در زندگي زخمهايي هست كه باعس چسب بزني روش بعضي زخمها رو هم بايد پانسمان كني بعضي هارو هم بايد بخيه كني باقيش ديگه خراشه و اينا چيزي نيس خوب ميشه
آبشار چایی
دارم با چایی ام بازی می کنم ! با باقی
مانده چایی در ماگ کوتاهترين آبشار دنيا را ميسازم، گردنم را هم کج ميکنم از آن بالا
آنقدر زل ميزنم به ته دره که چشمم سياهی ميرود و پايم ليز ميخورد و از بالای آبشار
پرت ميشوم. سرم ميخورد به ته ليوان و ميميرم !
سید خندان
یکی بمن بگه هنوز زیر پل سید خندان شلوغه ؟ هنوز راننده سواری
ها سر اینکه نوبت کیه مسافر سوار کنه دعواشون میشه ؟ هنوز داد میزنن انقلاب آزادی تجریش
؟ هنوز اون پیرمرده با یه کتری بزرگ و لیوانهای یه بار مصرف داد میزنه چایی چایی ؟
اون کارتن خوابه چی هنوز اون گوشه پل بساط کرده و شب و روز تو چرته ؟
مرخصی
خستهام و کم حوصله چند تايی کتاب نخوانده دارم و چند تایی هم فیلم که
باید ببینم حتماً، یک کار خیلی مشکل انجام نداده که همین جور ترجیح میدهم هی یادم
برودش و سراغش نروم و سه چهارتایی هم کار انجام نداده، به غیر از امروز که از فرط
بی پولی مجبور شدم تا خانه رو با باروبندیل پیاده بروم خیلی وقت است نرفتهام قدم
بزنم، خیلی وقت است نرفتهام کنار رودخانه روی صندلی بنشینم و جوجه اردکها را
نگاه کنم و سیگار دود کنم.
این قدر همه چیز شیر تو شیر شده که حتی وقت نمیکنم بروم جلوی آینه
چند کلامی با خودم حرف بزنم، خلاصه اینکه خیلی دلم برای تنهاییهای خودم تنگ شده و
واضحترش را بخواهید اصلاً دلم بری خودم تنگ شده برای خود خودم و خيلی چیزهای دیگر
...
مریضم، خستهام، سفر لازم شدهام، کاش
یک نفر پیدا میشد یک هفته ای مرخصی بمن میداد و زیر این برگه لعنتی را امضاء میکرد
و من هم میرفتم فلان جا برای خودم تخت استراحت میکردم ...
شیرینی
زیاد خوب نباش … زیاد دم دست هم نباش
... زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی
، آلرژی پیدا کرده اند … زیاد که باشی ، زیادی می شوی …
پنجره
از پشت پنجره ی باران خورده ، دنیا جای زیباتری به نظر می رسد ! کسی واضح نیست ! می شود آدمها را تصور کرد !
مد بازی و نفهمی بعضی ها !
هر از گاهی یه چیزی بین ما ایرانیها مد میشه!
یه زمان مد میشه و اصلاً بدون اینکه بهش یک دقیقه هم فکر کنیم انجامش میدهیم، یکی
از چیزهایی که الان مد شده است این است که مدام در وبلاگها و پروفایلهای فیسبوک
و ... مدام این عکسها و ويدئوهاي
بچه های فقیر و سرطانی و مریض و قحطی زده و... را میبینیم، حتی صفحههایی هست که
گفتند فقط این عکس را شیر کنید به یک کودک آفریقایی مثلاً یک شیشه شیر میدهیم و
یا اگر این ویدئو را پخش کنید به یک کودک سرطانی «محک» تی تاپ میده و ...
خوب طبیعی است که اگر یک لحظه آدم فکر
کنه و یک ذره دقت کنه کاملاً میفهمد که تنها فایده این کارها این است که این ادمین
فلان فلان شده سایتش را گرانتر بفروشد و یا آگهي بيشتري بگیرد!
واقعاً اگر میخواهید کار مثبت کنید به
جای لایک از پشت کامپیوترتان بلند شوید و یه دوزار به یه خیریه کمک کنید يا بريد
يه كمپوت ببريد ملاقات يه مريض، آخر تنبلی و نفهمیدن هم باید حدی داشته باشد دیگر
عقل ندارید مگه شما؟
اين كه دیگر جنبش سبز نيست که میخواهید
از پشت كامپيوتر و تو فیسبوک با عكس پروفايل عوض كردن و فاميليتونو گذاشتن موسوي
و مير و فيلان و لايك و شير كردن و از اين قرتي بازيا انقلاب كنيد، اين بحث
انسانيت هست کاش متوجه بشوند ...
نیمه شبی در پاریس
فیلم «نیمه شبی در پاریس» را دیدهاید ؟ باید اصلاً
حکم شود که همه بروند این فیلم را ببینند ! این فیلم ، فیلم نیست شعری است در میان فیلمهای
آقامون وودی آلن !
حضرت آلن در این شعرواره اش با جنونی خلاقانه به محضر
بزرگان هنر قرن بیستم رفته است و با طنازیای
که فقط از او برمی آمده است در پاریس حالی داده است به همینگوی که نگو و نپرس !
فیلم را که میبینی با خودت میگویی چه میشد
اگر هر دههای، هر نسلی، هر قوم و قبیله
ای اصلاً یک خانم گرترود استاین میداشت ؟ .
اصلاً به کجای این عالم و کائنات برمی خورد اگر مثلاً
برای هر دهه ای یک خانهی خانم گرترود استاین نیز خلق میشد ؟ ، خانهای که درش همیشه باز باشد
به روی دارو دستهی نوابغ و بقولی اراذل و اوباش هنری آن دهه ؟ یک گرم خانه برای همه هنرمندان بی خانه ، یک پناهگاه و بقول فرنگیها یک «هاب» حالا درست
وسط پاریس که خودش یک «هاب» دیگر هم هست نبود ، نبود . ولی واقع شدنش بود فکرش را
بکن تو همان تهران خودمان با همه داستانهایش یک همچنین چیزی داشتیم ! .
یک جایی که در آن بیایند و بروند و عاشق بشوند و
فارغ بشوند و چیزهایی بسازند و بنویسند و بخوانند و خلق کنند که بماند برای همه
آیندگان ...
سالی گذشت و خاطره شد
یکسال گذشت !
و به این فکر می کنم که تو که یکسال را خاطره
کردی
خودت هم در یکی از همین سالها خاطره می شوی
سال نو مبارک
روز زن و زنی که نیست!
زنها زود پیر می شن می دونید چرا؟ چون عروسکبازیشون هم جدیه!روی
عمرشون حساب می شه. از دو سالگی مادرن، بعد مادر برادرشون می شن، بعد مادر شوهرشون
می شن. باباشون که پا به سن میذاره ازشون پرستاری یه مادرو میخوان...
یکی از این زنها که خیلی زود زود زن شد دختر خورشید بود!
هفده سالش بود نه با ناز و نعمت بزرگ شده بود نه زرق و برق شهرهای درندشتی مثل تهران رو دیده بود، دختر کوه و خورشید بود، دختر
کرمانشاه اما دلی داشت دریایی و زود زود زن شد و از درد و رنج و غمی که در دل همجنسهای
اوست نوشت.
روستا به روستا و کوه به کوه میرفت و با ذوق و
شوق زنهای کردستان را با حق و حقوقشان آشنا میکرد، سال پیش ۸مارس او آرزو داشت که یه روز خوب میاد، و از کوچه خودشان «بامداد» تا کل خیابان خانهشان
را شکلات پخش کرده بود و به همه میگفت که امروز «روز زن» است! ...
اون روز خوب میاد اما بهاره در بهار رفت و رفت
...
قلي خان دزد بود ، خان نبود
قلي خان دزد بود ، خان نبود ، لابد تو هم اسمشو شنفتي !
وقتي سن و
سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ، ببينم مي تونم تنهايي هزار تا قافله رو لخت كنم
. با همين يه حرف با جونش وايساد و هزار تا قافله رو لخت كرد . آخر عمري پشت دستشو
داغ زدو به خودش گفت هزار تا تموم شد ، حالا ببينم ، عرضشو داري تنهايي يه قافلرو سالم
برسوني مقصد ... نشد ! ...نشد ...نتونست و مشغول ذمه ي خودش شد . تقاص از اين بدتر
؟
قلي خان اينو گفت وخيره به افق بيابون ، سر جاش خشك شد
اين سكانس " روزي روزگاري " رو خيلي دوست دارم . از بچگي توي ذهنم حك شده بود تك تك نماهاي اين فصل عجيب . چپقي كه قلي
خوان مي كشيد . نگاههاي پر غرور مراد بيگ . نماي تموزي صحرا ي بي آب و علف و جملات
عجيب پيرمرد . امروز اين تكه از روزي روزگاري رو تو پيدا كردم و دو سه بار نگاهش كردم .
چقدر قلي خان "روزي روزگاري"
آشناست ! انگار هزار بار تو خيابون ديدمش . ميون مردم ، ميون همسايه ها ، تو كوچه ،
تو خيابون ، تو خونه ، تو عكساي خودم تو چشماي تو واقعا مي شه يه قافله رو سالم به مقصد رسوند ؟
آخ اگه بارون بزنه
حالا هر کسی هرچه دلش میخواهد بگوید، غر بزند بدو بیراه بگوید و هزار
چیز دیگر، اما من فقط عاشق اینم که سوار ماشین بشوم و بروم جلوی یکی از این دکه
های کوچولویی که همه جای دنیا هست و چهار پنج بسته سیگار وینستون بلند بخرم و همه آهنگهای
دوست داشتنیام را تو هرچند تا سی دی جا میشود بریزم و پا رو بگذارم روی گاز
ماشین و بروم!
مقصد اصلاً مهم نیست فقط بروم و آخ اگه بارون هم بیاد که دیگر عالی است.
اگه بارون بیاد شاید یک روزی تو همین حال و هوا شعر هم بگویم این را
مطمئنم و میدانم من ذاتاً شاعرم و این اصلاً مهم نیست که تا به حال یک خط شعر هم نگفتهام،
مهم این ادا و اطوارهای شاعرانه است که من همهاش را بلد هستم!
یک روزی این کار را خواهم کرد مطمئنم...
آرزوی این روزها...
بعضی وقتها یه فکرهایی به ذهن آدم حمله میکند
و یه آرزوهایی میکند آدم که فکر میکند همه زندگی و همه دنیا فقط همین است و بس !
مثلاً یکهو آرزو میکنی چی میشد بجای این همه قیلوقال
و شلوغی تو زندگیت فقط چهار کلاس سواد داشتی و نهایتش فقط میتوانستی بخوانی و
بنویسی و از همه دار دنیا همه دارائیات یک وانت نیسان مزدا آبی رنگ بود که پشتش مینوشتی
«بیمه ابوالفضل » بعد به خطاطه میگفتی حتماً این رو نستعلیق بنویسد و ضاد ابوالفضلش را بکشد ، بعد بغل باک
بنزین مثلاً بنویسی «ای شکمو» بعد بغل آینه بغلهای ماشین بنویسد عشق من فیلان...
بعد صبحهای زود وقتی هنوز هوا تاریک تاریک است بلند شود و برود با
ماشین سر زمین و تا جایی که نیسان جا دارد
و نفس سبزی بار بزند و بیفتد تو جاده ، دل
آسمون بترکد و شر شر باران ببارد ، همین طور
که هنوز چهل پنجاه کیلومتر مانده تا میدون تره بار ، داریوش بخواند که: دوره ای که عاقلاش
زنجیرین سوتهدل شدن یه دیونگیه ، این روزا دوره غیرت کشیه کی میدونه قیصر این روزا
کجاس ؟ بکشی و نکشی می کشنت اینجا بازارچه
آب منگلیاس .... بعد هی
به سیگارش پک بزند و عر بزند . تا خود میدون تره بار عر بزند...
بدون اینکه خودمان بخواهیم!
گاهی وقتها که نه شاید همیشه اینطوری باشه – اینو باید روانشناسها
بگویند البته – ما خودمان کارهایی رو انجام میدهیم که نتیجهاش درست یا عکس آن
چیزی است که تو ذهنمان بوده و یا اینکه اصلاً چیز دیگری است که فکرش را هم نمیکردیم.
یه مثلی هست که میگوید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» (نمی دونم دقیقاً
ربط داره یا نه!) این هم شاید همان باشد یا اینکه «چی فکر میکردیم چی شد؟» -البته
این برای آخر کار هست! - بهر حال منظورم این است که تغییر رفتارهایی در زندگی وجود
دارند که آدمها بدون اینکه متوجه بشوند و بدون اینکه به طور مستقیم به آنها چیزی
گفته شود دچار آن میشوند. این جور تغییر رفتارها را میشود با تغییر اندکی در محیط،
به وجود آورد.
نمونه
مثال: اطراف کاسه های توالت فرودگاه آمستردام لکه های ادرار زیادی وجود
داشتند و توالت کثیف و بد بو بود.
علت: مردم هنگام استفاده از توالت عمومی دقت نمیکردند.
راه حل: نزدیک به سوراخ فاضلاب سرویس بهداشتی (مخصوص ادرار و البته برای آقایان !) برچسب کوچکی
که عکس یک مگس (اندازه واقعی) است چسباندهاند.
نتیجه: مردم سعی میکنند مگس را نشانه بگیرند. مگس نزدیک سوراخ فاضلاب
است. توالت دیرتر از قبل کثیف میشود و بوی بد گذشته را ندارد!
شاه تیله باز
این روزها مشغول خواندن این کتاب هستم : «سفرنامه سوم مظفرالدین شاه به
فرنگ» به کوشش دکتر محمد نادر نصیری مقدم که کتابخانه مجلس منتشرش کرده! اگر به تاریخ
معاصر علاقه دارید حتماً بخونیدش.
این کتاب البته طبق اسمش معلوم است دیگر مربوط است به سومین سفر مظفرالدین
شاه در سال ۱۳۲۳ به فرنگ!
این سفر از آنجا مهم است که به واسطه این سفر بود که وی در آستانه تحولاتی
قرار گرفت که نهایتاً منجر شد به انقلاب مشروطه.
کلیات این سفر البته به خاطر آن است که شاه به بهانه درمان در آبهای معدنی
و همین طور آشنایی با پیشرفتهای غرب همراه جمع فراوانی از درباریان برای سومین بار
به اروپا رفت. این کتاب گزارش سفر اوست که معمولاً یک منشی آنها را مینوشت اما چنان
که گویی از زبان مبارک اعلی حضرت نوشته شده است.
در دیباچه کتاب، شرحی از تمامی همراهان که از رجال دوره قاجار هستند درج
شده است. تعداد این افراد ۴۵ نفر است که آخرین آنها میرزا ابراهیم خان عکاس باشی است.
یکی از مهمترین معضلات این سفرها، قرضههایی بود که دربار از روسیه یا
دیگر دول داشت تا هزینه سفر او را تأمین کند!
بعدها روی این قرضهها
به عنوان یکی از دلایل بی اعتباری دولت و وابستگی به دیگر کشورها و این که غالباً گمرکها
در مقابل به آن دولتها واگذار میشد تاکید زیادی گردید.
اما مظفر الدین شاه انسان عجیبی بوده است و سرگذشت و زندگیاش واقعاً برای
من عجیبتر است، در پنج سالگی به ولیعهدی میرسد او پنجمین فرزند «شاه بابا» است که
از دومین زن عقدی- شکوه السطنه- به دنیا آمده است.
او پنجمین شاه قاجار است، مظفرالدین شاه قاجار!
مظفرالدین شاه، شاه عجیبی است! شاهی که شبها با لالایی اتابک خوابش میبرد،
او یک جورایی مؤسس صنعت سینمای ایران هم هست، شاهی بود که با هنرمندان میانه خوبی داشت
و حتی برای کمالالملک، نامه رسمی و امضا دار و صد تومان انعام فرستاد تا از فرنگ به
ایران برگردد. قدیمیترین سند صوتی ایران هم، صدای اوست که امروز به یادگار مانده است.
در میان سالی عاشق اسباب بازی به خصوص تیله بود و لابد یک کودک درون فعال
داشته!، طبق گزارش دکتر اشنایدر، پزشک سوئیسیاش، نقرس داشت- همان بیماری پولدارها - از بس که گوشت میخورد و شکمو بود، دست و پایش ورم همیشگی- داشت، کلیه های سنگ ساز داشت با درد شدید
همیشگی.
تاریخ میگوید آنقدر دل رحم بوده است که میخواسته از قصاص میرزا رضای
کرمانی هم بگذرد اما اتابک متقاعدش کرده که باید انتقام خون شاه بابا را بگیرد تا شاه
کشی باب نشود.
مظفرالدین شاه بود که «فرمان مشروطیت» را در مرداد ۱۲۸۵ امضا
کرد و دوازدهم دی ماه ۱۲۸۵ درگذشت و همين مهمترین کار مظفرالدین شاه بود.
اما یک سئوال، کدام شاه و خلیفه و رهبر ایرانی را سراغ دارید که حکم محدودیت و مشروطیت سلطنت و قدرت خودش را با دست خودش امضا کند؟
اما یک سئوال، کدام شاه و خلیفه و رهبر ایرانی را سراغ دارید که حکم محدودیت و مشروطیت سلطنت و قدرت خودش را با دست خودش امضا کند؟
حتی ضعف مزاج و بیماری و سادهدلیهایش، بعضی تاریخدانها معتقدند مظفرالدین
شاه «نفهمیده» چه چیزی را امضا میکند، این روایت درست باشد یا غلط، یک تراژدی اثبات
میشود: قدار ضعیف و سلطان بیمار، گاهی میتواند به اندازه یک مصلح هوشیار، منشأ اثر
مثبت و آسایش خلق باشد! فکر کن؟
یک بغل گل، یک نگاه
یه جایی تو این فیلم در یکی از صبحهای سرد زمستان که دقیق معلوم نیست دم
غروب است یا کله سحر و فقط و فقط و آفتاب نیمه جونی هم برای خالی نبودن عریضه اون گوشه ها پیداس بانو مریل استریپ در حالی که لبخند نصفه و نیمه و نگاه منتظرش همراهش
هست یک دسته بزرگ گلهای رنگ به رنگ و جورواجور بدون نظم و از اون خنزر پنزرهایی که
یادمه گل فروشهای ایرانی عادت داشتند تو دسته گلهاشون بگذارند گرفته بر بغل و از
یک آسانسور قدیمی تا میاد وارد خانهاش بشه و در را باز کند آقا اد هریس این عاشق قدیمی،
این سالیان منتظر به یکباره از تاریکی راهرو هویدا میشود و میپرسد
?Mrs.
Dalloway! It's you
که بانو میگوید :
yes.
It's me
اون لحظه، اون صدای مریل، اون لبخند، اون گلها و نگاه مریل به اد فقط
همون نگاه به نظرم همه فیلم بود...
زمان بی انتها
توی هواپیما که بودم داشتم «بگذارید میترا بخوابد »را
میخواندم اصلانمی دانم که چه شد که فکرم داشت
سعی میکرد « جنگ آخر زمان » را
بیاد بیاورد . ربطش را نفهمیدم شاید به خاطر این روزهای خاکستری باشد و اسم آن کتاب
، نمیدانم و اصلاً نمیدانستم چطور یادش افتاده ، بی آن که هیچ وقت علاقه ای آنچنانی
داشته باشم به «ارگاس» با آن ادا در آوردنهای کلاسیکش که هیچ ربطی به سورئالیست های
ادعاییاش هم ندارد ! اما من داشتم میخواندم
که : "ماریا با اندکی تمسخر زمزمه میکند عشق خالص ...اما فکرم درگیر داستان آنتونیو و سرهنگ مدیروس بود!
کتاب را بستم و نشستم خودم با خودم حرف زدم که واقعاً داستان زمان و امتداد فکرها ، آدمها ، سرو صداهایی
که این روزها در اطرافم هست به کجا میرسد ؟
دوستی دارم در فیسبوک از روز حصر آن
دو تن نشسته است و هر روز دارد می شمار ۱ ، ۵۰ ، ۲۰۰ تا همین چند
روز پیش که شمارشش رسیده بود به ۲۸۵ ! حتماً
پیش خودش فکر میکند که در این روزگار فراموشی باید بشمارد تا به زمان خودش برسد ،
تا وقتش برسد حتماً او هم مثل خیلیهای دیگر اعتقاد دارد هر چیزی زمان خودشو می طلبه
بعد یاد صحبتهای یک آخوندی افتادم که ده یازده سالم بود که تو مراسم ختم یکی از فامیلها بالای منبر گفت:«
اون دنیا ، دنیای بی زمانه» و من همیشه پیش خودم فکر میکردم یعنی چطوری میشه که
یه دنیایی باشه که زمان نداشته باشه ؟
هنوزم که با خودم فکر میکنم میبینم اصلاً نمی شه حتی تصورش کرد ...
آره ! عجیب چیزیه این زندگی ، زمان ، روزا و ساعتا
کوچه ای که بن بست شده !
کوچه راه باریکهای است که در مناطق شهری معمولاً بین یا پشت ساختمانها
قرار دارد، در شهرها یا شهرکهای قدیمی اروپا، کوچهها اغلب به جامانده از شبکهٔ
خیابانی سدههای میانه هستند، و یا دنبالهٔ یک راه یا پیادهروی باستانی در یک
مجموعهٔ شهری میباشند در تهران قدیم کوچهها و گذرها اصلیترین معابر ارتباطی
بودند و امروز نیز در تهران کوچهها گرچه در بسیاری از موارد تعریض شده و تبدیل به
خیابانهای ارتباطی شدهاند اما هنوز نقش مهمی را ایفا میکنند.
اما بُنبَست خیابان یا کوچهای است که تنها از یک سو راه ورود و خروج
دارد و ته آن بسته است و راه دررو ندارد. در کاربرد زبان به هر شرایط یا حالتی که
راه باز و دررو از آن وجود نداشته باشد نیز بنبست گفته میشود.
در قدیم کوچههای بنبست را کوچه ناگذارده نیز میگفتند و کوچههای
غیر بنبست را گذارده مینامیدند.
کوچه یا معبر بنبستی که در انتهای آن محل مخصوصی برای دور زدن وسایل
نقلیه در نظر گرفته شده باشد را بُنگَرد نیز میگویند. این نوع بنبستها بیشتر
در اروپا و شهرسازی آمریکا استفاده میشود.
در شهرسازی نوین، از بنگردها برای کاستن از سرعت خودروها در مناطق
مسکونی استفاده میشود.
اما در تهران مدتی است که «کوچه اختر» نه تنها تبدیل به یک بن بست شده
است بلکه ورودی آن نیز کاملاً مسدود شده، هیچ مسئولی تاکنون در این باره توضیحی
نداده است!
نامه
عربی را از آن وقتی که یادم میآید دوست داشتم
دوران دبیرستان عربیام بد نبود و بعدش هم که گذرم به حوزه افتاد و اولین چیزی را
که باید میخواندیم جامع المقدمات بود، صرف و نحو و تجزیه وتجوید و البته که تجوید
لغة مصدر من جوّد تجويداً والاسم
منه الجودة ضدّ الرداءة يقال جوّد فلان في كذا اذا فعل ذلك جيّداً وأتى به على الوجه
الحسن!
بعدها هم که یک سال و اندی به بیروت رفتم و رفته رفته عربیام خوب شد و لذت میبردم
از این زبان و خلاصه اِنّی
رأیتُ دَهراً مِن هجرکَ القیامة.
عربی زبان قویای هست و ظرافتها و زیبائیهای عجیبی دارد و از همه مهمتر
به نظر من البته شاید آهنگ خاصی دارد فراز و فرودهای زیبا و خلاصه زبان دوست داشتنیای
هست.
حالا که چی؟ که اینکه نامجو جان بعد از مدتها امشب من را بردی به آن
دوران و باز یادم افتاد چه شیرین و چه زیباست این زبان عربی ...
گوش کنید و شما هم لذت ببرید :
خرابه ها
آی آدمها خرابه
هار و دست نزنید
زخمهای قدیمی
رو کاری نداشته باشید، مگه میشه که خرابه ای رو ساخت؟ روی یه خرابه چی میخواهید
بسازید؟ یه خونه نو؟ نمیشه که! یه خرابه دیگه؟ خرابهها فقط باید خراب و خراب بشن
تا یه روزی کلا محو بشوند..
زخمهای قدیمی
رو دست زدن فقط دردت رو بیشتر می کنه و بس
آی آدمها نکنید!
گذشته رو به حال خودش رها کنید، اینجوری نه چیزی رو درست میکنید که بدترش هم میکنید ...
گذشته رو به حال خودش رها کنید، اینجوری نه چیزی رو درست میکنید که بدترش هم میکنید ...
به یکباره
مهر هم دارد
تمام میشود، همیشه مهر که تمام میشود قشنگ احساس میکنی که پائیز جا میافتد،
عین وقتی که داری برنج دم میکنی و یا خورشتی بار گذاشتی و بعد یه نیم ساعتی میبینی
که غذایت به قول آشپزها قوام آمده است!
حالا پائیز هم
قوام یافته! نشستم و دارم درختهای نیمه جان تبریزی روبه رویم را نگاه میکنم شب
است و آنقدر همه جا ساکت هست که صدای خش خش کف خیابان راهم می توانی بشنوی! از این صدا بدم میآید!
ناظری دارد میخواند : مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم... این مولویه را دوست دارم یعنی اصلاً از ناظری همین را فقط دوست
دارم، گوش میکنم و صدای باد و برگها هم از خیابان همچنان میآید و همه اینها
بود که یکهو هوس کردم بیایم و بنویسم از پاییز های رفته و خاطرات روزهای نیمه کاره
ام و از پاییز های در راهی که هیچ ندارند با خود و از همین مهرش معلوم است که جز تکرار
و تکرار و ملال هیچ چیز ندارد...
حالا رسیده است
به: مرا گویی به قربانگاه جانها نمیترسی که آیی
من چه دانم و من راهم بی
خیال میکند و انگار نه انگار که باید بلند شوم و بروم این تز لعنتی را تمام کنم،
انگار نه انگار که کلی کار گذاشته بودم امشب انجام بدهم و همچنان دارم با خودم
نجوا میکنم که مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی من چه دانم و همینجور خودم را به ندانی میزنم هی توی ذهنم دنبال یک چیزی میگردم
که باید بیاید و نمیآید همان چیزی که باید در یک لحظه بیاید و کشف شود، ناگهانی، بی
هوا. مثل عزیزی که مدتها خبری از او نیست و به یکباره اسمش را در قاب تلفنت میبینی،
مثل آن حرفهایی که باید این محمد سی و چهار ساله کارمند اداره بهداشت با راضیه
بیست ساله دانشجوی ادبیات فارسی بزند و من چهار روز است هر چقدر دارم تلاش میکنم
از دیالوگ آخری کافیشاپ نمیتوانم بیرونشان بکشم تا بلند بشوند بروند توی ماشین
بشینند و برسند خانهشان و بفهمند ای وای پدر محمد از شهرستان آمده است، آره خیلی
چیزها یکهویی باید بیاید مثل او که اتفاقاً او هم دریک غروب دلگیر پاییزی، از میان
باران دم عصر، با یک چمدان پر و یک دنیا حرف و حرف آمده است ...
نمیترسی که آیی من چه دانم...
همین که یک روزی ...
پدربزرگ من از
اون چایی خورهای حرفه ای بود، یه عادت دیگر هم داشت و اون قهوه خونه رفتن بود،
برای اولین بار من قهوه خانه رفتن را با او تجربه کرده بودم شاید هفت، هشت سالم
بود، یک قهوه خانه ای بود نزدیکیهای میدان بریانک که دور دورترین خاطره من به اون
موقعها برمی گردد.
یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشیهای لاجوردی و چرک رنگی داشت تابستانها چند تا صندلی هم میچیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشههایش بخار قلیان و چای میگرفت که جون میداد بری رو شیشههایش با انگشت نقاشی بکشی ...
یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشیهای لاجوردی و چرک رنگی داشت تابستانها چند تا صندلی هم میچیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشههایش بخار قلیان و چای میگرفت که جون میداد بری رو شیشههایش با انگشت نقاشی بکشی ...
هر وقت پدر بزرگم منو همراه خودش میبرد طرفهای
بریانک یا هفت چنار یه سری هم میرفتیم آنجا، پدربزرگم ترکی بلد نبود (اما خودش اعتقاد
داشت که بلد است) اونجا که میرفتیم چند کلمه ای همیشه با صاحب قهوه خانه ترکی
صحبت میکرد و مثلا میگفت: ایکی دانه چایی! بعد میآوردند و من همینجوری که چایی
را میریختم تو نعلبکی و هورت میکشیدم برای خودش هم یک قلیان سفارش میداد و صدای
قل قل قلیان را در میآورد و من محو تماشای آب توی قلیان میشدم و سیبیلهای از بنا
گوش در رفته آقاهه رو که روی شیشه قلیان نقاشی شده بود رو نگاه میکردم، «آقا
مدابراهیم» میگفت این آقاهه ناصرالدین شاه است حالا چرا عکس اون رو کشیده بودن رو
شیشه های قلیون رو هیچ وقت نگفت، شاید هم من هیچ وقت نپرسیدم نمیدانم!
همین! همه اینها
را دیشب خواب دیدم و حالا چرا پس از گذشت این همه سال یکهو خواب هفت هشت سالگی ام را
دیدم و یاد قهوه خانه رفتن با پدربزرگم افتادم را هم نمیدانم مثل خیلی چیزهای
دیگر که اتفاق میافتد و علت خاصی هم ندارد، شاید هم هیچ اتفاقی هم نیفتاده فقط یادش
افتادم؛ و این چیزی است که این روزها خیلی عجیب نیست برایم.
من مدتهاست که بی علت و با علت یاد خاطرات نخ
نما شدهام میافتم و یکیش حالا همین پدربزرگی که یک روز زنده بوده، که دوستش داشتم
و همین. و خوب دنیاست دیگر و عجیب هم نیست که آن آدم حالا دیگر نیست.
همه اینها فقط
دست به دست هم میدهند که یادم میاندازد روزگاری بوده که آدمهایی بودند که دوستم
داشتند، که دوستشان داشتم، که دلتنگم میشدند که من هم همیشه فکر میکردم دنیا بی
آنها دنیا نیست اما آنها رفتند و هیچ چیز نشد که همین پدربزرگم آخرین ثانیه های زندگیاش
را من در بیمارستان کنارش بودم، که من را با پدرم اشتباه گرفته بود و وقتی گفت
پرویز تویی من نگاهش کردم اشکهایم را قایم کردم و به دروغ گفتم بله آقا منم که
دستم را گرفت و نفهمید که من نوهاش هستم نه پسرش...
با گریه
استادیوم تختی اهواز دیدمش از تعجب ماتم برد !
گفتم تو دیگه چجوری اومدی نگام کرد خندید و گفت : باگریه!
صورتش پر زخم بود گفتم اینا چیه ؟
گفت جای نیش پشه هاس بدجور میزنن لامصبا گمونم بعثی هستند !
گفتم چجوری حالا اینجا بخوابیم پس ؟
گفت :با گریه !
گیر داده بود انگار به گریه !
هرچی میگفتم همینو میگفت ! گفتم: محمود چجوری آدم شهید میشه ؟
گفت: با گریه !
سه روز بعدش که شهید شد چشمهاش از گریه سرخ سرخ بود ...
شهید محمود عزیزیان
تولد:۱۳۵۵
شهادت:اردیبهشت ۱۳۶۷
درجواب دوست
دانیال عزیز !
از دیروز که نامهات را خواندم علیرغم تمام شلوغکاری و حرف زدن و وراجیهای اداریام سکوت عجیبی در وجودم لانه کرده و تمام وقت را به تو و حرفهایت فکر میکردم .
امشب نیز برای چندمین بار در حالی که ساک سفر میبندم حرفهایت را خواندم و خواندم و چقدر دلم برای تو و آن خانه دوست داشتنیات که کم کم دارد میشود خانه سه نفری تنگ شده ، دلم برای فیلم دیدنهای شبانه و آن همه چیزهای خوشمزه روی میزتان تنگ شده .
گفته بودی باید به تو و به خودم قول بدهم و احساس کردم اینجوری بهتر میشود جواب نامهات را داد ، اینجوری خودم هم هر وقت که اینجا میآیم مدام چشمم به قولم میافتد و دیگر بهانهای هم برای فراموشیاش ندارم .
برایم از عشق ,امید و دوست داشتن و زندگی نوشته بودی و ازسرخی «خون کشتگان دل » زیبا نوشته بودی و من مثل همیشه هیچ چیز ندارم در پاسخ تو بگویم الا اینکه رضایم به رضای دوست، برایم دعا کن که سخت بدان محتاجم.
قربان تو-امیر فرشاد.
باور...
اول هر ماه یعنی آی وی آی جی !
یعنی
عادتی که درد دارد
دردی که تاول دارد
تاولی که نفس نفس دارد
و باز درد
نه اینطوری نمی شود
با کورتون شاید آرام شوی اما سرباز فراموش نکن که جنگ تمام نمی شود
تنها تو دیرتر باورت خواهد شد...
مرگ رابطه
دنیاس دیگه باید باور کرد که رابطه های انسانی هم عمر مفیدی دارند درست مثل باطری چراغ قوه ، مثل ماشین لباسشویی و مثل اون گلوله که البته اون برد مفید داره!.
در این دنیا خوشبختانه یا متاسفانه اونقدر رابطه ها و داستانهای عاشقانه با ریاکاری و احساسات گرایی و دروغ قرو قاطی شده که همه باورشون شده که فقط این عشق است که هرگز نمیمیرد، و البت که عشق واقعی اما نه دوست من، عشق هم می میرد!...
یک باره احساس میکنی رو دست خوردی شدید ، یکهو یه اتفاقی می افته مثل گردنه سلفچکان که اونجاست که معلوم میشه ماشینت چند مرده حلاجه ، خلوص دوستی و عشق هم معلوم میشه ، یکهو تو یک گرفتاری می افتی بین مرگ و زندگی و از کسی که تا دیروز میگفت جون و مالم فدات می بینی که جن شد و تو بسم الله ! یکهو می بینی دلت تنگ دیگه نمیشود، نبودش ناراحتت نمی کنه ، صداش برات دل آویز نیست ...
همیشه هم اسمش هرزگی نیست، گاهی اوقات واقعا همه چیز تمام میشود. تمام میشود.
جوری هم تمام میشود که انگار هرگز نبوده است.
پایان
نشمرید اینقدر روزها رو
اگه زندگی منو یه مختصات طولی و عرضی براش قائل بشید نه تنها تو کل مختصات طولی و عرضی چه بسا اونوری و اینوری ترش هم سابقه نداشته که اینجوری که این چند ماه اخیر حواسم به تاریخ هست بوده باشم .
الان دقیق تاریخ را به دو روایت میلادی و شمسی از بر هستم ، تازشم یه کمی هم قمری چون به هر حال ماه رمضان نزدیک است و اون هم دخلی به حوادث من دارد !
این چن وخ کلا کارم شده صب به صب که از خواب پامیشیم برم جلو دستشویی و مسواک در دهن هی با خودم ضرب و منها کنم که تا فلان روزها چقدر مانده و خب بعضی فلانها نزدیکترند بعضی فیلان ها هم دورتر.
اما خب حساب و کتاب همه شان دستمه الان خوفم نیست ، حالا شاید این برا شما مهم نباشه ها اما برای آدم بی قید و لا اوبالی ای چون من (ازمنظر تاریخ و حساب و کتاب عرض می کنم ها) این ینی تحول ، ینی انقلاب نرم و مخملین ینی وضی ها...
منی که عموما تقویم و سررسید کلا یه چیز فانتزی و بیشتر دفتر تلفن و دفتر شعر و دری وری بوده تا احتساب زمان و اینا ، منی که سال ۱۳۷۳ که می خواستم همینجوری خودمو تست بزنم و رفته بودم کنکور شرکت بکنم بجای امروز فرداش رفتم کنکور بدم و البته این تا سالها در صدر اخبار هر و کر دوستان و فامیل بود!
اینجوریه دیگه من کلا آدم سرخوشی هستم ، من از حساب و کتاب متنفرم ، من تا یه پول قلمبه تو جیبم نباشه نمیرم خرید چون بدم میاد هی موقع خرید اتیکت جنسهارو ببینم که بفهم چنده ؟ دوست دارم همینجوری هی ببینم و خوشم بیاد و بندازم تو سبد و برم غرفه بعدی ، من از شمردن متنفرم ، من از چجوری بگم براتون راسته و حسینی اش اینه که از انتظار بدم میاد ، از اینکه آدم توی زندگیش منتظر چیزی باشد تا دلش خوش باشد.
این ینی چرت محض ، ینی وضی که الان من مبتلاشم !
نامزدی طولانی
ژان پییر ژونه / 2004 / فرانسه
از اسمش که پیداست داستان از چهقرار است. اما این عکس روی پوستر قلقلکتان ندهد. هیچ خبری نیست!
«نامزدی طولانی» آخرین فیلم جناب «ژونه» است که درست بعد از «اَملی» و گویا بر اساس داستانی از «سباستین جپریسات» ساخته. اما دلیل نمیشود هم قد و قوارهی «اَملی» تصورش کنید. اینیکی ملودرام پشت جبههایِ معمولیای است از روزگار یک دختر علیل فرانسوی در سالهای آخر جنگ دوم، که اگر سعی کنیم «اَملی» را فراموش کنیم و تحت تأثیرش قرار نگیریم، گاهی حوصله سر میبرد. اما فیلم بدی نیست.
تصاویرش همان تصاویر «اَملی»ست. همان طنز لاینفک و همان دکوپاژ خاص «ژان پییر ژونه» با ارجاعهای فوقالعادهاش، همه را دارد. بهاضافهی «ادری توتو»ی دوستداشتنی که میگویند در هالیوود از خودِ فرانسه هم محبوبتر است، و «جودی فاستر» که حتم دارم باور نمیکنید خودش باشد. پیرتر، اما بیچشم و روتر از همیشهاش.
اگر نسخهی دیویدی تمیزش را پیدا کنید که غصه ندارد. هر مدل طالب باشید نطق میکند. اما اگر پیدا نکردید و زبان فرانسه هم بلد نیستید، از همین حالا خیالتان تخت باشد که چیزی دستگیرتان نمیشود. خبر موّثق دارم که دیویدی با زیرنویس فارسی اش هم به همت فیلمی های عزیز رسیده میدون انقلاب و میادین عمده تهران ، گیر بیاورید که مجبور نشوید نودوسه دقیقه ماتم بگیرید.
ناگهانی ها ...
پائیز بود ، داشتیم برای فیلمبرداری می رفتیم به سمت شهر کاستامانو ، شهری در دل ترکیه و ایستاده بر کوههای آناتولی ، شب بود و جاده پر از برف و لاستیکهای ماشین ماهم نسبتا صاف بود و همینجوری قل می خوردیم و جلو می رفتیم شب بود من جلو نشسته بودم کنار راننده وچهار چشمی محو جاده بودم جاده ای که توی برف و کولاک گم شده بود ، هرچه جلوتر می رفتیم هر سه نفرمان بیشتر می ترسیدیم ، تا اینکه دیگر نشد که نشد و در دل سیاهی شب و برف و کولاک زمینگیر که نه برف گیر شدیم .
ترسیده بود بعد همین جوری که حواسش نبود و دستش بروی دنده ماشین ماسیده بود وچند ثانیه بعدش من بودم و جاده مسخ شده و بوسه ای بی مقدمه...
من همیشه از این ناگهانی ها خوشم می آید ، همیشه ، همیشه ...
و اولین اتفاق دیگه...
همیشه اولین اتفاق در هر چیزی بیاد موندنی هست و فکر هم نکنم که از یاد آدم برود .
این اولین ها که بعدها جاشو به عادی ترین چیزهای زندگیت خواهد داد مثل یک نقطه پرگار و یا شاید هم مثل یک مبداء تاریخ تو زندگی هرکسی می مونه که معمولا آدم همیشه با همه جزئیاتش می مونه تو ذهن و خاطره آدم .
اولین تار موهای سفید سرم رو یادم میاد، مدتی پیش بود.
وامشب هم یک اولین دیگه رقم خورد در زندگیم.
اولین تار سفیدِ در ریشم !
به زودی بیشتر هم میشه اما خوب این اولیش بود، در آخرین روزهای خرداد ماه ۱۳۹۰
این نیز بگذرد ...
تضاد تربیتی من
شاید حکیمانه ترین حرف پدر بزرگم برای اصلاح من به خانواده که هیچ وقت جدی گرفته نشد این بود:
- این اورکت رو از تنش در بیارید جلو چشمش آتیش بزنید این بچه درست میشه !
ودرست انحرافی ترین حرف مادربزرگم برای اصلاح من :
- انگشتر عقیق تو دست راست ثواب بیشتری دارد !
اشتراک در:
پستها (Atom)