‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگی،. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگی،. نمایش همه پست‌ها

عصای او

خیره شدم به عصای چوبی. خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم. روز آخر عصا را دستشان گرفتند در حالی که من داشتم دفتر یادداشت کوچک و مدادشان را از جیب آن بلوز مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای در می آوردم تا توی بیمارستان گم نشوند. توی بیمارستان هم بعد از این که بستری شدند و دکتر هنوز کنارشان بود عصا را بردیم بالا اما گفتند لازم نیست. حالا عصا تکیه داده به دیوار جلوی اتاقِ خودش و من خیره شده ام به آن و به خیلی چیزها فکر می کنم. همه چیز چقدر واقعی ست. چقدر تصاویر واقعی اند امشب.

غربت

تعریف از خود نباشه اما این روزها دلم خبر می دهد از حادثه رفتن کسی که سخت جاش در دلم محکم بود اما رفت و به سخت ترین شکل ممکنش هم رفت کاریش نمی شد کرد دیگه ، گاهی باید بروی بی آنکه اصلا بدانی چرا ولی باید بروی



حالا من ماندم و اون همه خاطرات و حرفها و کارهای کرده و نکرده


دست خودم نیست خوب دلم برایت تنگ می شود ....


اما مطمئنم يه روزيم ميشه که چشمامو که باز ميکنم ، چشمای تو رو رو به روشون ميبينم !


بهش ايمان دارم

وداع آذر

اتفاقاتی درمن دارد می افتد ، اتفاقاتی چون مرگ یا زندگی .
پس بقول مرتضی آوینی همیشه دوست و همیشه استادم پرستویی که مقصد را در "کوچ" می بیند از ویرانی لانه اش نمی ترسد !
امروز فیس بوک را تعطیل و متروک کردم و حالا هم اینجا !
مخلص کلام اینکه این زندگی و این دنیا دیگر برایم رمقی نگذاشته و دلم شدیدا هوس " کوچ " کرده و دیگر حوصله‌ی اینجا را ندارم ، حوصله‌ی سیاست و تنش و هزار و یک چیز دیگر را هم ایضا ندارم. حالا میخواهید حساب کنید کم آوردم ، باختم ، بریدم و یا اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید اما دوست دارم چندماهی که این چند ماه دست کم میتواند تا اسفند ۸۸  باشد اینجا نیایم دیگر و خدا را چه دیدید شاید پست بعدی را از خانه ای گرم و نرم و دوست داشتنی در قلهک برایتان پابلیش کردم
همین

رویا

تازگیها برشهای فکريم کوتاه شده!
تقريبا به اندازه همین چیزایی که اينجا مينويسم . مثلا امروز وقتی داشتم از خیابونی که همیشه جدولهاشو دوست دارم رد می شدم به این نتیجه رسیدم که کاشکی به جای اينکه روياهام به حقيقت تبديل شه حقيقتای زندگيم همشون يه رويا بشن !
در ادامه همون برشهای کوتاه فکری به نتیجه مهم دیگه ای هم رسیدم و اون اینکه خب دیگه تو ته دیگ ناله هم نکنم چون ممکنه فکر کنید خوشم اومده و دارم ناز میکنم..
ولی این مثل اینه که صورت مساله رو پاک کنی و سعی کنی ذهنی حلش کنی!

رمضان

این روزها، از آن وقتهاست که اگر ایران بودم وقت اذانِ موذن‌زاده میگفتم صداشو زیاد کن صداشو زیاد کن !
بعد مست آن اشهد گفتن‌هایش بشوم،
این روزها از آن روزهاست که اگه ایران بودم دم سحر می خواستم بروم بالای پشت بومی بالای تپه‌ای، جایی که تهران بیفتد زیر پایم که از دیدن آن همه چراغ روشن خانه‌هایش دلگرم شوم
این روزها از آن روزهاست که دلم هر روز می خواهد با شهد شراب ربنای شجریان مست مست شود
این روزها دلم فقط می خواهد این دهان بستی دهانی باز شد را بشنوم
دلم تنگ عطر سفره های افطار است
چشمم تنگ دیدن صفهای نونوایی دم افطار
تند تند رفتن مردم به سمت خونه هایشان دم افطار
و شنیدن صدای تلفن دم سحر که آخر هم معلوم نمی شد کیه که هر شب مارو برای سحری از خواب بلند می کنه .

اون بالا

بچه که بودم ، یعنی تا همین اواخر هميشه ، دو روز آخر هفته رو تو باغ موروثی مون تو شهریار می گذراندیم که پربودش از درختهای توت و گیلاس و گردو اما وسط باغ يه درختِ توتِ بزرگ بود که به قولِ معروف عمر خودش رو کرده بود.
از اونجايی که شاخه هاش نازک و ترد نبودن ، می تونستی بدون دغدغه روی شاخه هاش بری و نگران شکسته شدن شاخه و افتادن از اون نباشی.اگر چه، اوايل، وسوسه ی بالا رفتن از درخت به خاطر توتهاش بود ، ولی کم کم به اين درخت عادت کردم.
هر چند بارها و بارها با دست و پای زخمی دو روز آخر هفته رو سپری می کردم و به خونه بر می گشتم، اما بعد از چند وقت مهارت پيدا کرده بودم و هر دفعه شاخه های بيشتری رو فتح می کردم.
تا اینکه اصلا اون بالا و تو دل درخت برای خودم خونه ای درست کرده بودم و می رفتم توش می نشستم و به خیال خودم نگهبانی می دادم !بالا رفتن از درخت و زمين و زمينيها رو از بالا نگاه کردن خيلی کيف داشت.
يه دنيايی داشت واسه خودش که به دور از تمام بديها و نا مرديهای زمينی ها بود ، شايد هم به خاطر حس آزاديش دوست داشتنی بود ، يا اينکه دنيايی رو با تلاش به دست اُوُرده بودی و قدرش رو می دونستی.افسوس که اون روزهای خوب رفتند و من هم از اون شاخه های تنومند دور و دورتر شدم همین جوری اینو یادم اومد و گفتم بیام بنویسم ...

دلتنگ زمستونم

خوبی زمستون اینه که هوا زود تاریک میشه، میتونی دستاتُ تو جیبت قایم کنی و با یه حالت عصا قورت داده ای که یعنی من سردم نیست، توپیاده روهایی که سگم پر نمیزنه تا خونه تنهایی قدم بزنی و مثل اسب، آره اسب، حالا حیونهای دیگه ای هم هستند که نمی گم ! یاد خاطراتت بیفتی و اشک بریزی و این یعنی من تابستون رو نمی خوام دلم برای زمستون تنگ شده خفن

دلتنگم

چقدر بده آدم عقده ای بشه
اونم عقده چیزایی که شاید برای خیلی ها مسخره اس
مثلا من امشب آرزو کردم یعنی میشه باز وقتی دارم کلید میندازم در خونه رو باز کنم دوباره اون برچسبهای زرد رو ببینم که نوشته
تخلیه چاه
6667676
الان که بهش فکر می کنم عذاب وجدان میگیرم که چرا قدرشونو نمی دونستم و همیشه با فحش با گوشه کلید می کندمشون
وای من دلم تهران میخواد ....

شکست

پایم اینجا شکست و دلم آنجا کنار فنجان چای که با هم بودنمان را با یک چای شروع کردیم و یک پیراهن بنفش که من پوشیده بودم ، چای می خوردیم احمد وموبایل های با صدای گربه و اندامی که
گرم میشد به گرمای نگاه ....

مشق

سال‌ها گذشته از آن روز هایی که همیشه برام سئوال بود چرا خانم معلم مشق هایم را خط می زند ؟یکبار هم که از او پرسیدم نگاهم کرد و گفت می‌فهمی پسر، می‌فهمی، و دو خط قرمز شتابزده کشید روی بابا نان داد و دو خط قرمز شتابزده هم کشید روی سارا انار ندارد و دو خط قرمز هم روی آن مرد آمد آن مرد در باران آمد .....
نمی دانم خانم مرعشی الان کجاست ؟
اما کاش ببینمش روزی باید ببینمش. ببینمش بگویم خانم! ما در این سی و چند سالگی هم هنوز پاسخ کودکانه‌ترین سوال‌هامان را هم نگرفته‌ایم که چرا خط می‌زدید روی مشق‌هایی که مچ درد می‌گرفتیم بنویسیم، می‌خواستید یعنی یادمان بدهید مداد چطور دست می‌گیرند؟ اما که چه بنویسند؟ که باز که بیاید خط قرمز شتابزده بکشد روی آن نوشته‌ها و ما بمانیم و دردی که دیگر فقط مچ درد نیست. پسر آن روز هنوز نفهمیده این‌ها را اما مرد امروز که شاید قدش دوتای شماست فهمیده که چرا آن روز گفتید: می‌فهمی پسر می‌فهمی.
روی مشق عشق، همیشه خط سرخی هست حتی وقتی که آدم‌ها برای این مشق می‌کنند که بفهمند مداد را چطور دست بگیرند.مشق امروز را نوشته‌ام. خودکار قرمز همراهتان هست خانم ؟

121

یادمه وقتی قرار بود بریم بوسنی هرزه گوین مرتضی آوینی برگشت گفت ما که قراره بمیرم پس چرا بی خود بمیریم اقلا بریم یه جا که بیارزه !
واین حرف این روزها خیلی آزارم میده خیلی
من که قراره بمیرم چرا بیخود ؟
چرا اینجا ؟
پ . ن :
این روزها بشدت دلم هوای دیدن چندین باره از کرخه تا راین رو کرده

شبی که مثل هيچ شبی نبود

چه حس های عجیبی دارم در این لحظه که باران می خورد به پنجره و من دارم جبر جغرافیای نامجو رو گوش میدم ! از نامجو خوشم میاد ولی نمی دانم چرا حتا باسهای ریز این آهنگ را هم امشب با تمام وجودم حس می کنم
...ای عرش کبریایی چیه پس توسرت
کی با ما راه میایی جون مادرت ؟
.......
اینجاست که دیگر اشکها می آیند پایین! راستش شاید کمی دلم تنگ باشه ، دیشب خیلی کسی به من نزدیک شده بود و نمی دانم چه بود ؟ ولی حس کردم برای شاید اولین بار یکی هست که خوب منو و کارهامو می بینه و حیف که خیلی از چیزهارو الان فراموش کردم اما مهم حسش بود که حس خوبی داشتم ! همه ما مخزنی اسرارآمیز از آرامش و اطمینان کودکی داریم که با بزرگ شدن ما کم کم پیر می شود و مثل مشتی آب از دستهایمان سرازیر می شوند. اما دیشب اون حس من خیلی خیلی داشت خوب زندگیشو میکرد و برای خودش بزرگ می شد و سرشار از ترس و اميد و عشق بود .
***

دارم ساک می بندم برای سفری نسبتا دراز و وقتی ساکم را می بستم به یکباره یاد خیلی وقت پیش افتادم وقتی که با شک کتانی های چینی مشکی رنگم را هم داخل ساک گذاشتم و تمام شوقِ پوشیدنِ کفشِ تازه ام را به جایی که هیچ تصوری ازش نداشتم حواله دادم و هنوز هم این حرف تو ذهنم ورق میخوره وقتی که صبح آمد و با بشکنی بهم گفت : راستی فرشاد یه چیزی دیگه هم یادم اومد دیروز گفتی خیلی دوست دارم شهید بشم !حالا همه چیز قاطی شده دلتنگی ، شهادت و این درد لعنتی که همه وجودم را گرفته
آره دارم دری وری میگم خودمم هم فهمیدم .......

رخوت و جنون و قرص ماه

یک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم آینده ای که اصلا ساختن هم نمی خواست و خودش داشت همینجوری می اومد مثل اون زایمانهایی که نه دکتر و قابله می خواد نه سزارین و نه هیچ چیز دیگه ، مثل اتفاق که داشت می افتاد خوشحال بودم یا ناراحت نه هیچ کدام بودم ، آره بودم و همین بودن رو خیلی گم کرده بودم و دوستش داشتم اینکه بعد مدتها خودتو حس کنی عجیبه دیگه نه ؟ هر طوری بود سیگاری پیدا کردم و بعد شانزده ساعت یه پرواز سخت و طولانی با اولین پک به سیگارطعم ِ جنون‌وار ِ مست کننده‌ی ناخالص و ملسی‌ را در رخوت و صدای شلوغی فرودگاه حس کردم ، حالا فقط تو بیایی ..... یقین داشتم اگر چیزی یا کسی در این لحظه در زندگیم پیدا شود برای همیشه می‌ماند. برای همیشه جا خوش می‌کند ته ذهن چسبناک من. نه پیر خواهد شد و نه غبار ِ زمان می‌تواند بپوشاندش یه حس لا یعقل یه رکود شیرین که ایستادی و همه رو می بینی و زمانو لمس می کنی ، شش ساعت طول کشید تا از آن کاویدن خویش و دنیا رها شوم. شش ساعتی که برای من به درازای شش سال گذشت....
نه نه حالا برمی گردم عقب و اصلا به همه اون اتفاقهای پی در پی کاری ندارم ، برمیگردم و دوباره همونجوری که دوست دارم خونه های خاطره ام رو می چینم ، تو دیر نکردی درست سر ساعت اومدی بعد من به همه اون قول و قرارهامون عمل کردم حالا هم ایستادم لبه‌ی پنجره تو داری سس مخصوص سالادتو درست می کنی و من هم دارم به ماه و ابر تکه‌ پاره‌ی کنارش نگاه می کنم بدون انکه مثل اون دوستت قرص کامل ماه اذیتم کنه نه خوب خوبم مثل الان خراب و درب و داغون نیستم هوا هم خوبه شب زیبائیه و نسیمی می اد و از صورت من رد میشه و می خوره به درخت‌هایی که هیجده طبقه پائین تر مثل بادبانهای گل و گشاد یه کشتی بزرگ تو باد موج برمیدارن و می رقصن ، آخرین پک رو که به سیگار می زنم همه خیالبافی هارو هم با خودش می بره و من باز به حماقت خودم می خندم و پنجره و رو می بندم و میام می شینیم اینجا و می نویسمیک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم .......

مادر بزرگ

دور دور نوشتن همیشه برای من یه لذتی داره که مثل مثلا یخ جویدن تو دل آفتاب چله تابستونه اولش بهت حال میده خنک میشی و بعد وقتی داری یخهای خورد شده رو قورت میدی یه جوری می سوزونه و تیر میکشه و احساس می کنی یه اره ای از وسط شکمت تا نوک سرت قارچت کرده و داره همینجوری اره می کندت و میاد جلو !
دور دور نوشتن یعنی از تابستونهای باغ شهریار و یعنی از کوچه های خاکی آن روزهای قلهک ، دور دور نوشتن یعنی بوی دود سیگار زر آقا بزرگ و قل قل عصرونه قلیونش لب حوض آبی رنگ وسط حیاط که شکل ستاره بود ، دور دور نوشتن یعنی از مادر بزرگ نوشتن از مادر مرحمت و مادر محبوبه که هر دوشون یکی پس از دیگری بعدها رفتند و اون موقع بود که تازه من فهمیدم دوتا مادر بزرگ داشتن چه لذتی زیبایی بود
مادر بزرگهای من هر دوشون محشر بودند مثل همه مادر بزرگها ، من تا سالهای سال تا کمر کش ایام جوانی تو خونه پدر بزرگم بودم و با اونها زندگی میکردم ، پدر بزرگ پدری ام و مادر بزرگ پدری ام هم مادر مرحمت با هیچ معیاری و بدون هیچ مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما ها هم که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم ، مادر بزرگ من دست پختش عالی بود ، هیچ وقت نمی گذاشت گلی خانم زن خدمتکار خانه حیاط رو بشورد و آب و جارو کند و از صبح تا شب کارش فقط همین بود که غذا بپزه و حیاط و خونه رو آب و جارو کنه آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم الان براتون از اون موقع ها تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هفتاد و چند ساله‌ای بود.اما نه پشتش خمیده بود و نه چشمهایش سویش رو از دست داده بود و نه راه رفتن برایش مشکل بود ، همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. یه سنجاق که یه گل عجیب و غریبی بود مثل گل لاله ، که همیشه سر گرمی من بود و وقتی می نشستم روبه روش همیشه باهاش ور می رفتم !
.
کل سهم مادر مرحمت از دنیا شوهرش بود و چهار تا فرزندش و بعدها نوه هایش که پنچ تایشان را دید ، البته به اضافه دو دختری که داشت یه دختردیگه هم داشته که ظاهرا به سرنوشت خیلی از طفلهای آنروز گرفتار شده و وقتی دو سه ماهه بوده مریض شده و مرده . و اگر بخوام دقیق دقیق همه دارائی هایش را بگویم به غیر از صندوقچه ای که توش پر لباس و خرت و پرتهای مادربزرگانه بود یه صندلی لهستانی با اون رنگ عجیب و دیونه کننده تریاکی رنگش هم داشت که همیشه عصرهای تابستون می بردش تو کوچه و می نشست و با زنهای کوچه از هرچی که به عقلشون می رسید حرف می زد و حرف می زد تا غروب بشه ، بعد بقچه نمازش رو می زد زیر بغلش و می رفت امامزاده ابراهیم و همیشه هم آخرین نفری بود که از امامزاده می اومد بیرون و بعد هم سفره شام رو می چید و بعدش هم می رفت تو پشه بند صورتی رنگش کنار حیاط رو تخت می خوابید و فکر کنم صدای خرو پفش تا باغ سفارت انگلیس می رفت ....
و صبح که از خواب بلند می شدی صبحونه محشرش که هنوز که هنوزه مزه هایش زیر زبونمه و هیچ جای دنیا هم تا حالا عینشو نخوردم با نون بربری و خامه و چای شیرین و کره مربایی که همشون هم خودش درست کرده بود با شیری که از شهریار می آوردند هر هفته براش کاری میکرد کارستون .
مادر مرحمت نعمت بود نعمت !

انگار نه انگار شده ام

انگار نه انگار شده ام
نه از این انگار نه انگارهای بی دکمه و با ته ریش
خیلی بیشترخیلی انگار نه انگار تر از این حرفها !
می دانی چرا ؟
آخه من وقتی از ایران زدم بیرون با خودم قرار گذاشتم که تا میتونم و جا داره درس بخونم و هر چه استعداد داشته و نداشته دارم رو شکوفا کنم !
داستان چهار سال اولش بر همان مبنا بود و خوب طی شد
اما حقیقت واقع شده بعد دکترا این است که
من اینجا روز به روز
خنگ تر
کندتر
تنبل ترو بی مزه تر
می شوم!
ترسم از آن است که آخر با نقص ذهنی به وطن برگردم !

سفر سفر

مسافرت سه چهار شبانه روزی من به بوداپست تمام شد و دقیقا از بیست و چهار ساعت گذشته شاید بیست ساعتش به کار گذشت ، خسته و کوفته لنگان لنگان آمدم به هتل چه دل خوشی داشت نگهبان هتل وقتی که حال و روزوارفته و ژولیده مرا دید فکر کرد حتما از دیسکویی یا نایت کلابی برمیگردم و پرسید اینجوی بود ؟ نگاهش کردم و گفتم : یس وری وری ! و حالا فقط کمتر از هفت ساعت دیگر فرصت دارم تا خودم را ریکاوری کنم برای سفر چند ماهه دیگر از عروس اروپا حتما به داماد خاورمیانه ! بله باز می‌روم سفرو با همه خستگی ام کمی هم پنهان نکنم خوشحالم چه فرق می‌کند که کجا و چه طور، مهم این است که وسایلم را با دقت یکی یکی جمع می‌کنم و در ساک میگذارم و اتاق را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و در را می‌بندم.
با آرزوی که شاید روزگارم در سفر فرق کند و بهتر شوم از این روزها از پله‌های هتل پایین می‌روم و سفر در سفر را شروع می کنم می دانید آدم دوست دارد رنگ روزهایش را عوض کند. شاید هم آدم احتیاج دارد که رنگ روزهایش را گاهی عوض کند.
من عاشق این ذوق و شوق قبل از سفرم
اما خسته ام و دلگیر
دلم بیش از همه چیز و هر جا آسمان ابری لندن را میخواهد
آخر می دانید
.....
بماند برای وقتش ، خواهم گفت

ننه خدیجه

دبستانی هستم، شاید سومی
ننه خدیجه همانی که سر خیابون یخچال همیشه با یه زنبیل پر آت و آشغال از صبح تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود تا شب و طوری با انتظار اون دور دورها رو از روی صندلی ایستگاه نگاه می کرد که انگار دیرش شده انگار که منتظر یه اتوبوسی هست که هیچ وقت هم نمیاد همونی که می گویند دیوانه است همونی که می گویند شوهرش یه شب رفته و دیگه برنگشته همونی که پسربچه های محل برایش اسم می سازند و گاهی دورادور اذیتش می کردند که بعضی وقتها بدون دلیل خاصی؟! نمی دانم هم شاید دلیل داشت حتما دلیلی داشته که یک هفته تمام یا می خندید یا گریه می کرد ، همونی که هر چند وقت می آمد دم خونه مون تا یه استکان چایی داغ بخورد گرم بشه یا یه لیوان شربت و آب یخ بخورد از گرمای هوا خنک بشه آمده بود خانه مان و وسط حیاط روی تخت نشسته بودو داشت برای مامانم گله می کرد آره همون ... هر دو سه هفته می آمد وبا صدای بلند حرف می زد اینکه مردی که نمی دانم که اش است کتکش زده اینکه غده ای تو شیکمش در آمده که خیلی هم درد می کنه...
روی پله های خانه نشسته ام، خودم را چسبانده ام به مامان طوری که لمس دامنش آرامشم دهد...  هر دفعه که می آمد زیاد حرف می زد ، شاید یک ساعت تمام و شایدم بیشتر با همان صدای بلند...  اما من همه اش همین را می شنوم اینکه مردی کتکش زده، اینکه سردش است،یا از گرما دارد می میرد اینکه با آن لباس کلفت بافتنی هنوز سردش است ، ننه خدیجه قد بلندی داشت ، خیلی لاغر بود و با چادری با خال های مشکی یا قهوه ای همیشه خدا هم سیاه زمستون یا چله تابستون فرقی نمیکرد یه گالش مشکی پاش بود همونهایی که وقتی درش می آورد قرمز خوش رنگ توش باهات حرف می زد ننه خدیجه دوباره آمده بود خانه مان و مامان هم به سراغ آشپزخانه و کمدهایش که می رود که حتما دوباره برنجی نانی چیزی بهش بدهد که ثواب داشته باشد من هم تا در سالن با او می روم خودم را پشت در قایم می کنم و ننه خدیجه را تماشا می کنم... 
هنوز با صدای بلند حرف می زند شاید برای من، شاید برای مامان، شاید برای همه دردهایش...
نمی دانم ننه خدیجه کجایی بود ... 
همانی که مدتی بعد دیگر به سراغمان نیامد تا برایمان با صدای بلند حرف بزند که سردش است... 
همانی که گفتند زیر پله های یک خانه در حال ساخت از سرما یخ زده است...
امشب دلم سخت برای عصرها و غروبها و شبهای قلهک برای همه آدمهای تنهای قلهک
برای ننه خدیجه و همه اونها تنگ شده تنگ...

مادر بزرگم، مادر محبوبه

مادر بزرگم را من هم مثل همه شماها خیلی دوست داشتم
مادرمحبوبه واقعا محبوب بود و دوست داشتنی
تلخ ترین روز زندگی ام شاید آن روزی بود که مامان با چشم اشکبار از مطب دکتر کاشفی برگشت وبا هق هق گفت مادر سرطان دارد شاید تا چند روزی سکوتی کل خانواده را گرفته بود
یک سال مادر محبوب با سرطان دست و پنجه نرم کرد و آخر تاب نیاورد
مادرجون هیچ وقت از شهریار دل نکند و می گفت هوای تهران اذیتم می کند و مونده بود تو همون خونه باغی که داشت و همیشه عصرها می نشست و درختها و گلهارو نگاه می کرد و شاید با تک تکشون درد دل میکرد و حرف می زد

آن روز تلخ ... طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ خورد ودختر خالم با گریه گفت فقط خودت رو برسون و من هیچ دیگر نگفتم و بدون حرفی و یا اینکه به کسی بگویم از روزنامه زدم بیرون اینکه چطوری خودم رو با اون حال از میدان هفت تیر رسوندم شهریار هنوز هم نمی دونم ، همه نشسته بودند دور مادر و آروم آروم گریه می کردند .
نمي‌دانم در آن لحظات آخر مامانم به چی فكر می‌كرد كه فقط با حسرت سر تكان می‌داد و هی می گفت آخیش ... آخیش ، می‌دانم كه دلش نمی‌خواست مادرش به اين زودی بميرد اما همه ماها تو اون اتاق سايه سنگین و دردناك مرگ را بر روح خسته مادر محبوب حس می کردیم
مادر دیگر حرف هم نمی تونست بزنه و فقط نگاه میکرد و به‌سختی دستش رو تکون می داد و هی حالی ما میکرد که بیرون نرویم و همه تو اتاق باشیم و با چشماش دنبال بقیه می گشت .
لحظه ها کش پیدا کرده بود وتند می گذشت اما کشیده و درناک می ...
مادر داشت آب می شد و ما می دیدیم دست آخر دیگه داشت بغض همه بلند بلند می ترکید که شوهر خالم گريه‌كنان دويد بيرون ماشین رو روشن کرد و آورد تو حیاط ِ باغ که باید ببریمش بیمارستان ...
همه ماجرا بيش از سه چهار دقيقه بیشتر طول نكشيد. دکتر آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمی‌كرد. مادرمحبوب مرده بود. دستش در دست مامانم بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنج‌شش دقيقه‌ای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اين‌همه بيچاره دکتر به اصرارمامان نسخه‌ای نوشت و به او داد كه بگيرد و به بيمارستان تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر کاشفی هم گفت آنا ً خودش را برساند. مادر محبوب روی تخت چوبی‌اش روبروی پنجره های باز شده به باغ برف پوش دراز كشيده بود و چهره‌اش در آرامش مرگ غرقه بود. همه می‌دانستند كه مادر مرده است. بي‌اختيارگریه می کردند و او را می‌‌بوسيدند . داشتیم با كسی وداع مي‌كردیم كه دیگر جانی نداشت و جان و تنمان از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشتیم ، مامان و خاله ها ضجه می زدند و خوب‌ترين و مهربان‌ترين پاره وجودشان را از دست داده بودند . با اين‌همه وقتی دكتر کاشفی رسيد با اصرار او را واداشتند تا مرده را معاينه كند. نمی‌خواستند مرگ را باور كنند...
امروز هفت سال از آن روز می گذرد

تو استاپ ترنین

وقتی یک روز صبح که از خواب بیدار میشوی و روزت را با فرانک سیناترا شروع می کنی
ایف یو گو اوی
از آی نو یو ویل
یو ماست تل د ورد
تو استاپ ترنین
تو استاپ ترنین
وبازبه اینجاش که میرسه تو با خودت هزار بارتکرار کنی تو استاپ ترنین و هی خشک شوی، یخ بزنی، بغض کنی و دوباره تکرارش کنی آن وقت است که دیگرتا خود شب/ نه خوراک خوشمزه ای که دوست داری/ نه هم صحبتی و درد دل سیر بعد از مدتها با یه دوست چتی مهربان ندیده/ نه دیدن یک پرستار زیبا/ نه فیلم های جدیدت/ نه چت با یک دیکتاتور/نه صحبت با عزیزت /هیچ کدام تاثیری روی دلتنگی ات نمی گذارند:انگار این بغض لعنتی باید حتما بترکد تا آرام شوی
این روزها دلم فقط نبودن می خواهد
بی دلیل

قطب شمال و تولد تو

امروز تولد بوده است
من مطمئنم اون بالا بالاها سی و چند سال پیش امروز زنگ تفریح خدا بوده
زنگ تفريح خدا انتخاب آدم بعدی از لای اون گوله های گلی هست که اون گوشه جبرئیل درست کرده و یه فرشته دیگه هم عین نانوایی سنگکی هی خودشو تکون میده و با یه چوبی و یا یه چیز دیگه می اندازه تویکی از قطبهای دنیا
حالا کدوم قطب اون دیگه به ساده یا خشخاشی بودنش ربط داره
بماند که قطب شمال و جنوب دیگه معنا نداره
شما که نمیدونید من تازگی ها اونجا بودم دیگه گذشت اون روزها
قطب شمال الان نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
و قطب جنوب هم پر است از مستند سازهای علاف که از هم فيلم ميگيرند
سی و چند سال و هشت نه ماه پیش همچین شبی بارون می اومده
روزهای بارانی هم که خدا گيج گیجه ويادش میره که کی رفت زير کدام چتر
همین شد که امشب شد، تولد تو
اما خیلی اونورتر قطب شمال امشب من قطب شمال جدیدی رو توی اتاق جديدم، به يک فاصله از تخت و در و پنجره که آن را دور از چشم آموندسن يک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردمش
قرار ما هم زير چتر تو توی قطب شمال من
کنار بيلبورد کوکا کولا