چارلز بوکوفسکي، تنها نويسندهاي نيست که بسياري از آثارش در ايران اجازه انتشار ندارد، اما چند رمان اين شاعر و نويسنده و فیلمنامه نویس واقعاً خواندني است. رمانهايي که هم مخاطب عادي ميتواند از آن لذت ببرد و هم مخاطب خاص.
مجموعه داستاني از چارلز بوکوفسکي به نامِ «موسيقي آبِ گرم» را بهمن کيارستمي ترجمه کرده است و به گمانم شاید فقط همین یک اثر از او باشد که در ایران به چاپ رسیده است .
از این غول ادبیات من پُستخانه (۱۹۷۱) ، هزارپیشه (۱۹۷۵) ، زنها (۱۹۷۸) ، ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲) ، هالیوود (۱۹۸۹) و پولپ (۱۹۹۴) را خوانده ام ، زن ها به گمانم از همه بهتر است ، نمی دانم چرا در ایران چارلز را بیشتر شاعر می شناسند شاید چون فقط تا بحال شعرهای او آنهم محدود به چاپ رسیده است در حالیکه او فیلمنامه نویس برجسته ای هم هست . به عنوان مثال فیلم ( Barfly ) ساخته بارت شرودر بر اساس فیلمنامه او بوده است ، بوکوفسکی نویسنده نبود، او فقط زندگی ای که میکرد را می نوشت. زندگی اش بی مثال و آنقدر شبیه یک داستان بود که هرکس آرزوی زندگی در آن را دارد.
ظاهرا بزرگمهر شرفالدين، «پستخانه» را ترجمه کرده، اما خوب چون می داند که انتشارش در ایران مساوی است با به مسلخ بردن ترجمه اش از قید انتشار آن گذشته است مجتبا پورمحسن بخشی از کتاب زن ها را ترجمه کرده است که البته نمی دانم چرا آنرا زنان نامیده است اما ترجمه ترجمه خوبی هست با هم آنرا می خوانیم ...
پنجاه سالم بود و چهار سالي ميشد که با زني نخوابيده بودم. هيچ دوستدختري نداشتم. در خيابان که از کنارشان ميگذشتم يا هر جايي که ميديدمشان، نگاهشان ميکردم؛ اما بدون اشتياق و با نوعي حس پوچي نگاهشان ميکردم. به طور مرتب جلق ميزدم اما فکر ارتباط با يک زن ـ حتا اگر غيرجنسي باشد ـ در پس ذهنم بود. يک دختر شش ساله داشتم که حرامزاده بود. با مادرش زندگي ميکرد و من هزينهي حمايت از فرزند را ميپرداختم. سالها قبل در سي و پنج سالگي ازدواج کرده بودم. ازدواج ما دو سال و نيم دوام آورد. همسرم از من جدا شد. فقط يکبار عاشق شدهام. بهخاطر اعتياد شديد به الکل مرد. موقع مرگش ۴۸ ساله بود و من ۳۸ سال سن داشتم. من ۱۲ سال از زنم جوانتر بودم. فکر ميکنم او حالا خيلي وقت است که مرده هرچند مطمئن نيستم. بعد از طلاق شش سال، کريسمسها برايم نامهاي بلند مينوشت و من هرگز جوابش را نميدادم...
مطمئن نيستم اولينبار کي ليديا ونس را ديدم. حدود شش سال پيش بود و من تازه بعد از دوازده سال کار به عنوان متصدي ادارهي پست، کارم را ول کرده بودم و داشتم سعي ميکردم نويسنده شوم. وحشتزده بودم و بيش از هر زماني مشروب مينوشيدم. سعي ميکردم اولين رمانم را بنويسم. هر شب موقع نوشتن يک پينت ويسکي و دو تا بستهي شش تايي آبجو مينوشيدم. هر شب تا کلهي سحر سيگار ارزان ميکشيدم، تايپ ميکردم، مينوشيدم و از راديو، موسيقي کلاسيک گوش ميکردم. با خودم قرار گذاشته بودم که هر شب ده صفحه بنويسم. اما تا روز بعد نميدانستم چند صفحه نوشتهام. صبح بيدار ميشدم، استفراغ ميکردم بعد ميرفتم اتاق جلويي روي نيمکت نگاه ميکردم که چند صفحه نوشتهام. هميشه از ده صفحه بيشتر مينوشتم گاهي ۱۷، ۱۸ ، ۲۳ و ۲۵ صفحه، البته کار هر شب را بايد تر و تميز ميکردم و زوايدش را دور ميريختم. نوشتن رمان اولم ۲۱ شب طول کشيد.
صاحبخانههايم که پشت خانهام زندگي ميکردند فکر ميکردند من ديوانهام. صبحها که از خواب بيدار ميشدم، يک پاکت بزرگ قهوهاي روي ايوان بود. محتوياتش جور واجور بود اما اکثراً توي پاکت سيبزميني، تربچه، پرتقال، پيازچه، کنسرو سوپ و پياز قرمز بود. هرشب تا ساعت ۴-۵ صبح آنها را با آبجو ميخوردم. پيرمرد ضعف شديد داشت و پيرزن هم همينطور و من دستهاي پيرزن را ميگرفتم و گهگاهي ميبوسيدمش. جلوي در هميشه يک بوس گنده به او ميدادم. بهطرز وحشتناکي چروکيده بود، اما همين چين و چروکها هم کمکش نميکرد. او کاتوليک بود و وقتي صبحهاي يکشنبه کلاه صورتياش را به سر ميکرد و به کليسا ميرفت جذاب بهنظر ميرسيد.
فکر ميکنم ليديا ونس را در اولين شعرخوانيام ديدم. شعرخواني در کتابفروشي در دراوبريج در خيابان کن مور برگزار ميشد. باز هم وحشتزده بودم. بيشاز حد وحشتزده. وارد که شدم فقط جا براي ايستادن وجود داشت. پيتر که ادارهي کتابفروشي را برعهده داشت با يک دختر سياهپوست زندگي ميکرد، يک عالمه پول داشت. به من گفت: لعنتي، اگر هميشه ميتوانستم اين آدمها را دور هم جمع کنم به اندازهي کافي پول داشتم که يکبار ديگر به هند سفر کنم! وارد شدم و آنها شروع به کف زدن کردند.
سي دقيقه شعر خواندم و بعد چند دقيقه استراحت اعلام کردم. هنوز هشيار بودم و ميتوانستم چشماني را که خارج از تاريکي به من چشم دوخته بودند، ببينم. چند نفر بالا آمدند و با من حرف زدند. بعد ليدياونس در سکوت کامل بالا آمد. پشت يک ميز نشسته بودم و داشتم آبجو مينوشيدم. دو دستش را گذاشت روي لبهي ميز و دولا شد و نگاهم کرد. موهايش قهوهاي و بلند بود، خيلي بلند. دماغش برجسته بود و چشمانش چپ بودند. اما او سرزندگي را در فضا منتشر ميکرد. هر چه باشد او آنجا بود. ميتوانستم ارتعاشاتي را که بين ما در جريان بود، احساس کنم. بعضي از ارتعاشات رد ميشد و خوب نبود اما وجود داشت. او به من نگاه کرد و من به عقب برگشتم. ليدياونس يک ژاکت جير گاوچراني پوشيده بود که يک منگوله هم دور گردنش داشت.
سينههايش، زيبا بود. به او گفتم: «دوست دارم منگوله را بکشم و ژاکتت را جر بدهم ـ ميتوانيم همينجا شروع کنيم!» ليديا رفت. فايدهاي نداشت. هيچوقت نميدانم به خانمها چه بگويم. اما او باسن داشت. وقتي داشت ميرفت باسن زيبايش را تماشا کردم. خشتک شلوار جين آبياش چسبيده بود به باسنش و وقتي داشت ميرفت تماشايش ميکردم.
بخش دوم شعر خواني را تمام کردم و ليديا را از ياد بردم همانطور که زناني را که در پيادهرو از کنارشان ميگذشتم فراموش ميکردم. پولم را گرفتم. چند تا دستمال و چند کاغذ امضا کردم و زدم بيرون و با ماشين به خانه برگشتم.
هنوز داشتم هر شب روي رمان اولم کار ميکردم . هيچوقت قبل از ساعت ۱۸: ۶ عصر شروع به نوشتن نميکردم. چون عادت داشتم در ادارهي پست ترمينال آنکس مشت بزنم. ساعت شش عصر که شد آنها رسيدند: پيتر و ليديا. در را باز کردم. پيتر گفت: «ببين هنري، چي برايت آوردهام!»
ليديا پريد روي ميز قهوهخوري. شلوار جين آبياش تنگتر از هميشه بود. موهاي بلند قهوهاياش را از يک طرف به طرف ديگر تاب داد. او جنونآميز بود. حيرتانگيز بود. براي اولينبار به فکر امکان عشقبازي با او افتادم. شروع کرد از حفظ، شعر خواند، شعر خودش را . خيلي بد بود. پيتر سعي کرد ساکتش کند: «نه! نه! در خانهي هنري چيناسکي شعر قافيهدار نخوان!»
« بگذار ادامه دهد پيتر!»
ميخواستم لمبرش را تماشا کنم. روي ميز عسلي جا به جا ميشد و شلنگ تخته ميانداخت. بعد رقصيد. دستهايش را تاب داد. شعر وحشتناک بود و تن و ديوانگي او بد نبود.
ليديا پريد پايين.
«خوشت آمد هنري؟»
«چي؟»
«از شعر»
«بهشدت»
ليديا آنجا ايستاد، کاغذهاي شعرش را گرفته بود دستش. پيتر به او چنگ زد: به او گفت: «بيا شاخ محبت را بکشيم.» «بيا، بيا گورمان را گم کنيم» ليديا هلش داد عقب. پيتر گفت: «خيلي خوب پس من ميروم»
ليديا گفت: «خب برو، من ماشين دارم. ميتوانم خودم برگردم. پيتر رفت سمت در، ايستاد و برگشت: «خيلي خب چيناسکي! فراموش کن برايت چي آوردهام! «در را کوبيد به هم و رفت. ليديا روي نيمکتي نزديک در نشست. من تقريباً فاصله يک پايي او نشستم. نگاهش کردم. حيرتانگيز بود. ترسيدم. نزديکش شدم و موي بلندش را لمس کردم. موهايش، جادويي بود. دستم را کشيدم عقب پرسيدم: «واقعاً همهي اين موها مال خودت است؟» ميدانستم که مال خودش است، گفت: «آره» دستم را گذاشتم زير چانهاش و خيلي ناشيانه سعي کردم سرش را به طرف خودم برگردانم. در اين شرايط اعتماد به نفس نداشتم. آرام بوسيدمش.
ليديا بلند شد. «بايد بروم. بابت اين دقايق به پرستار بچهام پول ميدهم.» گفتم: «ببين بمان. من پولش را ميدهم. فقط يک کم ديگر بمان.»
او گفت: «نه، نميتوانم. بايد بروم.»
به سمت در رفت. دنبالش رفتم. در را باز کرد و بعد برگشت. براي آخرين بار لمسش کردم. صورتش را بلند کرد و يک بوس کوچولو به من داد. بعد خودش را عقب کشيد و چند تا کاغذ تايپ شده داد دستم. در را بست. روي نيمکت نشستم، کاغذهايش توي دستم بود و به صداي استارت ماشينش گوش دادم.
شعرها به هم منگنه شده بود، همراه با اشکال پانتوميم و اسمش بود مال اوووووو. چند تا از شعرها را خواندم، شعرهاي جالبي بودند س ک سي و سرشار از طنز، اما بسيار بد نوشته شده بود. شعر دربارهي ليديا و سه خواهرش بود. هر چهار خواهر بسيار سرخوش و شجاع بودند و نسبت به هم س ک سي بودند. کاغذها را انداختم کنار و پينت ويسکي را باز کردم. بيرون تاريک بود و راديو بيشتر آهنگهايي از موزارت و برازوبي پخش ميکرد.