن، که البته از آن هیچِ هیچِ هیچ نمی‌فهمم
همینجوری که دراز کشیده بودیم و داشتیم زندگی دیگران رو می دیدیم و من هی تو خوردن تقلب می کردم و سعی میکردم تا اونجایی که میتونم چیپس بیشتری بردارم و بریزم تو حندق بلا نمی دونم چی گفت که خوشم اومد ولی اونقدری فهمیدم که بگم ببین من الان مستم حالیم نیست چی میگی اینو فردا هم دوباره بهم بگو ...که یهو برگشت سمتم و بدون مقدمه گفت:با صدای اونجوریت هم می‌تونی بگی؟ نگفت چه جوری و من می دونستم چجوری ، اما من حتا دلم نمی خواهد برای خودم هم الان صدای اونجوریم رو تکرارش کنم، برای همین می‌گویم اونجوری ...تابستان امسال بالاخره دومین مجموعه داستان من به اسم "جورابهای صابر " منتشر میشه ! جورابهای صابر رو خیلی دوست دارم مخصوصا آخرین داستانشو که همون جورابهای صابره

بهانه ها

از بهانه ها بیزارم
از دلیل تراشی ها...نشد...نمی شود... نمی رسم...نمی توانم
و تلخ ترینشان "وقتی نشد "
بهانه ها , دروغی بیش نیستند , تنها دلیل مضحکی برای نخواستن .
که برای نتوانستن هیچ دلیلی نیست به جز نخواستن. بعد از آنکه یاد گرفتی همه شخصیت ها را ارج نهی, آموختی که احترام بگذاری به نخواستن ها. و به زور خواستن ایجاد کردن را هیچ گاه نخواستی.
سالهاست از مجازی ها فراری شده ای و دیگر رنگ ها و القاب ها و نسب ها برایت جذابیتی ندارند زمانی در خود درد واقعی را حس کردی که فهمیدی آنقدر بزرگ شده ای که میتوانی میان حقیقی و غیر حقیقی را تمایز دهی.
یک روز صبح که از خواب غفلت بیدار شدی و توانستی از صدای آدمها دورنگی را تشخیص دهی , روز مرگ شادیهایت بود . از آن روز رنجهای درونت زیاد و زیاد تر شد بس که چهره های جور واجور دیدی و به روی هیچ کدام نیاوردی که دروغ نه در چهره , که در صدای آدمها نیز داد میزند. گمان کردی که عادت میکنی, که همرنگ میشوی, رنگارنگ, اما نتوانستی تو نقاش خوبی نبودی همیشه آنقدر خودت را بد رنگ آمیزی میکردی که نقاشی بودنت از دور داد میزد.
وآخر فراری شدی از جایی که بزرگترین دروغهای زندگی است را شنیدی... وقتی آدمهای زندگی ات یکی یکی آمدند و رفتند, آموختی تنها آنچه که حقیقی باشد می ماند. و از آن پس دیگر اجازه دادی که بیایند و بروند. چرا که دانستی آنچه که باید بماند, خود می ماند و ماندگار میشود .

باختی پسر ... باختی

ازعصر دیروز تا همین الان که کله صبحه فقط و فقط خونه رو مرتب کردم،کتاب خوندم،اس ام اس زدم، هی تند تند اومدم میلمو چک کردم و میلیدم - یعنی همون ای میل هایم رو جواب دادم - و یه پکیج رادیوی هم ساختم و غذا خوردم!
دو تا کتاب تمام کردم، "کافه پیانو" و "آندری تارکوفسکی " البته خودم هم از انتخاب این دو یکهو خنده ام گرفت که چه دخلی این دو باهم داره ؟
امسال به جز چند نفر به هیچ کس تبریک سال نو نگفتم اینجا هم نخواهم گفت !
داره به سرم می زنه اصلا یه جنبش ضد سند تو آل راه بندازم ، یعنی چی یه متن کلیشه ای رو بر می دارن به هزار نفر می فرستند و حتما توقع دارن عین اون هزار نفر هم بشینند براشون جواب بنویسند که وای عزیزم مرسی که بیادم بودی !
در فکر یه سفر هم هستم البته ، یه چیزی هم امسال بعد سالها اون ته دلم جاش بدجوری خالیه که بماند .
نگرانم و همه چیزم درب و داغونه و واقعا به یه تغییر دکوراسیون روحی احتیاج دارم خفن !
باید یه کسی یه اتفاقی نمی دونم یه چیزی بیاد و من رو از این درهمیدگی نجات بده . بین همه فکرهای پخش شده ام و فقط یک جمله بی مقدمه می تونه هولم بده ، پرتم کنه پایین.
یکی از پشت خستگی هام می پره بیرون و می گه : خیلی باختی...خیلی.

لعنتی دیگه رو زمین نیستی

ميزنی تو جاده خاکی...
دلت می خواد تا ته دنيا همين طوری بری....
میری تو اتوبان يه مسير مستقيم و کم ترافيک...
آخر شايد بن بست باشه..اول يواش ميری...کم کم سرعتت ميشه ۱۲۰.جاده مستقيم...چشمت به جلونته اما نمی بينی....فکر داره دور ميزنه۱۴۰...
کاش اين اتوبان آخر نداشته باشه.کاش الان بارون بياد..۱۶۰...کاش شب بشه....میوفتی تو جاده....ميای سبقت بگيری چيزی نمی بينی .يه جورايی شاخ به شاخ ميشی...
دود سيگار و ميدی تو...داره کم کم شب ميشه...اما بارون نمياد....چراقات و روشن نمی کنی....اينطوری حالش بيشتره...باحال تر اينه که وسطه جاده نگه می داری...يه گوشه ماشين و پارک می کنی.تمام بدنت از درد می سوزه.اما مهم نيست...
خلاف جهت ماشين وسط جاده شروع می کنی به راه رفتن....عجب حالی داره پسر...هر ماشينی با يه بوقه ممتد از کنارت رد ميشه..تمام درد بدنت و خم ميکنه.پاهات و رو زمين ميکشی.تا حالا اين همه درد و حس کردی؟..کلی فحش می خوری..ای بابا!..بی خيال....راه خودت و ميری....داره بارون مياد...ديگه همه چی کامله.آدم برای مردن ديگه مگه چی می خواد؟...
سيگار هنوز تو دستته.می ترسی خاموش بشه...يه پک بهش ميزنی...دوست نداری تموم بشه...انگار که تموم بشه همه چی تموم ميشه.
نور ماشين جلويی چشماتو خيره می کنه...يه پک ديگه به سيگار ميزنی....با خودت فکر می کنی قطره های بارون تو نور چراقش قشنگه.فکر می کنی عجب بارون معرکه ای....نور خيلی نزديکه..فکر می کنی نور داره کورت می کنه..صدايی نمی شنوی...سکوت و سکوت...
حالا داری پرواز می کنی....يه درد عجيب تو پاهات و قفسه سينت می پيچه.مهم اينه که ديگه رو زمين نيستی....
لعنتيـــــی ديگه رو زمين نيستی....می فهمی؟؟؟؟حالا تا دلت می خواد نفس بکش.درد ديگه نداری.مگه نه؟حالا تا دلت می خواد تو بارون بچرخ ، برقص.خيالی نيست.همه چی تموم شده....

دختران مرده

چند روزه که سرگرمی مفرحی پیدا کردم که بسیار هم بهش دلبسته شده ام
بله تفريح تازه ام ديد زدن عکس دخترهای فارغ التحصيل شده 53 سال پيش در سايت يک کالج قديمی در پنسيلوانياست
عينکهای گنده و موهای موجدار و دندانهای سفيدشان،قیافه های گاه معصوم و پر شر و شور آنها لبخندهای واقعی و یا قلابی آنها مقابل دوربین دیدنی است و از همه مهمتر اینکه وقتی ميفهمم بيشترشان مرده اند خنده وحشتباری می کنم و باز با ولع هر چه تمامتر میان دخترکان مرده دید می زنم ! تازه نام و مشخصات بعضی هایشان را تایپ ميکنم و لای خاطره ها گم و گور ميشوم.

هارول پینتر مُرد

متنفرم از روزایی که با خبر مرگ شروع میشه
حس خون تازه تو دماغت که داره میاد پائین و پائین و میاد رولبتو تو تلخیشو تا عمق جونت حس می کنی
دیروز همین طوری بود از خواب که پاشدم همینجوری داشتم وول می خوردم که لب تاپو باز کردم و تا اومدم تو خبرا سرک بکشم دیدم وای یکی از محبوب‌ترین نویسنده های زندگیم که از آخرین کتابی که ازش خوندم همین هفته پیش بود به فصل آخر زندگیش رسیده : هارولد پینتر
من با خیانت هارولد زندگی کردم به معنای واقعیش نمی دونم خوندینش یا نه در "خیانت" این عجوبه قصه‌ی را از انتها به ابتدا روایت می‌کند که در همان ابتدا اصل قضیه لو می‌رود. اما با هنر بی بدیلی که دارد و در چیدمان سطرهاش نهفته تو همچنان تشنه خوندن میشی بخونیدش عالیه
از داستان‌هایش "جشن تولد" و "وقت ضیافت" را خیلی دوست دارم البته وقت ضیافت را با ترجمه ترکی استانبولی خوندم خیلی دلم میخواد فارسیشو بخونم (کسی خبر داره ترجمه شده ؟ )هارولد مهم ترین اتفاق ادبیاتی ده سال پیش زندگی من بود که همچنان بود و بود تا حالا گرچه خودش گفته : من هرگز قصد ندارم آدم مهمی شوم... اما مهم بود
نمی دونم شایدم خوش بحالش که رفت