مست لایعقل !

از هلند که برگشته بود داشت مثلاً برای ما سفر پربارش را پرزنته می‌کرد! خوب طبیعتاً ما منتظر جاهای خوبش بودیم و آقای داماد! مدام از گاوداری‌های هلند و کشت یونجه و جو علوفه برای دام تعریف می‌کرد!
همین‌جوری که داشت از این ور و اونور سرزمین کوچک و سرسبز هلند می‌گفت رسید به یک جایی که صبح و ظهر و شب بعد از علوفه به گاوها آبجو می‌دهند!
بله اون هم نه یه لیوان و دو لیوان و یک شیشه و دو شیشه اونقدر که گاوها مست پاتیل بشن! و چون حتماً گاو دارها خودش ون این‌کاره هستند و بقولی هلندی هستند و هاینکن باز یه جوری مام این کار رو تکرار میکنن که گاوهای محترم مستی شان نه بپرد و نه خیلی پاتیل بشن و گاوبازی در بیاورن! و یک جوری مست ازلی و ابدی! تازه در کنار آبخوری‌ها هم یه دستگاهی هست که چند تا غلطک داره و بله گاوهای با شخصیت مست را ماساژ هم می‌دهند! خلاصه هر کاری از دستشون برمیاید انجام می دن که گاوداری کویت باشه برای اونها و خلاصه بهشون خوش بگذرد!
و این خوشگذرونی و حال و هول ادامه داره ادامه داره تا لحظه ای که بخوان کلاً از خجالتشون در بیان و سر این گاوهای مست لایعقل رو ببرند! .
آقای داماد با آب و تاب تعریف می‌کرد و یک جوری روحانی در آخر گفت : بله خلاصه یک جوری سر این گاوها را می‌برند که اصلاً نفهمند که چی شد و کی سرشون رو بریدند خیلی ریلکس و آروم و ساکت همه به صف می‌شوند و می‌روند که سرشون رو ببرند.
این گاوها بعد از ذبح قیمت گوشتشان چند برابر دیگر گاوهاست و اسم گوشتشان هم هست : «واگیو».
آقای داماد داشت از دیگر مکاشفات هلندی‌اش تعریف می‌کرد و من همین‌جوری تو فکر این جماعت گاوها بودم که حتماً وقتی اون لحظه که دارن جان میدن و سر از بدنشون جدا میشه چه بسا همشون با خودش ون فکر می‌کنند که «اصلاً چی شد؟»، چرا یکهو این جوری شد؟ و شباهت خیلی عجیبی بین این گاوها با خیلی از آدم‌ها می‌بینم که درسته که گوساله می‌آیند و گاو می‌روند اما اندازه این گاوها هم نیستند که لااقل واگیو بشوند...

قانون جدید سربازی...


یک آقایی بود مث خودم دیونه بود  میدان  هفت تیر سر مفتح  که هر وقت از آن‌جا رد شدم و دست بر قضا دیرم هم شده بود داشت داد میزد : «خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد ». هیچ‌وقت  قیافه شو ندیدم همیشه فقط صداشو میشنیدم و عجله داشتم به سواری های میدون قدس برسم دیشب خوابشو دیدم یه  مرد مسنی  بودبا عینک آفتابی به چشم و یه مشتروزنامه خیس شده تو دست!
چی شد که این خوابو دیدم نمی دونم اصن این شکلی بود هم نمی دونم ولی خواب جالبی بود بارون می اومد و من مثل همیشه دیرم شده بود یه بلوز شلوار طوسی تنم بود و خیس و تلیس بارون بودم ، صداش می اومد داد می زد :«خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد !» برگشتم نگاهش کردم چشم تو چشم شدیم و و لبخند زد درتاکسی رو باز کردم و نشستم عقب همینجوری که راننده تاکسی نگاه کرد که ببینه مسافرها همه نشستند و راه افتاد براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم وای چقدر پیر شده این...

حال خوش


همه را دیوانه کرده بود ازبس که التماس و گریه کرده که بود که بفرستنش خط مقدم ! آخر سر مرتضی خانجانی فرمانده گردان کمیل موافقت کرده بود که بسیم چی گردان شود .

بیسیم چی که شده بود دیگر ساکت شده بود ، از یک هفته قبل از عملیات بیت المقدس پنج ، روزه بود و فقط گریه می کرد.
شب دوم عملیات دیدمش همه پناه گرفتند و خوابیده بودند  روی زمین بیسیم روی کولش نبود فکر کردم تو سربالای های  کوه و تپه‌های کله قندی خسته شده و یا از ترس آن را انداخته زمین زدم توی سرش و گفتم:  بیسیم رو چیکار کردی ؟  نگاهم کرد و با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: « اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو بر می داره ، ولی اگه بیسیم ترکش بخوره عملیات خراب می شه !

نگاش کردم فقط و به حالش غبطه خوردم ....

شهید مفقودالاثر احمد حلمی

تولد: ۱۳۵۵

شهادت:۱۳۶۷

is typing


یاهو مسنجر چرا اینطوری کرده استایل چت باکس ورژن جدیدیشو باید کمپین راه بندازیم برعلیه این حرکتش ! همه خاطراتمون رو ویران کرد! من اعتراض دارم !
 یکی که با is typing خاطره‌ها داره …

هان ؟


میگه یه سوال بپرس !
میگم :هان؟
میگه :این نه یه سوال که از بچگی تو ذهنت بوده بپرس
میگم :هان؟
یه ساعت بعد برمی گرده و دوباره اون صدای مسخره زنگ یاهو مسنجرو می زنه و میگه نه یه سئوال جدی بپرس !
میگم : هان ؟
میگه نه اینو پرسیدی یکی دیگه بپرس
شروع می کنم به فکر کردن به همه ی کتاب های به من بگو چرایی که تو بچگی خونده ام و سوال هایی که یادم مونده و جواب هایی رو که یادم رفته .
میگم : هان؟
دوباره سکوت می کنه و بعد یه ساعت برمی گرده و میگه خواستم تشکر کنم ازت واقعا کمک کردی
میگم : هان ؟
میگه همون سئوالا منظورمه خیلی به دردم خورد .
میگم : آهــــان !

بر اساس یک اتفاق واقعی بین من و یکی مثل خودم در دیونه خونه چت یاهو مسنجر !

آدماي خوب اين دنيا


آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه , اذیتشون نکنین ،تنهاشون نزارین , داغون می شن ! همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند.
مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند...
آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.
آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.
آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن !
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه ،وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده.
وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته.وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه .وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم.
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن و
تو حموم آواز میخونن ! آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر،دم همشون گرمه گرم !

زخم

در زندگي زخمهايي هست كه باعس چسب بزني روش بعضي زخمها رو هم بايد پانسمان كني بعضي هارو هم بايد بخيه كني باقيش ديگه خراشه و اينا چيزي نيس خوب ميشه

آبشار چایی



دارم با چایی ام بازی می کنم ! با باقی مانده چایی در ماگ کوتاهترين آبشار دنيا را ميسازم، گردنم را هم کج ميکنم از آن بالا آنقدر زل ميزنم به ته دره که چشمم سياهی ميرود و پايم ليز ميخورد و از بالای آبشار پرت ميشوم. سرم ميخورد به ته ليوان و ميميرم !

سید خندان



یکی بمن بگه هنوز زیر پل سید خندان شلوغه ؟ هنوز راننده سواری ها سر اینکه نوبت کیه مسافر سوار کنه دعواشون میشه ؟ هنوز داد میزنن انقلاب آزادی تجریش ؟ هنوز اون پیرمرده با یه کتری بزرگ و لیوانهای یه بار مصرف داد میزنه چایی چایی ؟ اون کارتن خوابه چی هنوز اون گوشه پل بساط کرده و شب و روز تو چرته ؟

مرخصی


خسته‌ام و کم حوصله چند تايی کتاب نخوانده دارم و چند تایی هم فیلم که باید ببینم حتماً، یک کار خیلی مشکل انجام نداده که همین جور ترجیح می‌دهم هی یادم برودش و سراغش نروم و سه چهارتایی هم کار انجام نداده، به غیر از امروز که از فرط بی پولی مجبور شدم تا خانه رو با باروبندیل پیاده بروم خیلی وقت است نرفته‌ام قدم بزنم، خیلی وقت است نرفته‌ام کنار رودخانه روی صندلی بنشینم و جوجه اردک‌ها را نگاه کنم و سیگار دود کنم.
این قدر همه چیز شیر تو شیر شده که حتی وقت نمی‌کنم بروم جلوی آینه چند کلامی با خودم حرف بزنم، خلاصه اینکه خیلی دلم برای تنهایی‌های خودم تنگ شده و واضح‌ترش را بخواهید اصلاً دلم بری خودم تنگ شده برای خود خودم و خيلی چیزهای دیگر ...
مریضم، خسته‌ام، سفر لازم شده‌ام، کاش یک نفر پیدا می‌شد یک هفته ای مرخصی بمن می‌داد و زیر این برگه لعنتی را امضاء می‌کرد و من هم می‌رفتم فلان جا برای خودم تخت استراحت می‌کردم ...

شیرینی


زیاد خوب نباش … زیاد دم دست هم نباش ... زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند … زیاد که باشی ، زیادی می شوی …

پنجره

از پشت پنجره ی باران خورده ، دنیا جای زیباتری به نظر می رسد ! کسی واضح نیست ! می شود آدمها را تصور کرد !

دل شكستن

وقتی دل کسی رو بشکنید...
هر کاری هم که بعد از اون براش انجام بدین...
اون دیگه هیچوقت براتونهمون "آدم سابق" نميشه هيچ وقت !

توقف

تو زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک جا از یک نفر به بعددیگه هیچ چیز مثل قبل نیست ،نه روزها، نه رنگها، نه خیابانها...

مد بازی و نفهمی بعضی ها !


هر از گاهی یه چیزی بین ما ایرانی‌ها مد میشه! یه زمان مد میشه و اصلاً بدون اینکه بهش یک دقیقه هم فکر کنیم انجامش می‌دهیم، یکی از چیزهایی که الان مد شده است این است که مدام در وبلاگ‌ها و پروفایل‌های فیس‌بوک و ... مدام این عکس‌ها و ويدئوهاي بچه های فقیر و سرطانی و مریض و قحطی زده و... را می‌بینیم، حتی صفحه‌هایی هست که گفتند فقط این عکس را شیر کنید به یک کودک آفریقایی مثلاً یک شیشه شیر می‌دهیم و یا اگر این ویدئو را پخش کنید به یک کودک سرطانی «محک» تی تاپ میده و ...
خوب طبیعی است که اگر یک لحظه آدم فکر کنه و یک ذره دقت کنه کاملاً می‌فهمد که تنها فایده این کارها این است که این ادمین فلان فلان شده سایتش را گران‌تر بفروشد و یا آگهي بيشتري بگیرد!
واقعاً اگر می‌خواهید کار مثبت کنید به جای لایک از پشت کامپیوترتان بلند شوید و یه دوزار به یه خیریه کمک کنید يا بريد يه كمپوت ببريد ملاقات يه مريض، آخر تنبلی و نفهمیدن هم باید حدی داشته باشد دیگر عقل ندارید مگه شما؟
اين كه دیگر جنبش سبز نيست که می‌خواهید از پشت كامپيوتر و تو فیس‌بوک با عكس پروفايل عوض كردن و فاميليتونو گذاشتن موسوي و مير و فيلان و لايك و شير كردن و از اين قرتي بازيا انقلاب كنيد، اين بحث انسانيت هست کاش متوجه بشوند ...

نیمه شبی در پاریس


فیلم «نیمه شبی در پاریس» را دیده‌اید ؟ باید اصلاً حکم شود که همه بروند این فیلم را ببینند !  این فیلم ، فیلم نیست شعری است در میان فیلم‌های آقامون وودی آلن !  
حضرت آلن در این شعرواره اش  با جنونی خلاقانه   به محضر  بزرگان هنر قرن بیستم رفته است و با طنازی‌ای که فقط از او برمی آمده است در پاریس حالی داده است به همینگوی که نگو و نپرس !
فیلم را که می‌بینی با خودت می‌گویی چه می‌شد اگر  هر دهه‌ای، هر نسلی، هر قوم و قبیله ای اصلاً  یک خانم گرترود استاین  می‌داشت ؟ .
اصلاً به کجای این عالم و کائنات برمی خورد اگر مثلاً برای هر دهه ای یک خانه‌ی خانم گرترود استاین  نیز خلق می‌شد ؟ ، خانه‌ای که درش همیشه باز باشد به روی دارو دسته‌ی نوابغ  و  بقولی اراذل و اوباش هنری آن دهه ؟  یک گرم خانه برای همه هنرمندان بی خانه  ، یک پناهگاه و بقول فرنگی‌ها یک «هاب» حالا درست وسط پاریس که خودش یک «هاب» دیگر هم هست نبود ، نبود . ولی واقع شدنش بود فکرش را بکن تو همان تهران خودمان با همه داستان‌هایش یک همچنین چیزی داشتیم ! .
یک جایی که در آن بیایند و بروند و عاشق بشوند و فارغ بشوند و چیزهایی بسازند و بنویسند و بخوانند و خلق کنند که بماند برای همه آیندگان ...

سالی گذشت و خاطره شد


یکسال گذشت !
و به این فکر می کنم که تو که یکسال را خاطره کردی
خودت هم در یکی از همین سالها خاطره می شوی
سال نو مبارک 

زرگنده



زندگی توی این شهر مگر لذتی ندارد که دور و برش هی خالی و خالی تر می شود؟
 هر روز بیشتر می شود تعداد رفقایی که می آیند ببینند آسمان کجای دنیا آبی تر است ، زندگی کجا نه قشنگ تر که تنها کمی امن تر است ؟
چه شده است کوچه پس کوچه های کودکی ام ؟

روز زن و زنی که نیست!




زن‌ها زود پیر می شن می دونید چرا؟ چون عروسک‌بازی‌شون هم جدیه!روی عمرشون حساب می شه. از دو سالگی مادرن، بعد مادر برادرشون می شن، بعد مادر شوهرشون می شن. باباشون که پا به سن می‌ذاره ازشون پرستاری یه مادرو می‌خوان...
یکی از این زن‌ها که خیلی زود زود زن شد دختر خورشید بود!
هفده سالش بود نه با ناز و نعمت بزرگ شده بود نه  زرق و برق شهرهای درندشتی مثل تهران رو دیده بود، دختر کوه و خورشید بود، دختر کرمانشاه اما دلی داشت دریایی و زود زود زن شد و از درد و رنج و غمی که در دل هم‌جنس‌های اوست نوشت.
روستا به روستا و کوه به کوه می‌رفت و با ذوق و شوق زن‌های کردستان را با حق و حقوقشان آشنا می‌کرد، سال پیش ۸مارس او آرزو داشت که یه روز خوب میاد، و از کوچه خودشان «بامداد» تا کل خیابان خانه‌شان را شکلات پخش کرده بود و به همه می‌گفت که امروز «روز زن» است! ...
اون روز خوب میاد اما بهاره در بهار رفت و رفت ...




قلي خان دزد بود ، خان نبود



قلي خان دزد بود ، خان نبود ، لابد تو هم اسمشو شنفتي !

 وقتي سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ، ببينم مي تونم تنهايي هزار تا قافله رو لخت كنم . با همين يه حرف با جونش وايساد و هزار تا قافله رو لخت كرد . آخر عمري پشت دستشو داغ زدو به خودش گفت هزار تا تموم شد ، حالا ببينم ، عرضشو داري تنهايي يه قافلرو سالم برسوني مقصد ... نشد ! ...نشد ...نتونست و مشغول ذمه ي خودش شد . تقاص از اين بدتر ؟
قلي خان اينو گفت وخيره به افق بيابون ،  سر جاش خشك شد
اين سكانس " روزي روزگاري " رو خيلي دوست دارم . از بچگي توي ذهنم حك شده بود تك تك نماهاي اين فصل عجيب . چپقي كه قلي خوان مي كشيد . نگاههاي پر غرور مراد بيگ . نماي تموزي صحرا ي بي آب و علف و جملات عجيب پيرمرد . امروز اين تكه از روزي روزگاري رو تو پيدا كردم و دو سه بار نگاهش كردم .
 چقدر قلي خان "روزي روزگاري" آشناست ! انگار هزار بار تو خيابون ديدمش . ميون مردم ، ميون همسايه ها ، تو كوچه ، تو خيابون ، تو خونه ، تو عكساي خودم تو چشماي تو  واقعا مي شه يه قافله رو سالم به مقصد رسوند ؟


آخ اگه بارون بزنه



حالا هر کسی هرچه دلش می‌خواهد بگوید، غر بزند بدو بیراه بگوید و هزار چیز دیگر، اما من فقط عاشق اینم که سوار ماشین بشوم و بروم جلوی یکی از این دکه های کوچولویی که همه جای دنیا هست و چهار پنج بسته سیگار وینستون بلند بخرم و همه آهنگ‌های دوست داشتنی‌ام را تو هرچند تا سی دی جا می‌شود بریزم و پا رو بگذارم روی گاز ماشین و بروم!
مقصد اصلاً مهم نیست فقط بروم و آخ اگه بارون هم بیاد که دیگر عالی است.
اگه بارون بیاد شاید یک روزی تو همین حال و هوا شعر هم بگویم این را مطمئنم و می‌دانم من ذاتاً شاعرم و این اصلاً مهم نیست که تا به حال یک خط شعر هم نگفته‌ام، مهم این ادا و اطوارهای شاعرانه است که من همه‌اش را بلد هستم!

یک روزی این کار را خواهم کرد مطمئنم...

آرزوی این روزها...

بعضی وقت‌ها یه فکرهایی به ذهن آدم حمله می‌کند و یه آرزوهایی می‌کند آدم که فکر می‌کند همه زندگی و همه دنیا فقط همین است و بس !
مثلاً یکهو آرزو می‌کنی چی می‌شد بجای این همه قیل‌وقال و شلوغی تو زندگیت فقط چهار کلاس سواد داشتی و نهایتش فقط می‌توانستی بخوانی و بنویسی و از همه دار دنیا همه دارائی‌ات یک وانت نیسان مزدا آبی رنگ بود که پشتش می‌نوشتی  «بیمه ابوالفضل » بعد به خطاطه می‌گفتی حتماً این رو نستعلیق  بنویسد و ضاد ابوالفضلش را بکشد ، بعد بغل باک بنزین مثلاً بنویسی «ای شکمو» بعد بغل آینه بغل‌های ماشین بنویسد عشق من فیلان...
بعد صبح‌های زود وقتی هنوز هوا تاریک تاریک است بلند شود و برود با ماشین سر زمین و تا جایی که نیسان  جا دارد و نفس سبزی بار بزند و بیفتد تو جاده  ، دل آسمون بترکد و  شر شر باران ببارد ، همین طور که هنوز چهل پنجاه کیلومتر مانده تا میدون تره بار ، داریوش بخواند که:  دوره ای که عاقلاش زنجیرین سوته‌دل شدن یه دیونگیه ، این روزا دوره غیرت کشیه کی میدونه قیصر این روزا کجاس ؟  بکشی و نکشی می کشنت اینجا بازارچه آب منگلیاس .... بعد هی به سیگارش پک بزند و عر بزند . تا خود میدون تره بار عر بزند...

بدون اینکه خودمان بخواهیم!


گاهی وقت‌ها که نه شاید همیشه این‌طوری باشه – اینو باید روانشناس‌ها بگویند البته – ما خودمان کارهایی رو انجام می‌دهیم که نتیجه‌اش درست یا عکس آن چیزی است که تو ذهنمان بوده و یا اینکه اصلاً چیز دیگری است که فکرش را هم نمی‌کردیم.
یه مثلی هست که می‌گوید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» (نمی دونم دقیقاً ربط داره یا نه!) این هم شاید همان باشد یا اینکه «چی فکر می‌کردیم چی شد؟» -البته این برای آخر کار هست! - بهر حال منظورم این است که تغییر رفتارهایی در زندگی وجود دارند که آدم‌ها بدون اینکه متوجه بشوند و بدون اینکه به طور مستقیم به آن‌ها چیزی گفته شود دچار آن می‌شوند. این جور تغییر رفتارها را می‌شود با تغییر اندکی در محیط، به وجود آورد.
نمونه
مثال: اطراف کاسه های توالت فرودگاه آمستردام لکه های ادرار زیادی وجود داشتند و توالت کثیف و بد بو بود.
علت: مردم هنگام استفاده از توالت عمومی دقت نمی‌کردند.
راه حل: نزدیک به سوراخ فاضلاب سرویس بهداشتی (مخصوص ادرار و البته برای آقایان !) برچسب کوچکی که عکس یک مگس (اندازه واقعی) است چسبانده‌اند.

نتیجه: مردم سعی می‌کنند مگس را نشانه بگیرند. مگس نزدیک سوراخ فاضلاب است. توالت دیرتر از قبل کثیف می‌شود و بوی بد گذشته را ندارد!

شاه تیله باز


این روزها مشغول خواندن این کتاب هستم : «سفرنامه سوم مظفرالدین شاه به فرنگ» به کوشش دکتر محمد نادر نصیری مقدم که کتابخانه مجلس منتشرش کرده! اگر به تاریخ معاصر علاقه دارید حتماً بخونیدش.
این کتاب البته طبق اسمش معلوم است دیگر مربوط است به سومین سفر مظفرالدین شاه در سال ۱۳۲۳ به فرنگ!
این سفر از آنجا مهم است که به واسطه این سفر بود که وی در آستانه تحولاتی قرار گرفت که نهایتاً منجر شد به انقلاب مشروطه.
کلیات این سفر البته به خاطر آن است که شاه به بهانه درمان در آب‌های معدنی و همین طور آشنایی با پیشرفت‌های غرب همراه جمع فراوانی از درباریان برای سومین بار به اروپا رفت. این کتاب گزارش سفر اوست که معمولاً یک منشی آن‌ها را می‌نوشت اما چنان که گویی از زبان مبارک اعلی حضرت نوشته شده است.
در دیباچه کتاب، شرحی از تمامی همراهان که از رجال دوره قاجار هستند درج شده است. تعداد این افراد ۴۵ نفر است که آخرین آن‌ها میرزا ابراهیم خان عکاس باشی است.
یکی از مهم‌ترین معضلات این سفرها، قرضه‌هایی بود که دربار از روسیه یا دیگر دول داشت تا هزینه سفر او را تأمین کند!
 بعدها روی این قرضه‌ها به عنوان یکی از دلایل بی اعتباری دولت و وابستگی به دیگر کشورها و این که غالباً گمرک‌ها در مقابل به آن دولت‌ها واگذار می‌شد تاکید زیادی گردید.
اما مظفر الدین شاه انسان عجیبی بوده است و سرگذشت و زندگی‌اش واقعاً برای من عجیب‌تر است، در پنج سالگی به ولیعهدی می‌رسد او پنجمین فرزند «شاه بابا» است که از دومین زن عقدی- شکوه السطنه- به دنیا آمده است.

او پنجمین شاه قاجار است، مظفرالدین شاه قاجار!
مظفرالدین شاه، شاه عجیبی است! شاهی که شب‌ها با لالایی اتابک خوابش می‌برد، او یک جورایی مؤسس صنعت سینمای ایران هم هست، شاهی بود که با هنرمندان میانه خوبی داشت و حتی برای کمال‌الملک، نامه رسمی و امضا دار و صد تومان انعام فرستاد تا از فرنگ به ایران برگردد. قدیمی‌ترین سند صوتی ایران هم، صدای اوست که امروز به یادگار مانده است.
در میان سالی عاشق اسباب بازی به خصوص تیله بود و لابد یک کودک درون فعال داشته!، طبق گزارش دکتر اشنایدر، پزشک سوئیسی‌اش، نقرس داشت- همان بیماری پولدارها - از بس که گوشت می‌خورد و شکمو بود، دست و پایش ورم همیشگی- داشت، کلیه های سنگ ساز داشت با درد شدید 
همیشگی.
تاریخ می‌گوید آنقدر دل رحم بوده است که می‌خواسته از قصاص میرزا رضای کرمانی هم بگذرد اما اتابک متقاعدش کرده که باید انتقام خون شاه بابا را بگیرد تا شاه کشی باب نشود.
مظفرالدین شاه بود که «فرمان مشروطیت» را در مرداد ۱۲۸۵ امضا کرد و دوازدهم دی ماه ۱۲۸۵ درگذشت و همين مهم‌ترین کار مظفرالدین شاه بود.
 اما یک سئوال، کدام شاه و خلیفه و رهبر ایرانی را سراغ دارید که حکم محدودیت و مشروطیت سلطنت و قدرت خودش را با دست خودش امضا کند؟
حتی ضعف مزاج و بیماری و ساده‌دلی‌هایش، بعضی تاریخدان‌ها معتقدند مظفرالدین شاه «نفهمیده» چه چیزی را امضا می‌کند، این روایت درست باشد یا غلط، یک تراژدی اثبات می‌شود: قدار ضعیف و سلطان بیمار، گاهی می‌تواند به اندازه یک مصلح هوشیار، منشأ اثر مثبت و آسایش خلق باشد! فکر کن؟

یک بغل گل، یک نگاه


فیلم ساعت‌ها، را دیدید؟ اگر نه که حتماً ببینید حیفه!
یه جایی تو این فیلم در یکی از صبح‌های سرد زمستان که دقیق معلوم نیست دم غروب است یا کله سحر و فقط و فقط و آفتاب نیمه جونی هم برای خالی نبودن عریضه اون گوشه ها پیداس بانو مریل استریپ در حالی که لبخند نصفه و نیمه و نگاه منتظرش همراهش هست یک دسته بزرگ گل‌های رنگ به رنگ و جورواجور بدون نظم و از اون خنزر پنزرهایی که یادمه گل فروش‌های ایرانی عادت داشتند تو دسته گلهاشون بگذارند گرفته بر بغل و از یک آسانسور قدیمی تا میاد وارد خانه‌اش بشه و در را باز کند آقا اد هریس این عاشق قدیمی، این سالیان منتظر به یکباره از تاریکی راهرو هویدا می‌شود و می‌پرسد  
?Mrs. Dalloway! It's you

که بانو می‌گوید :
yes. It's me
اون لحظه، اون صدای مریل، اون لبخند، اون گل‌ها و نگاه مریل به اد فقط همون نگاه به نظرم همه فیلم بود...

زمان بی انتها


توی هواپیما که بودم داشتم «بگذارید میترا بخوابد »را می‌خواندم اصلانمی دانم که چه شد که  فکرم داشت سعی می‌کرد « جنگ آخر زمان » را بیاد بیاورد . ربطش را نفهمیدم شاید به خاطر این روزهای خاکستری باشد و اسم آن کتاب ، نمی‌دانم و اصلاً نمی‌دانستم چطور یادش افتاده ، بی آن که هیچ وقت علاقه ای آنچنانی داشته باشم به «ارگاس» با آن ادا در آوردن‌های کلاسیکش که هیچ ربطی به سورئالیست های ادعایی‌اش هم ندارد !   اما من داشتم می‌خواندم که : "ماریا با اندکی تمسخر زمزمه می‌کند عشق خالص ...اما فکرم درگیر داستان آنتونیو  و سرهنگ مدیروس بود!
کتاب را بستم و نشستم خودم با خودم حرف زدم که واقعاً  داستان زمان و امتداد فکرها ، آدم‌ها ، سرو صداهایی که این روزها در اطرافم هست به کجا می‌رسد ؟
 دوستی دارم در فیس‌بوک از روز حصر آن دو تن نشسته است و هر روز دارد می شمار ۱  ، ۵۰ ، ۲۰۰ تا همین چند روز پیش که شمارشش رسیده بود به ۲۸۵ ! حتماً پیش خودش فکر می‌کند که در این روزگار فراموشی باید بشمارد تا به زمان خودش برسد ، تا وقتش برسد حتماً او هم مثل خیلی‌های دیگر اعتقاد دارد هر چیزی زمان خودشو می طلبه بعد یاد صحبت‌های یک آخوندی افتادم که ده یازده سالم بود که  تو مراسم ختم یکی از فامیل‌ها بالای منبر گفت:« اون دنیا ، دنیای بی زمانه» و من همیشه پیش خودم فکر می‌کردم یعنی چطوری میشه که یه دنیایی باشه که زمان نداشته باشه ؟
هنوزم که با خودم فکر می‌کنم می‌بینم  اصلاً نمی شه حتی تصورش کرد ...
آره ! عجیب چیزیه این زندگی ، زمان ، روزا و ساعتا



[1] بگذارید میترا بخوابد – کامران محمدی – نشر چشمه ۱۳۹۰
[2] جنگ آخر زمان – ماریو ارگاس یوسا 


کوچه ای که بن بست شده !


کوچه راه باریکه‌ای است که در مناطق شهری معمولاً بین یا پشت ساختمان‌ها قرار دارد، در شهرها یا شهرک‌های قدیمی اروپا، کوچه‌ها اغلب به جامانده از شبکهٔ خیابانی سده‌های میانه هستند، و یا دنبالهٔ یک راه یا پیاده‌روی باستانی در یک مجموعهٔ شهری می‌باشند در تهران قدیم کوچه‌ها و گذرها اصلی‌ترین معابر ارتباطی بودند و امروز نیز در تهران کوچه‌ها گرچه در بسیاری از موارد تعریض شده و تبدیل به خیابان‌های ارتباطی شده‌اند اما هنوز نقش مهمی را ایفا می‌کنند.
اما بُن‌بَست خیابان یا کوچه‌ای است که تنها از یک سو راه ورود و خروج دارد و ته آن بسته است و راه دررو ندارد. در کاربرد زبان به هر شرایط یا حالتی که راه باز و دررو از آن وجود نداشته باشد نیز بن‌بست گفته می‌شود.
در قدیم کوچه‌های بن‌بست را کوچه ناگذارده نیز می‌گفتند و کوچه‌های غیر بن‌بست را گذارده می‌نامیدند.
کوچه یا معبر بن‌بستی که در انتهای آن محل مخصوصی برای دور زدن وسایل نقلیه در نظر گرفته شده باشد را بُن‌گَرد نیز می‌گویند. این نوع بن‌بست‌ها بیشتر در اروپا و شهرسازی آمریکا استفاده می‌شود.
در شهرسازی نوین، از بن‌گردها برای کاستن از سرعت خودروها در مناطق مسکونی استفاده می‌شود.
اما در تهران مدتی است که «کوچه اختر» نه تنها تبدیل به یک بن بست شده است بلکه ورودی آن نیز کاملاً مسدود شده، هیچ مسئولی تاکنون در این باره توضیحی نداده است!

نامه


عربی را از آن وقتی که یادم می‌آید دوست داشتم دوران دبیرستان عربی‌ام بد نبود و بعدش هم که گذرم به حوزه افتاد و اولین چیزی را که باید می‌خواندیم جامع المقدمات بود، صرف و نحو و تجزیه وتجوید و البته که تجوید لغة مصدر من جوّد تجويداً والاسم منه الجودة ضدّ الرداءة يقال جوّد فلان في كذا اذا فعل ذلك جيّداً وأتى به على الوجه الحسن!
بعدها هم که یک سال و اندی به بیروت رفتم و رفته رفته عربی‌ام خوب شد و لذت می‌بردم از این زبان و خلاصه اِنّی رأیتُ دَهراً مِن هجرکَ القیامة.
عربی زبان قوی‌ای هست و ظرافت‌ها و زیبائی‌های عجیبی دارد و از همه مهم‌تر به نظر من البته شاید آهنگ خاصی دارد فراز و فرودهای زیبا و خلاصه زبان دوست داشتنی‌ای هست.
حالا که چی؟ که اینکه نامجو جان بعد از مدت‌ها امشب من را بردی به آن دوران و باز یادم افتاد چه شیرین و چه زیباست این زبان عربی ...
گوش کنید و شما هم لذت ببرید :