نشمرید اینقدر روزها رو



اگه زندگی منو یه مختصات طولی و عرضی براش قائل بشید نه تنها تو کل مختصات طولی و عرضی چه بسا اونوری و اینوری ترش هم سابقه نداشته که  اینجوری که این چند ماه اخیر حواسم به تاریخ هست بوده باشم .
 الان دقیق تاریخ را به دو روایت میلادی و شمسی از بر هستم ، تازشم یه کمی هم قمری چون به هر حال ماه رمضان نزدیک است و اون هم دخلی به حوادث من دارد !
این چن وخ کلا کارم شده صب به صب که از خواب پامیشیم برم جلو دستشویی و مسواک در دهن هی با خودم ضرب و منها کنم که تا فلان روزها  چقدر مانده و خب بعضی فلان‏ها نزدیک‏ترند بعضی فیلان ها هم  دورتر.
اما خب حساب و کتاب همه شان دستمه  الان خوفم نیست ، حالا شاید این برا شما مهم نباشه ها اما برای آدم بی قید و لا اوبالی ای چون من (ازمنظر تاریخ و حساب و کتاب عرض می کنم ها) این ینی تحول ، ینی انقلاب نرم و مخملین ینی وضی ها...
 منی که عموما تقویم و سررسید کلا یه چیز فانتزی و بیشتر دفتر تلفن و دفتر شعر و دری وری بوده تا احتساب زمان و اینا ، منی که سال ۱۳۷۳ که می خواستم همینجوری خودمو تست بزنم و رفته بودم کنکور شرکت بکنم بجای امروز فرداش رفتم کنکور بدم و البته این تا سالها در صدر اخبار هر و کر دوستان و فامیل بود!
اینجوریه دیگه من کلا آدم سرخوشی هستم ، من از حساب و کتاب متنفرم ، من تا یه پول قلمبه تو جیبم نباشه نمیرم خرید چون بدم میاد هی موقع خرید اتیکت جنسهارو ببینم که بفهم چنده ؟ دوست دارم همینجوری هی ببینم و خوشم بیاد و بندازم تو سبد و برم غرفه بعدی ، من از شمردن متنفرم ، من از چجوری بگم براتون راسته و حسینی اش اینه که از انتظار بدم میاد ، از اینکه آدم توی زندگیش منتظر چیزی باشد تا دلش خوش باشد.
این ینی چرت محض ، ینی وضی که الان من مبتلاشم !

نامزدی طولانی


ژان پی‌یر ژونه / 2004 / فرانسه
از اسمش که پیداست داستان از چه‌قرار است. اما این عکس روی پوستر قلقلک‌تان ندهد. هیچ خبری نیست!
«نامزدی طولانی» آخرین فیلم جناب «ژونه» است که درست بعد از «اَملی» و گویا بر اساس داستانی از «سباستین جپریسات» ساخته. اما دلیل نمی‌شود هم قد و قواره‌ی «اَملی» تصورش کنید. این‌یکی ملودرام پشت جبهه‌ایِ‌ معمولی‌ای است از روزگار یک دختر علیل فرانسوی در سال‌های آخر جنگ دوم، که اگر سعی کنیم «اَملی» را فراموش کنیم و تحت تأثیرش قرار نگیریم، گاهی حوصله سر می‌برد. اما فیلم بدی نیست.
تصاویرش همان تصاویر «اَملی»ست. همان طنز لاینفک و همان دکوپاژ خاص «ژان پی‌یر ژونه» با ارجاع‌های فوق‌العاده‌اش، همه را دارد. به‌اضافه‌ی «ادری توتو»‌ی دوست‌داشتنی که می‌گویند در هالیوود از خودِ فرانسه هم محبوب‌تر است، و «جودی فاستر» که حتم دارم باور نمی‌کنید خودش باشد. پیرتر، اما بی‌چشم‌ و روتر از همیشه‌اش.
اگر نسخه‌ی دی‌وی‌دی‌ تمیزش را پیدا کنید که غصه ندارد. هر مدل طالب باشید نطق می‌کند. اما اگر پیدا نکردید و زبان فرانسه هم بلد نیستید، از همین حالا خیال‌تان تخت باشد که چیزی دست‌گیرتان نمی‌شود. خبر موّثق دارم که دی‌وی‌دی با زیرنویس فارسی اش هم به همت فیلمی های عزیز رسیده میدون انقلاب و میادین عمده تهران ، گیر بیاورید که مجبور نشوید نودوسه دقیقه ماتم بگیرید.

ناگهانی ها ...


 چند روز پیش داشتم برای دوستی چند تا از عکسهای ایرانش را ادیت (فارسیش میشه وارسی !) می کردم که توی یکی از عکسهایش  یاد یک لحظه خیلی خیلی کوچک افتادم . لحظه ای که شاید چند ثانیه بیشتر نبود ولی هنوز هم با گذشت سالهای سال از آن همه مختصات و زیر و بم اش را بیاد دارم .
پائیز بود ، داشتیم برای فیلمبرداری می رفتیم به سمت شهر کاستامانو ، شهری در دل ترکیه و ایستاده بر کوههای آناتولی ، شب بود و جاده پر از برف و لاستیکهای ماشین ماهم نسبتا صاف بود و همینجوری قل می خوردیم و جلو می رفتیم شب بود  من جلو نشسته بودم کنار راننده وچهار چشمی محو جاده بودم  جاده ای که توی برف و کولاک گم شده بود ، هرچه جلوتر می رفتیم هر سه نفرمان  بیشتر می ترسیدیم ، تا اینکه دیگر نشد که نشد و در دل سیاهی شب و برف و کولاک زمینگیر که نه برف گیر شدیم .
ترسیده بود بعد همین جوری که حواسش نبود و دستش بروی دنده ماشین ماسیده بود وچند ثانیه بعدش من بودم و جاده مسخ شده و بوسه ای بی مقدمه...
من همیشه از این ناگهانی ها خوشم می آید ، همیشه ، همیشه ...

مثل بهار بی تو بهاره...

صفحه با لا می آید و چشمم می افتد به عکست 
به لباس کردی ات
به خنده ات
و همه آن چه را که بود ...
و زیر لب می گویم 
دلتنگتم دختر خورشید 
....
که چه زود رفتی ...

و اولین اتفاق دیگه...


همیشه اولین اتفاق در هر چیزی  بیاد موندنی هست و فکر هم نکنم که از یاد آدم برود .
این اولین ها که بعدها جاشو به عادی ترین چیزهای زندگیت خواهد داد مثل یک نقطه پرگار و یا شاید هم مثل یک مبداء تاریخ تو زندگی هرکسی می مونه که معمولا آدم همیشه با همه جزئیاتش می مونه تو ذهن و خاطره آدم .
 اولین تار موهای سفید سرم رو یادم میاد، مدتی پیش بود.
وامشب هم یک اولین دیگه رقم خورد در زندگیم.
اولین تار سفیدِ در ریشم !
به زودی بیشتر هم میشه اما خوب این اولیش بود، در آخرین روزهای خرداد ماه ۱۳۹۰
این نیز بگذرد ...

تضاد تربیتی من


شاید حکیمانه ترین حرف پدر بزرگم برای اصلاح من به خانواده که هیچ وقت جدی گرفته نشد این بود:
- این اورکت رو  از تنش در بیارید جلو چشمش آتیش بزنید این بچه درست میشه !
ودرست انحرافی ترین حرف مادربزرگم برای اصلاح من :
- انگشتر عقیق تو دست راست ثواب بیشتری دارد !

...


هاله نور، دروغ بود

این هاله که بر خاک افتاده، حقیقت دارد 

نسل قانع


اینکه نسل ما نسل سوخته است بماند ،اما نسل ما نسل خلاقهای خوشحال هم بود.
 مثلا ما قصر فیروزه که بودیم ، چهارشنبه ها یک ماشین یخچالی خاور بستنی پاک می آورد و ما صف می ایستادیم و بستنی چوبی پاک می خریدیم و همان اول پاکتش را می ترکاندیم و بعد بستنی که تموم می شد با چوبش هلی کوپتری بومرنگی چیزی  درست می کردیم و مهمتر از همه اینکه از همه این مراحل از همون تو صف ایستادنش تا بومرنگ درست کردنش لذت می بردیم و راضی هم بودیم .

دعا کنید...


 دستم قهر کرده !
دستم خسته شده ، از اینکه اینهمه بهش اینهمه بی توجه بوده ام ، از اینکه وقتی انگشت کوچکش بی حس شده بود و من ماهها می دانستم و سعی می کردم به روی خودم نیاورم .
از اینکه مراقب نبودم و وقتی کوچک بودم تو آن روزهای خون و دود و باروت یکی از انگشتاش کنده شد و روی زمین افتاد ، از اینکه ....
حالا دست من ناراحت است ، قهر کرده ، درد می کند و هی دارد ناز می کند برای من .
من با همه اینها دوستش دارم ، نمی خواهم از من دور بشود .
برای دستم دعا کنید .....

تابستان


آدم زمستان نیستم !
آدم تابستان هستم ، نمی دونم شاید چون مردادی ام !
شاید هم ماجرایش چیز دیگری است .
اما همیشه خدا نیمه  سرد سال که هوا ابر و باد و باران و برف هست خوب نیستم و چه بسا تلخ تلخم و حوصله هیچ کس رو هم ندارم .
به فروردین و اردی بهشت که میرسیم یخ درون من هم انگار آب می شود و کم کم خوش اخلاق می شوم و حوصله خودم و آدمهای اطرافم رو پیدا می کنم ، هی روزها کش میاد و کش میاد و من هی خوش اخلاقتر می شوم .
بهار و تابستان من خوب بلدم رفاقت کنم !
آره من آدم تابستانم و همیشه قسمت روشن و آمیخته به لذت زندگی ای هم تابستان بوده و همه اتفاقهای مهم زندگی ام هم تو همین تابستان دوست داشتنی شکل گرفته .
همیشه هر کتاب قطور و کلفتی که پستم می خورد با خودم میگم خوب اینو این تابستون می خونم! همه کارهای مهم زندگی ام رو همیشه میگذارم برای تابستون که مثلا آره امسال تابستون فلان کارو می کنم فلان جارو میرم ببینم چه خبره ....
آره من تابستانو دوس دارم حالا حتا اگه هیچ کدوم از آرزوهای زمستونی ام رو تو تابستان انجام ندم ولی همینجوری دوستش دارم .

حقیقت داره...


وارد شش سالگی اش شدم !
 نشستیم و گارسون اولین حرفش این بود که منو که لازم نیست فقط دوغ يا نوشابه؟
همانطور كه حواسش به حرفهایم است انگشتش را دراز مي كند، نگاه كوتاهي مي اندازد و چشمانش برقی می زند ومی گوید : آآ... دوغ.
دوغ را می آورد و برايش مي ريزم و توی سرم می پیچه که  :
 شبیه حس پژمردن ، دچار شک و بی رنگی من آرومم تو تنهایی ، حقیقت داره دلتنگی
هنوزم میشه عاشق شد ، هنوزم حال من خوبه ببین دنیا پر از رنگه ، هنوزم عشق محبوبه

حریم خصوصی یعنی چی ؟


عکس ها در حال لود شدن میباشند…  شکیبا باشید!

در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را بزنید. عکس های طنز و دیدنی عکس های بی حجاب هنرپیشه ها ، عکس خواهر محمدرضا گلزار، عکس جشن تولد النازشاکردوست، عکس مهناز افشار لب استخر، هدیه تهرانی در دوبی ،عکس پارتی لو رفته در تهران، عکس عروسی بهنوش بختیاری درحال لب گرفتن.....
۴۵۷۶۴۸۲ بارکلیک  
؟
بله در اینچنین جامعه ای ما زندگی می کنیم !
اونوقت در این جامعه حرف از احترام به حریم خصوصی افراد و حقوق بشر همانقدر شدنی است که درست کردن دوغ با آب دریا شدنی است ...


زیباها

این که همه دنبال چیزای خوشگل هستند و براشون زیباترینها مهم تر و عزیزتر و چه بسا کاراتره همیشه خدا باعث شده ازخیلی چیزای خوب همه عقب بیفتند ، مطمئنم .
اینکه همه فکر می کنند هرچیزی باید خوشگل باشه و زیباها رو در صدر ذهنشان دارند به نظرم فکر غلطیه باید باهاش مبارزه کرد.
همه اینها رو امروز صبح بهش رسیدم وقتی دیدم این پرتغالهای زشت و بد ترکیب و پر از جوش و لک چه آب پرتغال خوشمزه و خوبی داشتند !  حتی رنگشون هم  با آدم حرف می‌زند چه برسد به مزه‌ اش .
 حالا هی همه برید دنبال تامسون درشت و پوست صاف و براق بدویم و غافل باشید از این‌ها.
آره همیشه زیباها خوب نیستند ...

خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواست

چقدر سخته بعد چند روز بی خبری از همه جا یکهو بیایی و ببینی چه اتفاقها افتاده دردناک
خورشید بی دختر شده و دختر خورشید حالا رفته اون بالا بالاها
هیچ چیز نمی توانم بگویم
جز اینکه
همیشه بیادت خواهم بود
....

روزی که آمدنی است


عید هم تمام شد.!
 توی تک تک روزهاش من زندگی کردم ! کنار دوست و آشنا نشستم، خندیدم، براشان خاطره‏‏ شیرین از خودم ساختم و زیر لب گفتم خدا را چه دیدی شاید این آخرین بهارم باشد وچون من اصولا آدم جلفی هستم و دلم نمی خواهد کمتر عکس درست و درمونی هم از من باقی بماند در همه عکسها قیافه گرفتم و مسخره بازی کردم که باز چه بسا آخرین تصویرهای آدم‏ها از من خوش و خرم و ماندگار باشد.
و از همه مهمتر اینکه قبل و بعدش و چه در سفر و چه بعد سفر تا توانستم خوردم و اصلا دلم نیامد به چیزهای  قابل خوردنی اطرافم نه بگویم که چه بسا دلشان شاید بشکند .
خندیدم و گفتم و خوردم و گشتم و نوشیدم وبه قول علما به لهو لعب پرداختم ولی این دل بیدل مگر می گذاشت که یک چیزی را توی گلوم و قلبم عقب برانمش و هی در تمام این لحظات مدام می آورد جلوی چشمانم و من هم با تمام وجود عی میکردم که اصلا به روی خودم نیاوردم. هی قورت دادم. گفتم نه. الان وقت بی خیالی است و البته  نشد که نشد و  نمیشود.
دلم گرفته ، دلم گرفته و غم دارد و حتی نمی خواهم بنویسمش که این کابوس چیست که مدام این روزها جلوی چشمم رژه می رود .
نمی نویسمش شاید که خودش برود پی کارش
شاید...

زخمهای خوب نشدنی


خیلي زخمها ،جاشون ، همیشه رو صورتت مي مونن ... اون قدر که هر عابري با کمي دقت ... وجود زخمي تو ببینه ... هر چقدر هم که نقش بازي کني ...هر چقدر هم که سعي کني زخمهاتو پنهان کني  جاي خیلي زخمها همیشه تا آخر عمر  تا ته عالم باهات مي مونه ...
زخم رو ولش دلت زخمی نباشه !  اینو حبیب بهم گفت با خنده ، داشت مثلا بقول خودش بهم روحیه می داد ... همون روز ي که سرم رو زانوهاش بود و داشت بالا سرم قرآن مي خوند ... داشت آیت الکرسي مي خوند و دست چپم پر ترکش بود و یکی از انگشتام افتاده بود جلوم  وازشکمم هم که پر ترکش بود خون زده بود بیرون و حبیب چفیه شو پیچیده بود دور دستم و با یک دستش  دستمو سفت گرفته بود  و اون یکی دستشو گذاشته بود رو گردنم و شکمم  رو هم با چفیه ام بسته بود تا امدادگرها برسند...

 گفتم، نخون حبیب ... نخون من شهید بشو نیستم ! و حبیب گفت نه ایمان داشته باش که این خونریزیتو بند میاره ....
و امشب هم من دوباره زخمی ام و کاش حبیب بود تا برام قرآن می خوند ....
اما چه فایده که همونجوری که اون زخمها هنوز هم عذابم میده این زخمها هم خوب بشو نیستند! همیشه جایي در زندگیت هست که وجودش عذابت مي دهد ... همیشه جایي هست که میان تمام سرخوشیها مي آید و تکه تکه از روحت را مي کند .
آرام ...صبور .... صمیمي .
می آید و مي کند ولی من ناراحت نیستم من دوست دارم خودمو اذیت کنم من عاشق زخمی کردن خودمم ...

بخشی از رمان جورابهای صابر 

شماره های بی استفاده


چند روز پیش که با دوستم داشتیم حرف میزدیم صحبت خواهرش شد و اینکه خواهرش همه شماره تلفنها و شماره پلاکهای دوستان و فامیل رو حفظ است !
بعد من فکر کردم که چقدر این موبایل بد است ! همین موبایل باعث شده که من حتی شماره های دوستان نزدیکم را که هر روز شاید بارها با اونها صحبت می کنم را هم حفظ نباشم و الان فقط از میان شاید ده ها شماره ای که دارم و هر از گاهی با آنها صحبت می کنم فقط چند شماره را حفظ هستم که آنهم مربوط می شود به دوران ماقبل موبایل !
یکیش مال خانه‌ی دائی ام بود ! دائی علیمراد جان از اولین کسانی بود که خانه شان تلفن داشتند و چهارراه مرتضوی در خانه ای می نشستند که بسیار زیبا بود و اون هم بعد از فوت دائی جان به عاقبت همه خانه ها و باغها و باغچه های تهران گرفتار شد و ضربه کلنگ و لودر برحیاط بزرگش نشست .
دومی برای خانه خودمان بود و سومی برای خانه ای بود در خیابان یخچال قلهک ، گرم ترین و دوستانه ترین خانه ای که در زندگی ام دیده ام ، خانه دوستم که بعدها ازدواج کرد و تا چهار سال بعد ازدواجشان هم آنجا بودند و من هر وقت از زمین و زمان خسته می شدم و جای نداشتم تا رام و آرام شوم زنگی می زدم و فقط می پرسیدم : « هستید ؟ »  
و بعد می رفتم به آرام‌ترین خانه‌ ای که می شناختم و  جایی که مطمئن بودم بهم خوش می‌گذرد و آرامشی هست و زوجی که در خانه دوست‌داشتنی و بی‌نظیر همیشه گوش های خوبی برای شنیدن درد دل آدم بودند ، باهوش و باسواد، خوش‌صحبت و خوش‌معاشرت، هم بودند در آن خانه کوچک شاید پنجاه ، شصت متری اولین چیزی که در چشم می زد این بود که تلویزیون نداشتند ! یک ضبط صوت داشتند که همیشه موسیقی ای آرام داشت و البته خانم خانه انقلابی انجام داده بود تا مرد خانه به غیر از موسیقی کلاسیک « استینگ» هم گوش بدهد و تا دلتان بخواهد کتاب ! کتاب‌ ها و کتابخانه چسبیده به دیوارهال و راه‌رو و آشپزخانه ای که اپن بود و انگار در هال بود !
آخرین بار سیزده سال پیش بود که آن شماره را گرفتم زنگ زده بودم  که حالی بپرسم و قراری بگذاریم که باهم برویم آن کافه رستوران قشنگی که تازه در دل کوه « شیان » یافته بودیمش که گفتند اسباب ها را جمع کرده ایم و داریم می رویم سوئد و رفتند سوئد و بعد فرانسه و بعد استرالیا و بعد هم کانادا ، لابد یک سال دیگر هم رفتند برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمی‌ماند مگر مریخ !
گوشی را که گذاشتم غم دنیا را بر دلم احساس کردم و رفتم آنجا تا سه نفری با هم انتظار بکشیم تا صاحب خانه بیاید و کلید را تحویل بگیرد ، رفتم کف زمین روی سرامیک نشستم و خودشان و خانه‌ی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند می‌روند یک کشور و شهر سرد دور.
آخرین شماره که بیش‌تر از همه گرفتنش هم آسان بود ، این بود شماره ۲۰۲۰۲۲۸، خانه مال دوستی بود که دیگر در مکالمات بین خودمان نمی گفتیم مثلا بروم خانه آنها یا خانه فلانی هستیم ، می گفتیم برویم بیست بیست !
تلفن و آدرس را شب عروسی اش توی سالن بهم داد و گفت پشت سر ماشین عروس بیا و اگه گم کردی اینجاس !
خانه تو یکی از همان سر بالایی های دارآباد بود از همان شب عروسی که به خانه شان رفتم ، با آنکه شلوغ بود و پربود از آدمهای رنگ ووارنگ  معلوم بود خانه ای است که باصفاست و آدم غریبه نیست درش .
هر از گاهی و بیشتر وسطهای هفته طرفهای غروب که کارم تمام می شد زنگ می زدم و می رفتم خانه شان یکی از بهترین خاطره های آن خانه آن بود که همیشه روی میز شیشه ای جلوی کاناپه پر بود از چیزهای خوشمزه و  باقی جاهای خانه همیشه پر بود از سی دی و فیلمهای دی وی دی و وی اچ اس اینها اتفاقا بر عکس خانه خیابان یخچال تا دلتان بخواهد فیلمی بودندو یک تلویزیون بزرگ هم نصف دیوار هال را گرفته بود و بدون استثناء هر وقت می رفتم خانه شان باید تا نصفه های شب از آن چیزهای خوشمزه روی میز می خوردیم  و چند تا فیلم را پشت سر هم می دیدیم .
این شماره هم بعدها  بی‌استفاده ماند توی سرم چونکه شماره شان عوض شد و آنها هم بعدها کوچ کردند و رفتند کانادا .
حالا خیلی وقت است که دیگر شماره‌ها را حفظ نمی‌کنم. می‌زنم توی گوشی موبایل و بعد که صاحبانشان رفتند یا عوض شد  فوری پاکش می‌کنم که اعصابم بیش‌تر به فنا نرود...

خاطره نسازید


از من به شما نصیحت دوستان !

اصولا خاطره چیز درد آوری است ، سعی کنید تا می توانید خاطره نسازید و همینجوری یلخی به زندگی خودتان ادامه بدهید و کاری نکنید که بعدها مثل خوره بیفتد به جانتان .
با کسی که دوستش دارید اصلا هیچ وقت سعی نکنید که خاطره داشته باشید ! فیلم نبینید، سفر نروید ، قدم نزنید ، نخوابید، هیچ آهنگی را گوش ندهید ، سینما نروید ، خرید نکنید ، کتاب نخوانید ، هیچ رستورانی با او نروید و اصلا تا میتوانید هیچ کاری نکنید که خاطره بشود !
این خاطره ها دقیقا می تواند یک روزهای آرزو بشود ها از من گفتن ، وقت نبودنش می فهمید که چه میگویم.

رفتن...

این روزها یه جور ناجوری آدم های دور و اطرافم  در حال رفتن هستند ، همه ی کسانی که به نوعی می شناسمشان و دوستشوون دارم یا اونهایی که نمی شناسم و دورادور می بینمشون یا اونهایی که فقط اسمشونو شنیدم ، یا اونهایی که بهشان فکر می کنم و همه آنهایی  که دلم برایشان تنگ خواهد شد.
حالا اونها دارند می روند یا من دارم از کنار همه اونها رد می شوم   اینو دقیقا نمی دونم !
فقط می دونم که رفتنی هست و وقتی هم که بهش فکر می کنم ترس برم می داره و می بره یه جای دور ودور...
آدم بایدم بترسه ! بترسه از اینکه این همه آدم هایی که  بودند و حالا یکهو نیستند و خودشان دارند تبدیل می شوند به یادشان .
همین می شود که از خواب و خوراک می افتی و  سر شبی نیم ساعت می خوابی و بعد تا صبح انقدر به این سقف  خیره می شوی که سقف سوراخ می شود و انگار هوار می شود رو سر و کله ات !
این چه سریه نمی دونم ، هر روز یک نفراز یک گوشه زندگی و خاطره و مهمانی و فلان کافه  و فلان صندلی و فلان جمع همیشگی کم می شود و  می رود یک جای که دور است 
آدم می ماند این همه حس از دست دادن را کجای زندگی اش کجای وزن چند ده کیلوییش جا دهد ؟  این همه را بچپاند کجا که خودش هم باورش شود که خبری نیست
مساله کجا سخت تر می شود ؟ اینجا که آدم رو راست که نگاه می کند می بیند یه چیزی گوشه ریه اش و قلبش است که مدام یادش می اندازد که خودش هم رفتنی است ، رفتنی به  یک جای دوردست ، جایی که  یک جای خارج از دسترس برای خیلی های دیگر است !

سئوالهای بی جواب


مهرنوش داره می خونه همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت ...
بعد میگه گریه فقط کار منه ! ولی نه مثل اینکه فقط کار اون نیست ، چون که من هم امشب گریه کردم و نفهمیدم این اشک برای چی و برای کی بود !
آسمون هم تو این شب نسبتا سرد داره گریه می کنه و من امشب فهمیدم این زندگی هست، ودلم پرشد از ای کاش و گرفت از این همه زندگی و ترک برداشت از اینکه آدم از فردای خودش خبر نداره و زخم کهنه اش تازه تر شد که  چرا زندگی اینقدر عجیبه ؟
و هزاران سئوال دیگه تو ذهنم دوباره بازشد که خسته تر از اونی ام که دنبال جواب باشم ....

چه خاموش


بقول آن خدا بیامرز در زندگی زخمهايی هست که ....
و این زخمها خیلی وقتها نه خوب میشود نه بدتر می شود ،همینجوری هست دیگر تازه و همیشه پر درد .
یک درد خالی خالی و این برای این غربت نیست وبخاطر نبود گرمای پدر مادرت هم نیست ، بخاطر اینکه هیچ کس را هم نداری نیست و حتی ربطی هم به هوا که ابر است و نمی بارد هم ندارد .
بخاطر نامجو هم  نیست که الان دارد می خواند ؛ چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است ، بیابان را، سراسر مه گرفته‌ست...
درد است دیگر یک درد کهنه که نگرانت می کند ، نگران آن همه دختر و پسری که درآغوش کوههای درکه ،دربند هستند و من و تو ، کم کم دارد یادمان می رود ، یادمان می رود که همین چند روز پیش ندایی نبود که شمع های کیک تولدش را فوت کند ، یادمان رفته که دیگر سهرابی نیست که جزوه های کنکورش را مرور کند و ترانه ای که خاکستر شد و مشت های گره کرده ای که گره شان یا دربند شد یا به بند باز شد ، خون هایی که  ریخته شد و حتا رد و نامشان هم نماند .
 واین زخمهای کهنه آنقدر در جانمان رخنه کرده که حتی یادمان می رود فریاد بزنیم خالی کنید این سلول های انفرادی را ، بس است دیگر این خیمه شب بازی های بی شرمانه.
خاموش کنید این جرثقیلهای اعدام های را . تمام کنید این شعار های نخ نما را ، بس است دیگر این همه تعفن بوی لجن گرفتیم توی این همه تملق های الکی ، حیف که دهانمان هم خشک شده و نمی توانیم تف بیندازیم  توی صورت شان .
آخ که چه پستیم ما . چه خاموش . چه بی اراده ..

در ستایش هیچ

باران کوثری و احمد مهرانفر در فیلم هیچ

اینو هم بگم و برم رد کارم که در راستای اینکه من عاشق فیلم چرک هستم رسما اعلام می شود اگر ته دیگ ، اسکاری چیزی داشت حتما آنرا به فیلم « هیچ » ساخته عبدالرضا کاهانی دوست داشتنی اهدا می کرد.

 هر کسی که واقعا مفهوم زندگی را می خواهد درک کند هفته ای یکباراین فیلم را ببیند !


اسکول نام یک پرنده است


جمعیت خیلی زیاد بود انگار همه ریخته بودند تو خیابون فقط یه سری اینور خیابون بودند یه سری دیگه اونورخیابون ، دست اینا پرچم بود و پلاکارد ، دست اونا چوب و چماق و باتوم همینجوری که هر دو طرف داشتند عربده می کشیدند و خودشونو خالی می کردند یهو دعوا شد واینوریا و اونوریا شروع کردن به لت و پار  کردن همدیگه که پلیس اومد یکی از پلاکاردی ها رو گرفت و همینجوری داشت می کشید رو زمین  ببره که یکهو  یه خانمه که انگار بیماری سل داشت و  ماسک زده، بود داد زد ولش کن ،  چند تا دختر و پسر دیگه  که اونجا بودند تا دیدند خانمه داد میزنه ولش کن، اونا هم شروع کردند داد زدن که ولش کن ولش کن  بعد چند نفردیگه پرچماشونو انداختند زمین و دویدند طرف پلیسا و همینجوری داد می زدند ولش کن ولش کن ، چند نفرهم همونجوری که سر جاشون ایستاده بودند یکهو با هم شروع کردند داد زدن که ولش کن ولشن کن ، یه ذره اونور تر هم  چند نفر دیگه که با کت و شلوار و یقه اسکی ایستاده بودند ، گل هایی رو که دستشون بود گذاشتند تو جیب بغل یقه شون و  گفتند: ارکست سمفونیک خیابان تقدیم می‌کند: و شروع کردند به همخوانی که ولــــــــــــش کـــــــــــــــن ، ولـــــــــــــــــــــش کن ولـــــــــــــــش کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن .....
چند تا دختر هم که سوار یه پژو دویست و شیش  و داشتند رد می شدند یکهو سرشونو از ماشین کردند بیرون و داد زدند ولش کن ولش کن !
یکهو چهار پنج تا پلیس دیگه هم اومدند وباهم یکهو داد زدند ولش کن ولش کن ! اون پلیس اولی هم که داشت طرفو می کشید رو زمین، طرفو ولش کرد و اونم بلند شد و به سرعت دوید و  تو جمعیت گم شد !
خانم اولی همون ماسکیه تا این صحنه رو دید خنده ای کرد و داد زد ولش کرد ولش کرد ،بعد اون چند تا دختر و پسر هم به هم نگاه کردند و اونا هم داد زدند ولش کرد ولش کرد ، اون پرچم بدست ها هم تا این وضع رو دیدند برگشتند سرجایشون و پرچماشونو از رو زمین برداشتند و هی پرچماشونو تو آسمون چرخوندن و داد زدند ولش کرد ولش کرد .
کت و شلواری ها هم که هنوز داشتند اپرای خودشونو می خوندند تا این صحنه رو دیدند همشون باهم یه سینه ای صاف کردند و نفس گرفتند و دوباره شروع کردند خواندن که : ولــــــــــــــــش کــــــــرد ، ولـــــــــــــش کرد !
ماشین پژوی دویست شیشه  که ظاهرا رفته بود دوراشو زده بود حالابه جمعیت رسید و دخترا تا کمر از ماشین اومدند بیرون و همونجوری که داشتند با موبایلاشون فیلم می گرفتند جیغ می کشیدند که ولش کرد ولش کرد ...
اینجا بود که پلیس ها هم با تعجب به همدیگه نگاه کردند و گفتند ولش کرد ؟ ولش کرد ؟ بعد رفتند یقه پلیس اولی رو گرفتند و سوار ماشین کردندش و رفتند!

تیتراژ
ناظر کیفی : علیرضا افخمی
باتشکر از
طرف محترم
خانم ماسکیه
چند تا دختر و پسر عزیز
پرچم بدستان محترم
عابران گرامی خیابان
گروه ارکست سمفونیک خیابان
دختران شادو شنگول 206 سوار
نیروی انتظامی  همیشه در صحنه
و با سپاس بیکران از:
نیروی محترم انتظامی تهران بزرگ و حومه
داروخانه سرکوچه برای فروش ماسک
نساجی کارخانه هاتساکا چین برای تهیه و توزیع پرچم
شهرداری محترم تهران به جهت ساخت کوچه برای عابران گرامی
گل فروشی بغل بیمارستان برای گل کنار یقه گروه ارکست
شرکت ایران خودرو برای تولید خودروی بومی و ملی پژوی 206
و در آخر از
 کمپانی محبوب نوکیا برای تولید موبایلهای دوربین دار که این صحنه های باشکوه را جاویدان کردند

پایان


رفاقتها بوی شتر گرفته


هیچ وقت
هیچ وقت
هیچ وقت
هیچ وقت
هیچ وقت
یادم نمیره و یادتون نره که این یک قانون ثابت شده است اصلا که انتظار كمك و دلگرمی و پشتیبانی تو شرايط بد ، از طرف كسي كه فك مي كني تو اون زمان خاص بايد حضور داشته باشه و بهت حداقل كمك رو بده یه داستانه و خواب و خیال !
آره داداش راست میگن که دوره فردین بازی گذشته و رفاقتها و دوستی ها بوی شتر گرفته !
عیب نداره دیگه  پيش مياد

پی نوشت :
حالا اینارو ول کن روزی دویست سیصد نفر میان اینجا رو می بینند و میرن یکی پیدا نشد مرام بگذاره دو کلمه بنویسه : قالب جديد مبارک

آقای فضول


در ساختمان محل زندگی ام  و ‌يا دقيق تر بگويم روبروی آپارتمانم يك آدم مهربان و چاق زندگی می کند  !
نویسنده است و خودش می گوید برادر گابریل گارسیا مارکز است حالا راست یا دروغش را نمی دانم ! و حتا من نمی دانم اصلا نویسنده هست یا نه و کی وقت می کند چیزی بنویسد ؟ تنها چیزی که از او می دانم این است که تا جایی که از بیرون می شود خانه اش را دید خانه اش پر از کتاب است .
من البته به او می گویم  آقاي فضول
آقاي فضول ، صبح به صبح ،‌حدود ساعت نه یا ده  از خواب بيدار مي شود ، صبحانه اش را مي خورد ، می آید پشت پنجره و همينجوري ، ساعت ها در و ديوار را نگاه مي كند ، سیگار می کشد و منطقه زیر دیدش را کنترل می کند .
آقاي فضول ، آمار تمام خانه ها ،‌ساعت ورود و خروج اعضا ،‌تعداد افراد خانواده و خيلي چيزهاي ديگر را كه هنوز كشف نكرده ايم را مي داند .
من خیلی بد جور با آقای فضول دوست شدم که اصلا جای گفتنش اینجا نیست !
آقای فضول حتی این اواخر اینقدر با من خودمونی شده و می پرسد کجا داری میری ؟ این بسته چیه خریدی ؟ دیروز دیدمت داشتی برمی گشتی کجا بودی ؟
آقای فضول ولی دوست داشتنی است !
دلم برایش تنگ شده ...

وبرف می آید و نمی آید


کریسمس هم گذشت ! همچنان باد می آید و برف ، همچنان سوز هست و ساز، همچنان درد هست و داغ  و من هم همچنان سست و کرختم  انگشت کوچم هنوز سر هست و هیچ چیزی را احساس نمی کند !
امروز فکر کردم آره حتما این هم رفته به خواب زمستانی !
خوش بحالش ، کاش خودم هم می توانستم به خواب زمستانی بروم ...
حالا نشسته ام روبروی این پنجره  و نگاه می کنم به آسمان که مردد است میان باریدن و نباریدن . دانه های برف پراکنده می بارد .
فیلم می بینم و  همین جوری که  « بهشت بر فراز برلین » را می بینم  آسمان برلین راهم دید می زنم تا خوابم ببرد ...
می بینی چه راحت می شود فراموشت کرد !
 خاطراتت را هر چقدر هم وصله پینه کنم باز هم گاهی یادم می رود وقتی گفتم : صبر نمی کنی تا بیایم ؟ تو چی گفتی که من آن همه خندیدم . منی که همهء خاطراتت را یادم بود . کلمه به کلمه ، حرف به حرف ...
منتظرم سه شنبه شود و بروم ، منتظرم برای حرف و حرف و حرف ... منتظرم زندگی کنم . چه اهمیتی دارد تو چه گفتی و من چرا خندیدم .
هر چی بود حالا تو ، توی کمد داری خاک می خوری و شاید فکر می کنی آن روز من چه پرسیدم که تو نمی دانم چه گفتی که من کلی خندیدم !
آخر آدم هم انقدر فراموش کار می شود ؟! ...

و خدایی که اون بالاست


اینبار که هواپیما سوار شدید بشینید کنار پنجره و خوب اون پائین مائینهارو دید بزنید !
بعد حتما می فهمید که چرا ما آدمای بد بخت بیچاره هرچی زار می زنیم و عر می زنیم خدا گوشش بدهکار نیست ! وقتی که از اون بالا دارید زمین رو دید می زنید ببینید که چقدر همه چیزهای گنده چقدر کوچک هست و چیزهای کوچک هم که اصلا به چشم نمی آید !
نمی دونم شاید هم اینکارو کرده باشید و دیده باشید که همه چیز چقدر کوچولو و مسخره هست و چقدر شکل اون لگوهای اسباب بازی هست ، و آدم همینجوری ویرش میگیره یهو اون رودخونه رو برداره بیاره بگذاره وسط شهر و درختهارو بگذاره اون کنار و خیابونهارو هی پیچ در پیچ کنه !
راستی شما می دونید چرا  توی همه‌ی قصه‌ها و افسانه‌ها خدا را توی آسمان‌ها جا داده‌‌اند؟ اصلا اون اولین نفری که به آسمون نگاه کرد و گفت خدا کی بوده ؟ همه بد بختی ما از اون همون آدمه هست که خدا رو یکهو برد اون بالا ها که دست هیچ کس بهش نرسه .
همینه دیگه خدا اون بالاس و حتما همه  ما را لگو می‌بیند و دستش را حتما زده  زیر چانه‌اش و هر لحظه یه فکر جدید میاد سراغش یک هو اینو برمی داره و دور میندازه و یکی دیگه میاره و یکهو سیل راه میندازه همه رو می شوره و می بره پی کارش و خلاصه هر غرو غنبیلی که بلده دیگه !
آره همه بدبختی ما اینه که خدارو بردیم اون بالا نشوندیم  کاش همیشه می‌گفتند جایی همین پایین تو همین کوچه پس کوچه ها و خونه ها و آپارتمانها یه جایی هست  ما نمی دونیم ولی روی همین زمین لعنتی هست و قاطی ماها داره وول میخوره ...


...زندگی من


زندگی من پر است از اتفاقات عجیب و غریب پر است از ناگهانی ها و من البته این ناگهانی ها را دوست دارم اینکه یک آن از این رو به آن رو می شود یک لحظه مجبورت می کند فریاد بزنی و یک لحظه مجبورت می کند خانه و کاشانه ات را رها کنی و چوب حراج بزنی به همه آرزوهایت !
و این زندگی  یادم داده حالا که اینجوری هستم پس باید  آرزوهای بزرگ هم نداشته باشم و به همین  رویا های کوچک بسنده کنم همین ها که مال الان هست و نهایتش ده دوازده دقیقه دیگه ، که بلند شوم فلان قهوه را درست کنم برم تو پارک بغلی قدم بزنم و بشینم این البوم عکس را ببینم ...
اما من که می دانم حق آرزوهای بلند ندارم و  کاری هم ندارم کسی بخندد اما در میان همه این ممنوعه ها مطمئنم که یک روز بر خواهم گشت میان کوچه مخصوص و امامزداده قلهک ، یکروز دوباره از قلهک تا امامزاده صالح را از پیاده روی خیابان حکمت و روی جدولش خواهم رفت !
مطمئنم که دوباره بارانهای بی قاعده بهاری تهران را خواهم دید و بعد که باران بند بیاید ، بدون بارانی و چتر می زنم بیرون  و می روم خرید می کنم و گردش ، می روم برای عصرانه نان تازه می گیرم و اگر کتابفروشی آقای صالحی باز بود کتابی هم میگیرم که شب بشینم تو بالکن بخوانم و همین جوری که یک دستم نان تازه است و یک دستم کتاب با مردم رهگذر سلام و علیک می کنم و علفهای کنار جدول خیابان  را نگاه می کنم و پاهام می رود توی چاله های کوچک آب و هیچ باکیم نیست .
همه اینها را گفتم اما خوب می دانم ،خوب می دانم دیگر کسی انتظار من و حرفهایم  را نمی کشد و این منم که  توی تنهایی کوچک خودم پیر می شوم ...
آهان . یادم رفت بگویم . این شب ها ماه نزدیک تر است به زمین . نگاهش که کنید تمام چاله چوله هاش پیداست از همین پایین . همین دیگر . نگاهش کنید تا نرفته دور تر . زیاد نگاهش کنید

اسم ندارد حس دارد


بچه تر که بودم تلویزیون بلر بیست و چهاراینچی داشتیم. چوبی بود و دری داشت و قفلی و البته سیاه و سفید هم بود همه این مجموعه روی چهارپایه ای استوار بود اول که روشنش می کردی فقط یک نقطه سفید بود و هی آن نقطه بزرگ و بزرگتر می شد تا تصویر بیاید و موقع خاموش کردن هم همین داستان بالعکس تمام می شد،  کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ تنظیم‌هاش همان جا بود. یک کلید  داشت که اگر وسطش را فشار می دادیم روشن می شد و یا خاموش می کردیمش و اگر می چرخاندیش صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر نیز شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه.  هر دوی این کلیدها البته زیر کلید بزرگیتری بودند که چرخان بود و  باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن ، نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان و همیشه خدا اینرا از پدر مادرم می پرسیدم که چرا اینطوریه ؟ نمی دانم شاید آنها هم جوابی برایش نداشتند ، بعضی وقتها که کسی خانه نبود و حوصله ام سر می رفت می رفتم تلویزیون را روشن میکردم – حتما یادتان هست دیگر برنامه ها از ساعت چهار عصر شروع می شد –  تلویزیون برفک نشان می داد و من هی کانالها را می چرخاندم تا ببینم آن دورو برها چه خبر هست به هر کانال که می رسید گوشم را می چسباندم به بلندگو تا ببینم چه صدایی هست و با دقت به صدای خش خش برفکها گوش می دادم و گاهی در خیال خودم صداهایی را می شنیدم و فکر میکردم این صدای کارکنان تلویزیون هست و دارند برنامه های امروز را درست می کنند .


بعدها که تلویزیون رنگی آمد و ما گاها درمهمانی ها و خانه دیگران می دیدیم تعجب میکردم که همه آن چیزی که من سیاه و سفید دیده ام حالا اینجا رنگی است و واقعی ! هر بار هم که به بابام می گفتم چرا ما از این تلویزیون رنگی ها نداریم می گفت بدرد نمی خوره اونا زود خراب می شه ! و من هم باور کرده بودم ...
گذشت تا اینکه یک روز تلویزیون ما هم خراب شد ! دیگر نه بابایم که این اواخر هر روز ساعتی را می رفت پشت آن می نشست و به تعمیرش مشغول می شد توانست خوبش کند و نه تلویزیون ساز سر خیابان بغل درمانگاه انگار مرده بود این جام جهان نمای بلر ما !
بالاخره همه تسلیم شدیم مادرم آمد انگار که می خواست مراسم آئیینی را انجام دهد در تلویزیون را بست و قفلش کرد، فردایش رفتیم مغازه پسر دائی ام که لوازم خانگی می فروخت و یک تلویزیون رنگی خریدیم سونی با کنترل !
انگار دچار شوک فرهنگی شده بودم برایم عجیب بود این کنترل ! هی می رفتم عقب و عقبتر ببینم کار می کند ، می رفتم مثلا از اتاق بغلی و کانالش را عوض می کردم و می خواستم ببینم کار می کند یا نه ؟ خواهرم که از من کمی بزرگتر بود می گفت نه اگر بروی دورتر کار نمی کند می پرسیدم چرا می گفت این یک سیم نامریی دارد به تلویزیون که اگر بروی دور تر سیم به تلویزیون نمی رسه ! من هم باور کرده بودم دیگر ...
مدتی آن تلویزیون همان جا بود سرجایش رویش پارچه ای انداخته بودیم وپایه هایش را بازکرده بودیم و تلویزیون جدید را گذاشته بودیم رویش مادرم مخالف این بود که از آنجا برداریمش تا اینکه بالاخره تسلیم شد و یک زیر تلویزیونی خریدیم و آنرا هم بردیم در بالکن گذاشتیم و حالا دیگر آن تلویزیون چوبی و بزرگ بلر در بالکن نقش جا گلدانی را بازی می کرد و رویش گلدان گذاشته بودیم مادرم همچنان مخالف دور انداختنش بود و می گفت باید ببریمش باغ شهریار و من مانده بودم که اینکه به درد نمی خوره و خراب شده چرا باید ببریمش باغ شهریار ؟
 البته  آن تلویزیون هیچ وقت به شهریار هم نرسید  و آنقدر در بالکن ماند تا چوبهایش از آب گلدانها باد کردند و خراب شدند و تکه تکه شدند و یکروز که از مدرسه برگشتم دیدم نیست و جایش عجب خالی بود در خانه ما از مامان که پرسیدم چی شد تلویزیون ؟
نگاهم کرد و گفت انداختمش دور ، حیف جهازم بود ...

منو ببرید تیمارستان

سلام کردم و نشستم
برو بر نگام کرد و شروع کرد حرف زدن  اینقدر حرف زد که اصلا نفهمیدم کی حرفش تموم شد و من کی شروع کردم حرف زدن ! فقط یادم میاد از بچگیم گفتم و گفتم رسیدم یهو وسط سه راه شهادت شلمچه کربلایی بود که نگو جواد که تیر خورد افتاد کنارم همه دوران کودکی و نوجوانی من هم باهاش مرد تا اومدم فریاد بزنم رسیدم به عملیات بیت المقدس که دیدم ترکش انگشتمو قطع کرده و کمرم پر ترکشه و دارم تو یال کانال غلط می زنم و غلط می زنم بلند که شدم دیدم تو حیاط دبیرستان البرز داریم با بچه ها گل کوچیک بازی می کنم آفتاب بود گفتم یکی بیاد جای من بازی کنه .
رفتم اون گوشه و رو جدول حیاط نشستم و داشتم کتونی چینی ام رو عوض می کردم که شرفی بازجوی بی رحمم داشت منو از پا آویزان میکرد از چونه و سرم خون می آمد بیهوش شدم بهوش که اومدم تو وان ترکیه بودم ....
خانم دکتر انگار همه هیکلش شده بود گوش همینجوری گوش می داد و من حرف می زدم یکهو دیدم رسیدم خونه نشستم همینجوری پرده رو نگاه میکردم چقدر رنگ پرده اتاقم تو خونمون تو قصر فیروزه بود !
دلم سیگار خواست روشن کردم  به دودش نگاه کردم و یاد آتش دیگ های نذری محرممون افتادم رضا صادقی هم داشت همینجوری برای خودش می خوند که چرا دوباره اومدی صدارو جون دادی گل بهارو زخم دل دوباره تازه شد چرا...
 دیدم چقدر دلم برای دایی علیمرادم تنگ شده ؟
 تلفن روبرداشتم و شماره تلفن خونشون رو گرفتم 529815 که دیدم یه بوق عجیبی می خوره یکی انگلیسی گفت شماره وجود نداره ؟!
یهو یادم افتاد این شماره ایرانه باز یادم افتاد اصلا شماره ها عوض شده و دایی ام سالهاست مرده و اون خانه هم الان خراب شده و شده یه برج نکره تو دل چهاراه خوش !
تازه فهمیدم ایران نیستم سیگارم هم تموم شده و آتیشش رسیده به فیلتر ...
آره خوب شد رفتم دکتر ! مطمئنم من دیوونه ام
یکی بیاد منو در تیمارستانی بستری کنه
بیته بیته ، بقول اون یارو تو فیلم شب یلدا این بیته خیلی مهمه اینو باید حتما بگم
بیته ...