روزگار کرخت


دست به هم مي سايم و آسمان را می پایم 
نه  سردم نیست هوا هم هوای سرما نیست 
اما هوای دلم سر شده و تمام وجودم را "ها " بايد کرد
شايد گرم شود
و کرختي تلخ اين روزها جريان يابد
تمام شود

خواهر مادرتو




دوست کنجکاو و پژوهشگری فعال از تهران  با سرچ كردن  جمله مبارکه "  خواهر مادرتو .. " در گوگل فخیمه لطف نموده اند و رسیده اند به این وبلاگ  ! (+)
البته ایشون ذكر نكرده اند دقیقا خواهر و مادر کی و کجا  ؛ ولی خوب از اونجا که پژوهشگران زیادی در این موارد در ایران مشغول تحقیق و بررسی هستند حتما منظور این دوستمون هم فهمیدن ِ همین موضوع بوده !
 به هر حال خوش اومدی دوست عزیز و امیدوارم از خوانندگان همیشگی ته دیگ شوید !
به هر حال خوشحال می شوم نتیجه اکتشافتان را بگوئید و اینکه این جمله خواهر مادرتو دقیقا در کجای این وبلاگ بکار رفته ؟
اگر هم خدای نکرده چیزی پیدا نکردید من باب طبع نظرتان امیدوارم البته جملاتی مشابه آنچه در جستجویش هستید نثار ما نکنید به هر حال پسش آمده دیگر پیش می آید و حتما این جور دست خالی برگشتن ها تو حرفه ی شما طبیعی شده باشد .
بهر حال امیدوارم فهمیده باشی كی و کجا !

مسابقه چهار جوابی


اين سخن از کيست؟ :
"مردم وظيفه ي خود را بهتر از هر کسي مي دانند."
1.     رهبری
2.    سید محمد خاتمی
3.    مهندس موسوی
4.     روابط عمومي شرکت واحد اتوبوسراني تهران و حومه!  

به برندگان به قید قرعه یک عدد ساعت با آرم شبکه تهران اهدا می شود پاسخ خود را به آدرس تهران صندوق پستی ارسال نمائید .

هادی و هدا






ـ عروسکا، عروسکا،کجایید؟
مادربزرگ،هادی،هدی
بیایید…بیایید
عروسکای خوبیم از سنگ و میخ و چوبیم
پدر کجاس؟
ـ من اینجام! ـ مادر کجاس؟
همین جام! عروسکای نازیم،قصه رو ما می سازیم
بیائید… بیائید
سلام ،سلام
راستی
خودم هم آق بابام
عروسک های قصه ایم …نون و پنیر و پسته ایم
.
.
.
زود گذشت، خیلی زود اونقدر که حتا نتونستیم همه کودکی و نوجوانی خودمونو جمع کنیم و همونجوری همه اش رها موند در زمان و خاطرات 
می‌گذرد، این نیز....

عصای او

خیره شدم به عصای چوبی. خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم. روز آخر عصا را دستشان گرفتند در حالی که من داشتم دفتر یادداشت کوچک و مدادشان را از جیب آن بلوز مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای در می آوردم تا توی بیمارستان گم نشوند. توی بیمارستان هم بعد از این که بستری شدند و دکتر هنوز کنارشان بود عصا را بردیم بالا اما گفتند لازم نیست. حالا عصا تکیه داده به دیوار جلوی اتاقِ خودش و من خیره شده ام به آن و به خیلی چیزها فکر می کنم. همه چیز چقدر واقعی ست. چقدر تصاویر واقعی اند امشب.

تنها

بعضی وقت ها هم هست توی زندگی آدم که نمی دونه آدم الان خوابه یا بیداره ؟

می مونی که خب این الان یه خوابه یه خاطره هست که داره تکرار میشه یا نه این واقعیه و همین الان داره اتفاق می افته ؟
بعضی وقتها هست که هرکاری میکنی بیشتر به خواب میماند تا واقعیت انگار
بعضی وقتها آدم یکهو سنگ میشه و فراموش میکند تا کجای جاده آمده چقدش مانده خیلی چیزها را دیگر نمیبیند کور می شود انگار .
بعضی وقتها هم آدم دلش میگیرد خیلی هم میگیرد اما گوشی نیست جانی هم نمانده برای نوشتن
اون موقع هست که آدم یکهو تنها می شود تنهای تن ها ...

فرار از واقعیت

يك وقت هائي  داري زندگي ات را مي كني يكباره يك چيزي برت مي دارد از زمين مي كندت مي بردت يك جایی...

نه اين كه آن يك چيز خوب خيلي خوب باشد یا بد و نه اینکه آنجایی که می روی جای خوبی باشد یا بد باشد مهم این هست که حالتو فکرتو جاتو عوض کرده

حالا ممکن هست اون چیز یک فنجان چایی باشد که دستت گرفتی و داری مثلا یک کتاب رو ورق می زنی و بعد يك گرماي كمي حوالي پائين صورتت حس مي كني ... همين طور كه به ورق زدنت ادامه مي دهي كمي صورتت را خم مي كني كه اين گرماهه سمت ديگر را هم نوازش كند ... شايد دست از ورق زدن برداري و صورتت را كامل بگيري جلوي بخار چائي ... نفس عميق بكشي ... دست از كارهاي توي ليست مانده بشوري و دعا كني هيچ وقت بخار آن فنجان تمام نشود ...

بخار تمام مي شود ،‌ تو به خودت مي آئي ...

همه اینها را که گفتم به خاطر این است که بعد از مدتها رفتم سراغ کارتن کتابهایی که برایم فرستادند و "وقت بد مصائب از احمدرضا احمدی " را دیدم ، من زیاد شعر خوان نیستم و اصلا تعجب هم کردم که چرا برایم کتاب شعر فرستادند همینجوری که لیوان چایی دستم بود و کتاب را ورق می زدم روی صفحه ای چشمهام میخکوب شد و دلم لرزید و رفت اون پائین پائینها ....


«رفتم

به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم

برای چه منظور

که مثلا مرگ را فراموش کنم»

 
شاید نفسم اصلا با لا نمی آمد و همین طور ماندم که چقدر ساده و ابتدایی یک نفر توانسته حقیقت به این بزرگی را بکوبد بر سرت .

دوباره خواندم و دوباره و بغضم گرفت و ترکیدنگاهی به بخار چایی کردم و بعد که نفس عمیقی آمد و رفت نشستم کف اتاق و ب خودم فکر کردم که نه تا بحال بل که حتا در همین امروز مثلا چند بار خود من همین کار را کرده‌ام، و هر بار به جوری و شکلی نع نع اصلا دقیقا همینجوری رفته‌ام توی آشپزخانه و برای خودم چایی ، نسکافه‌ای ، لقمه ای چیزی درست کردم که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفسی بکشم و مثلا راحت نفس بکشم و فراموش کنم .

آهای احمدرضای احمدی، تو امروز من را سخت تکان دادی ...



لطفا منتشر نشود

یکی هست که بی نام و نشون برام کامنت میده بعدش آنقدر یه جوری می نویسه که قلبم درد میگیره بعد از خوندن کامنتش و بعد هم مینویسه لطفا منتشر نشود 
من با همین اسم میشناسمش "لطفا منتشر نشه "!
نمیدونم کیه....

حسرت

نکند تو شنیدن دعای مرا دوست نداری؟ 
قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی 
این دعای ابوحمزه که دیوانشم هنوزم برام طعم شبهای مسجد ارک رو دارد ....

تبعید اجباری

چقدر دلواپس ات بودم تو این تبعید اجباری .....
یعنی هروقت  به اینجای آهنگ  میرسم  رسما تموم میشم ...

دور

جاده ها همیشه دور می کنند آدمها را و قطارها دور دورتر
قطارها كاش خيال تو را هم، با خود مي بردند، دور، خيلي دور، خيلي خيلي دور

خواب

تعریف از خود نباشه اين خوابي كه ديدم همه ي ذهنم رو مشغول كرده

سمفونی دیرتو دیرتو

تعریف از خود نباشه پارسال همین موقع ها بود گمانم تو کوچه پس کوچه های فلورانس قدم می زدیم و از هرجای دنیا که بگی حرف داشتیم و کلی هم فیلم دیده و ندیده برای همدیگر تعریف میکردیم ، نرسیده به همون پل قشنگ و زیبای فلورانس همونی که به پل زرگرها هم معروف هست همونجوری که داشتیم راه می رفتیم و حرف می زدیم و توریستها و کلی آدم هم داشتند از این پل عکس می‌گرفتند و من هم نسبتا دزدکی از دیگران عکس می گرفتم و همونجوری گوشهایم غرق شنیدن حرفهایش بود یکهو صدای جرینگ جرینگی آدمد و برگشتم بغلم را نگاه کردم که دیدم پیرمردی یک فلاسک دستش هست و با دست دیگرش جعبه ای چوبی را گرفته که توش چند تایی استکان بود و داشت آرام آرام ملت رو نگاه میکرد

مثل این دوره گردهای ایرانی داد نمی زد با چشمهاش می گفت چایی ، قهوه نمی خواهید ؟
صدای استکانها که مثل زنگوله‌ بزغاله‌ای که چابک این طرف و آن طرف می‌دود با صدای او که دقیقا داشت از خاطرات آب درمانی اش در هندوستان تعریف میکرد سمفونی عجیبی شده بود و من همونجور پیرمرد را نگاه می کردم و به این سمفونی گوش می دادم و با چشم دنبالش میکردم.
نمی‌دانم چرا ازش چایی و قهوه ای نخریدم ؟
پیرمرد با همان فلاسک و اون صدای جادویی استکانهایش چند باری به خواب من سرزده که آخری اش همین دیشب بود !

پارس های بالغانه

تعریف از خود نباشه ولی هم عیدتون مبارک باشه هم اینکه باز عید شد و سرو صدای این سگ همسایه‌  در اومده !

توی حیاط روبرویی سگی برای خودش جولان می دهد و زندگی می‌کند، برای خودش خوش هست دیگه و بال و گردن پخته و استخوان‌گرفته‌ی مرغ و ماهی کیلکا و کنسرو مخصوص سگ و گاها نوشیدنی های متنوع می‌خورد و بازی صبح و عصر و از این جور قرتی‌بازی‌هاش هم به راه هست . دوباره نزدیک بهار شدیم و این موجود افسرده‌ شده و صدای عجیب و غریب هم از خودش بروز می دهد و مضاعف اینکه کارهای عجیبی هم می کند .

پارسال همین موقع ها بود که ظاهرا برده بودنش دکتر و جناب دکتر گفته بوده که برید براش جشن عبادت بگیرید ! بله این سگ بالغ شده و بعد از این اگر بی‌جفت بماند هر روز همین بساط است.

بله خلاصه چشمتان روز بد نبینه همون روزهای اول بهار بود که یک کارها کرد که بیا و ببین ! انگار نه انگار که ما آدم‌ها سال‌ها بالغیم و صدامان هم درنمی‌آید !

حالا دوباره بهار شده و ما بد بخت شدیم و باید صدا ها و کارهای عجیب و غریب این خانم سگ را که دلش هم نمی‌خواهد غذای بی‌دردسر و جای گرم و نرمش را بی‌خیال شود و برود توی کوچه دنبال زندگی بالغانه، تحمل کنیم که هی می آید توی حیاط و هر جور صدایی بلد هست از خودش درمی آورد.

نتیجه‌ این حرکات و صداها البته این است که الان چند روزی است هر چی سگ و توله سگ نر از چهار تا کوچه بالاتر تا چهار کوچه پایین‌تر هست، اول می آیند لب دیوار ما و بعد طی مراسمی خلاصه خودشان را می رسانند به این خانم و باقی ماجرا هم که معلوم هست !

حالا ببینم چند ماه دیگر که این سگ شد مادر با هفت هشت تا بچه یکی از این سگ های نر اندازه‌ی خرس این طرف‌ها پیداش می‌شود یا نه ؟

عید آمد


گفتگوها دارم که اگر واژه توان داشت ترا می گفتم

واژه ها دارم در سر که اگر...

خلوتی بود و دلی بود که ترا می گفتم

دارم از کوچه آن خاطره ها می گذرم

گوش کن گوش...

ترا می گویم

تو که همدردی و همدل

تو که معنای بهاری و بهاری و بهار

همزبانی

و چه می دانم در کجائی و کجائی است دلت

این قدر هست که از جنس منی و همزبانی

می توانم به تو از دورترین نقطه خاک با کلامی برسانم

عالمی واژه و حرف و سخن و خاطره را

و بگویم نوروز...

تو بدانی که چه می گویم

و بگویم: صد سال بهتر از این...

و نخندی به امیدی که مراست

و بدانی که بهار

سایه سبز خدا در قفس امروزست.





سال نو خورشیدی و عید سعید باستانی نوروز را به همه شما عزیزان تبریک گفته و آرزومندم سال جدید سالی سرشار از موفقیت و بهروزی توام با صحت سلامت همراه باشد .

با محبت قلبی فراوان

امير فرشاد ابراهيمي

گاهی

تعریف از خود نباشد اما من الان بشدت تنها هستم

تنها نه اینکه کسی دورو برم نیست نه من تنهایم می فهمید که ؟

دقیقا درست مثل بعضی وقت هایی که آدم بیداره ولی احساس می کنه که خوابه و داره خواب می بینه ، بعد توی همون خوابی که بیداره و خواب نیست یکهو چیزی می بینه و سنگ می شه و نمیتونه حرف بزنه و یا تکونی بخوره و فراموش می کنه که اصلا کجاهست وتا کجای جاده آمده و چقدش مانده و خوابه یا بیداره و دیگر اونجاست که خیلی چیزها را دیگر نمیبیند کور می شود کور ...

یک سنگ کور تمام عیار

امروز از اون گاه هاست که آدم گاهی وقت ها دلش میگیرد خیلی هم میگیرد اما گوشی نیست جانی هم نمانده برای نوشتن.

آدم گاهی یکهو تنها می شود ...

خیس

تعریف از خود نباشه ولی این روزها اینقدر همه جا و همه چیز و همه حسها نم برداشته و خیس شده که من قشنگ دارم می بینم که حتا دستهای خدا هم خیس شده !

یه ذره قشنگ گوش کن ببین صدای شر شر آب رو می شنوی ؟ ببین می شنوی این همه صدای چکه را که از سقف آسمون می چکد و هیچ کاسه ای هم جوابگوش نیست که بگذاری تا این قطره ها را جمع و جور کنه !

من یقین دارم اینهمه آب آخر کار دست دنیا میده و همین امروز فردا سقف دنیا رو سرمون هوار بشه ...

وای که این صدای چکه ها چقدر صدایی زیبا، دلهره آور و سرگرم کننده ایست .

راستی تو میدونی چرا از دستهای خدا داره آب چکه میکنه ؟

آخه خدا وقتی می خواهد کتاب دنیا را ورق بزنه برای اینکه مبدا صفحه ای بهم چسبیده باشه و جا بمونه هی انگشتاشو تر می کنه

این صدای خیس شدن انگشت خدا صدایی ظریف و آهسته دارد. گوش کنید؟

فکر کنم این روزها هم خدا داره سرنوشت من و تو رو ورق می زنه این صداهای عجیب و غراین غرش مهیب صدای ورق خوردن دل نا آروم و سرنوشت من و تو هست

می شنوی که چقدر زیباست؟

چقدردلهره آوره ؟

همه خواب می بینند ماهم می بینیم !

تعریف از خود نباشه این چند روزه زیاد رو فرم نیستم به چند دلیل : به یک کارواش روشویی تو شویی روحی شدیدا نیازمندم و بعد هی یاد پارسال این موقع می افتم و بازم بعدترش یاد "افسانه سیه نا " و شماها چه می دانید که افسانه سیه نا چیست ؟ البته اگه بخوام دلایل دپ بودنمو بگم که زیاده ولی فعلا به همینها من باب مثال بسنده می کنم .
هیچی دیگه همه اینها موجب شده که باز دکان خواب دیدنم به راه بیفته و بد بختی نمی دونم تا حالا شده برای شما که تو خواب خواب ببینید ؟ یعنی وقتی خوابید خواب ببینید که دارید خواب می بینید ؟ من مدتیه اینجوری میشم و همینه دیگه بقول مادرم هیچیم به آدم حسابی ها نرفته !
نمی دونم تا حالا شده برای شما که از این خوابهای عجیب و غریب ببینید ؟ مثلا  تو خونه داری راه میری بعد از راهرو می گذری به دستشویی میرسی در رو باز می کنی یکهو می بینی یک باغ بزرگ پشت دره. بعد تو خیلی تعجب می کنی و می گی اه این چیه و یک ساعت تو کفش میمونی. بعضی وقت ها اینقدر تعجب می کنی که در رو می بندی دوباره باز می کنی ببینی دوباره اون باغ بزرگ رو می بینی یا نه. خلاصه یکی دو ساعتی اوسگل این قضیه می شی.
این چند روزه ایقدر اعصابم خورده که دیشب که این خواب رو دیدم تو خواب به مسوول خواب دیدنم گفتم: اه  اه بازم از این شروورا برو بابا حوصله ندارم سریع عوضش کن!
 باور می کنی گفتم بابا حوصله ندارم  برو خودتواوسگل کن !

رسوب دل

تعریف از خود نباشه من باب اطلاع رسانی عرض می کنم که اگر بخواهم خلاصه اش را بگویم این است که : "سردم شده است " و اگر باز بخواهم بلند را برایتان بطور کامل و مشروح بگویم این است که : این روزها مدام در حال پرشدن و خالی شدن هستم .



نمی دانم چه بر من و این دلم می رود که هی مدام پر می شوم و کلمه ها همین طور برای خودشان می آیند و می روند و برای نشستن روی این ته دیگ که انگار رسوبهای دلم هست نه ته دیگ فریادم می زنند...

آویزون

تعریف از خود نباشه من الان بد جور درب و داغونم فکر کنم دوباره افتادم رو مود بدبختی و بدبیاری و بدشانسی الان دلم آویزونه و بلاتکلیف درست مثــل اون چند قـــدم ِ آخری که با ناراحتی ، از اتـاق داری میری بیرون ولی هنـوز دوست داری یکی صدات کنه ...

که نکرد و در هم بسته شد ...






آب

تعریف از خود نباشه چون از بس دارم نفس نفس می زنم فکر می کنم پر هوا شده ام و دارم مثل بالنی به آسمان می روم باد به پیشانیم می خورد و مرا به گوشه ای پرتاب می کند و می نشونه منو درست بر سکوی سیمانی سرد خردی و با هزار ایما و اشاره حالی ام می کند  که اینجاست همان انحنای کوچه ای را که تمام کودکی و نوجوانی ام را در آن طی کرده بودم و تابستانها قطاب و بستنی یخی و شانسی می فروختم در آنها حالا دوباره این باد است که آمده است تا مرا  مرور کند برایم !
و من  همچنان یک نفس دارم می دوم و درست در همان حین دویدن از خود می پرسم کیست که میدود ؟ کیست که می اندیشد ؟ کیست که گم میشود و چرا گم شدن ؟

سر آسیمه میشوی وقتی که قراری نبوده ست..
لختی مینشینی... بر میگردی و در نزدیکترین فصل در اثنای استحاله ، کوبه ی دری را میکوبی و از دخترک چشم عسلی با نگاهی معصوم مشتی آب طلب میکنی
آب ...

یه حس خوب

تعریف از خود نباشه این جمله رو بخونید :
questa frase non ha qualunque significato
خوندینش ؟ مطمئنم که وقتی این جمله را میبینید ، دو حالت برای شما متصوّر است ...


حالت اوّل - از زبان ایتالیایی هیچ نمی فهمی ... احساس می کنی جمله ای قلمبه به نظر می آید ... فکر می کنی من بسیار با کلاس هستم ... و خلاصه حس خوبی به من پیدا می کنی ...
حالت دوّم - معنای جمله را می فهمی ... حس رضایتی از اینکه این جمله را فهمیدی به تو دست می دهد ... فکر می کنی با بقیه فرق کوچکی داری ...وخلاصه حس خوبی نسبت به من پیدا می کنی ...
آره دیگه همش همینه و کلا معنای جمله مهم نیست ... همین که حسّ خوبی داری شاید کافی باشد ...

گلدانی از تراشه

تعریف از خود نباشه ولی من را بدین سخت جانی ام گمان نبود !

اما ظاهرا هستم و در همه این روزها و هستن ها خیلی فکر کردم و امروز صبح که ظاهرا از دنده ی خار داردلم بلند شده ام همینجوری بی حساب و کتاب و دلیل یک بند نشسته ام و افتاده ام به چسباندن تراشه های دلیل زندگی ام ، می خوام از اینها گلدانی درست کنم برای همه روزهای تنهایی ام ،شاید این گلدان به جای آن است که نمی خواهم سر راست بگویم :

دیگر عاشقت نیستم

وبلاگ جالبی داری به من هم سر بزن

تعریف از خود نباشه بدون هیچگونه محدودیتی به تعدادی جوان خجسته دل و دائم آن لاین  (الزاما" خانم و ترجیحا" مجرد) جهت copy/paste نمودن متن زیر در کامنتدانی ِ ملت نیازمندیم :




سلام.... جالب بود !
پیتی کو پیتی کو پیتی کو !!
بیا عزیزم برات اسب فرستادم بدون نیاز به بنزین و کارت سوخت و بدون خرابی راحت راحت بیا به وبلاگ من سر بزن راستی یادم رفت بگم اسبی رو که فرستادم نجیبه زود میرسونتت به وبلاگم  فقط عزیزم دیر نکنی که من خیلی حساسم و  نگرانت میشم


بازم یادم رفت بگم آذوقه سفر تم گذاشتم که تو راه سر گرم باشی بدو بیا


{گل} {گل} {گل} {بوس} {بوس} {گل}


{بوس} {گل} {بوس} {بوس} {گل} {گل}{بوس}


.....
 
ضمنا با حقوق مکفی و بیمه بدنه و این حرفها !
 
پی نوشت :
کامنتهای رو اعصاب ملت

مهر و تسبیح رسید

تعریف از خود نباشه امروز تو یه مرکز خرید بودم دیدم یه مغازه اش خالیه دقیقا طبقه دوم ، و نبش بود جاش خدا بود



با خودم فکر کردم يکی بره اونجا تسبيح و دعا و مهر و از این برچسب دعاها با عطرهای شابدوالعظیمی بفروشه توش !


یهو دیدی مد شد کارش گرفت ...

به این خوبی

تعریف از خود نباشه ولی امروز داشتم عکس می انداختم یکی اومد رد بشه گفتم ببخشید یا بروید اونور یا تند رد بشید میخوام عکس بندازم طرف همینجور نگام کرد و گفت خب از من عکس بگیر!من به این خوبی!
نگاش کردم بله ایرانی بود ! و من موندم اینهمه اعتماد به نفس و باحالی رو ما ایرانی ها از کجا آوردیم ؟

230

تعریف از خود نباشه اما این جا که من دارم جون می کنم تا خوابم ببره وهی در این لب تاپو باز می کنم و می بندم ازپنجره و خلاصه لای چند ساختمان قد بلند یک تکه اش تنها پیداست آسمانی که دو تا ستاره داردو بی ابر است و حتما اون بیرون بیرونا سرد سرد که من تنها غبارش را می بینم که محو می کند نور چراغ های نیمه شب را .


قبل این درگیری با خود برای خواب - که ثمری نداشت -« از طرف او » آلبا را می خواندم . همین جوری که هول و ولا ورم داشته بود و تند تند می خوندم که ببینم بالاخره الئونورا خودش را می کشد یا نه بعد یاد صدای کسی افتادم که امروز تن صدایش جور دیگری بود ، جور دیگری که به من فهماند این حقیقت را که برای دوست داشتن آدم ها تنها شنیدن صدای شان هم کافیست ...
حالا نشستم همین جا که آسمانش تنها دو ستاره دارد وتاریکی هوا هم دیگر عجیب نیست و دیگر افکار پریشانم را پرو بال نمی دهد حتی .
تنها آرامش عجیبی دارد . همین .

تشنه فرانسوی

تعریف از خود نباشه ولی دیروز جلو سینما یه خانمه اومد با یه بسته قرص شروع کرد فرانسوی صحبت کردن کفم برید گفتم ای ول فقط توایران نیست از این گداها داره و این شیوه در خارج از کشور هم هست ! خلاصه کلی حال کردم اومدم بهش پول بدم بخاطر زنده کردن خاطره گداهای ایران که یکهوطرف تا پول رو دید  شاکی شد گفتم چرا؟ به انگلیسی گفت آب دارید میخوام قرص بخورم !
 وای از خجالت مردم ها کلی ضایع شدم!

غربت

تعریف از خود نباشه اما این روزها دلم خبر می دهد از حادثه رفتن کسی که سخت جاش در دلم محکم بود اما رفت و به سخت ترین شکل ممکنش هم رفت کاریش نمی شد کرد دیگه ، گاهی باید بروی بی آنکه اصلا بدانی چرا ولی باید بروی



حالا من ماندم و اون همه خاطرات و حرفها و کارهای کرده و نکرده


دست خودم نیست خوب دلم برایت تنگ می شود ....


اما مطمئنم يه روزيم ميشه که چشمامو که باز ميکنم ، چشمای تو رو رو به روشون ميبينم !


بهش ايمان دارم

من چقدر خوشبختم

تعریف از خود نباشه ولی من یعنی الان باید احساس خوشبختی کنم دیگه چون همه چی آرومه و من دقیقا همونی هستم که خیلی ها میخواهند دیگه ؟
مثلا يه کلوپ فيلمم که البته دوبله همزمانم ميکنه...
برای بعضيا هم يه تلفن عمومي که البته سکه نميخوره و مجانیه...
برای بعضيا هم روزی چهار خط نوشته ام روی اینجا و فیس بوک...
من ديگه از اين زندگی چی ميخوام!

لنگیدن

تعریف از خود نباشه ولی خوب شما که غریبه نیستید بعضی وقتا، یه جاهای کارم می لنگه شایدم دقیقترش همیشه و اصلا اگه بخوام واضحترشو بگم این زندگی زندگی که میگن همینه دیگه
همیشه یه جای کارش میلنگه لا اقل در مورد من همه جای کار می لنگه همیشه اگه نلنگه هم بارها گفتم که نگرانم که وای چرا یه جای کار نمی لنگه چی شده مگه ؟

معجزه پلیکان

تعریف از خود نباشه بی خیال ارتش سایبری شدم و دوباره نوشتن را از سر گرفته ام  جدی جدی !
مهم نیست برای چی و برای کی برای تو یا هر کس دیگری . مهم این است که تاب نیاری و بنویسی بازم مهم نیست رو کاغذ باشه یا تو وبلاگ ، فقط باید نوشت 
 باید هرجای سفیدی رو که آدم پیدا میکنه بنویسه و سیاهش کنه !
یه جایی خوندم که الکساندرا گفته : همهء حرف های دنیا را گفته اند دیگر هیچ کس همینگوی نمی شود ! دیگر حرف حسابی نمانده .
اما من با همه احترامی که به الکساندرا قائلم باید بگویم که نه بابا اینجوریا هم نیست تا وقتی میشه تو بلاگ ودفترچه یادداشت وکاغذ پاره و هر کوفت و زهرمار سفید دیگه ای که دم دست آدمه نوشت ، پس باید نوشت
 از هر دری حالا هر نوشته ای که حتما نباید « وداع با اسلحه » باشد ؟ میشه همین چرت و پرتهای «ته دیگ » هم باشد دیگر نوشته، نوشته است !
بازم روم به دیوار تعریف از خود نباشه دارم یه مجموعه داستانمینویسم فعلا داستان اول تمام شده اسمش هست : ایستگاه نایمخن
چند وقت پیش اتفاقا دکترم هم حرف الکساندرا را تکرار می کرد که کمی حرف بزن بجای اینکه بنویسی ! ولی من همچنان به نوشتن اعتقاد دارم و معجزه خودکار بیک یا خود نویس پلیکان !
از اینایی که توش دو تا جوهر جا میگیره یکی اینوری و دومی هم برای روز مبادا و از اونوری !
حالا اس ام اس و تلفن و ایمیل و همه اینارو اصلا بی خیال برای خودم که میتونم بنویسم ؟
گذرت اگر خورد به این حوالی که نمی خورد اینو یادت نره که یک جایی هست که مال خود آدم ا ست و هیچ کس حتا تو هم نمیتونی جلویش را بگیری ...

در جستجوی ارتش سایبری

تعریف از خود نباشه ولی چقدرخو آدم بشینه وبلاگ بنویسه، توییت کنه، گودر بخونه، فیلم ببینه، کتاب بخونه، چت کنه، فرندفید بره ؛ وبلاگ بخونه ، فیس بوک بره ....
من دلم هیچکدوم رو نمیخواد تو رو میخوام خب.

پی نوشت :

این تو همچنان همون ارتش سایبری است ها گفته باشم ...

خاکستر

تعریف از خود نباشه ولی پارسال همین موقع من داشتم برای یکی فیلم ویکی کریستینا بارسلونا رو تعریف میکردم و اسکایپ و دل و قلوه و اینا !
الان ولی فقط داره برف میاد !
خلاصه اینکه بیا این آتشی که در من روشن کردی رو خاموش کن و برو و بگذار من با خاکسترش زندگی کنم.

به یک هکر موفق نیازمندیم

بعضی موقع ها از نوشتن هم خسته میشی
پس این ارتش سایبری کدوم گوریه؟

شوت

بهش میگم به نظرت بیست دو بهمن چطور بود ؟ میگه چی ؟ میگم راهپیمایی بابا دیگه ؟
میگه راهپیمایی چی ؟
هیچی دیگه خشکم زد و فقط نگاش کردم و گفتم راستی اصل حالت چطوره؟

تعجب

بعضی چیزا هم فقط در حد آرزوش قشنگه ...

مخفیانه

روم به دیوار ولی دلم یه مسافرت یواشکی هم میخواد !

ولنتاین

تعریف از خود نباشه  ولی یه نفر هم نیومد بگه تو این ولنتاینی خرت به چنده ؟

دنیای مجازی

جدا چقدر فاز می داد که به همین  راحتی که از دنیای مجازی میریم بیرون و ساین اوت می کنیم می شد که بهمین راحتی از دنیای واقعی هم بریم ..

یه وقتایی

یه وقتایی هست که نمی دونی چه مرگته فقط میدونی حالت بده ، خیلی بد

امروز بیست دو بهمن بود

امروز روز عجیبی بود !
از صبحش مدام تو استودیو تلویزیون بودم و اخبارها را از ایران می گرفتم و ترجمه می کردم و می دادم برای پخش .
امروز روز شلوغی بود اونقدر که وقت حتا خوردن یک لیوان چای را هم بی دغدغه نداشتیم اما من تمام لحظه هاش فکر می کردم ، و خاطرات همه این سالها را با خودم مرور می کردم ...
خاطرات آن سالهایی که از مدسه می بردنمان راهپیمایی بیست و دو بهمن ....
خاطرات آن سالهایی که خودم مشتاقانه می رفتم راهپیمایی
خاطرات آن سالی که صدام اعلام کرده بود تهران را موشبکباران می کند و مردم زیر ترس و دلهره به راهپیمایی آمده بودند
خاطرات می آمدند و می رفتند و همش احساس میکردم که می لنگد یک جای زندگی هامان و هی می گشتم خاطرات دور و نزدیک را ....
و همه اش با خودم می گفتم شاید جایی ، لحظه ای ، کسی چیزی گفته باشد که سایه اش مانند پتکی مانده بالا سرم .
واقعا این چه سری است که بعد از تمام خنده ها و خوشی ها ، غمی می نشاند به دل مان و انگار خنده بر من و همه هم نسل هایم حرام است .
خنده هیچ ، انگار زندگی بر ما حرام است .
هی دنیا ! تو بگو ! ما تاوان کدام گناه را پس دادیم این همه سال ؟

بودنی که نبود

سال پیش درست همین روزها.
 همین روزهای سرد و ابری براش نوشتم که این چه وضعیت خنده داریه که تو پروفایل نوشتی ؟
دختری داشت در سرزمین مجسمه ها ....
بعد همین جور بود و بود و بود تا رسیدیم به جایی که آن‌قدر گرم شد و همه چیز انگار روبه راه شد و هیچ ابری در آسمان نبود و شد نوروز !
حالا دیگر عطر یاس‌های امین الدوله و صدای جیغ و داد بچه‌هایی که تمام زمستان را خواب بوده‌اند تمام میدان سیا نا را پر کرده بود .
حالا دیگر ما در کوچه پس کوچه‌های قدیمی این شهر پرسه می‌زدیم و فکر می‌کردیم به حس‌هایی که خیلی داشتند پر رنگ و پر رنگ تر می شدند
حالا یکسال گذشته
هنوز کتاب "جورابهای صابر" را امضا شده نگه داشته ام
حالا دیگر یکسال است که به بی‌تفاوتی بی‌رحمانه‌ای که همه بودنش را فرا گرفته عادت کرده ام .
به اشتیاقی که در میان نبود.
به عادت‌هایی که عادت کرده بودم
به اینکه آره بهترین نام برای من همان "رضا همراز " بوده است و بس !

بهانه های بی بهانه

مدتی است آن دلم را گم کرده ام .
و وقتی آن نباشد زندگی ات بوی ناخوش نا می گیرد و و مجبوری اونوقت هی غر بزنی و به زمین و زمان ایراد بگیری .
اینقدر غر می زنی و زجه موره میکنی و گریه و گریه تا که یک آن به خودت می آیی که ای وای شده ای نقال و نوحه خوان ِ نُسخ منسوخ ِ خواستن. راوی اشک و اسف. می بینی در انبانت تنها نام و نشان ناله مانده است و سودا و اظطراب. آشوب و بردباری و یاس...
حالا دیگر دنبال آن دل هم نیستی و فقط اشک است و آه که کار دلت را راه می اندازد و در همین بین باران بهار هم که ببارد؛ خیسی و سرماش، به جانت می نشیند.
اینجاست که دیگر از هر ناچیزی دلت نمی گیرد و فقط و فقط دنبال بی چیز هستی اینجاست که باد دمادم است که می وزد ازهر سوی این کومه بی حفاظ ؛ این روزن بی تجیر... این عطش، این تشنگی، دیگر خود استسقاست . باران بسیار میخواهد و بازوان گشاده و دل آیینه و تمام می خواهد...
اشک ،شور است گیرم دریا هم که شده باشد ،تشنگی نمی نشاند. نه! نمی نشاند. شادی بیاور. تبسم و لبخند و ترانه بیاور اگر که می آیی.
دلشوره و دستمال ِ گریستن و نگرانی بهانه بیاور. بهانه بیاور. بهانه های بی بهانه ....

خلسه کوتاه کوتاه

وقتی صبح ها از خواب پا میشم واقعا مثل آدمهایی که خودشونو گم کردن هستم
باید یه مدتی بگذره تا خودمو پیدا کنم و اینو خیلی دوست دارم
وقتی صبح ها از خواب پا میشم عاشق آن ثانیه‌های کوتاهم که تازه از خواب بیدار می‌شی و هنوز انگار مست خواب شبانه‌ای
چه کیفی میده که شبش خواب خوبی دیده باشی یا مزه‌ی دیداری هنوز زیر لبت طعمش جا مونده
وقتی صبح ها از خواب پا میشم عاشق آن لحظه‌هایی هستم که هنوز یادت نیامده دیشب از گریه خوابیده‌ای یا خستگی خواندن ، شاد بودی که خوابت برد یا غمگین
هنوز یادت نیامده امروز چند شنبه است باید چه کنی، چه قدر باید بدوی
آره ، من عاشق این فراموشی کوتاهم






صبحانه پناهندگی

گودمورنینگ
+ گودمورنینگ
- هاوار یو؟
+ آیم فاین. تنک یو
هاوار یو؟
- آیم فاین تو. تنک یو
+ اون کره مربا رو می‌دی؟
- وای کره  می‌خوای بخوری؟ اگه اضافه وزن داشته باشی ممکنه اقامت ندن ها ؟ میگن ایمیگریشن رو این چیزا حساسه
+ اوپس ! تنک یو

نیلوفر هم رفت عشق و حال

نيلوفر لاري پور را هم امروز بردند اوین !
فقط خدا کنه کلاه استخر و مایویش را هم همراه خودش برده باشه چون خبر رسیده بچه ها تو ملاقات گفتند مایو فروشگاه زندان تموم شده .... مملکته داریم ؟


جهت اطلاع میتوانید اینجا (+) را ببینید

بالاخره باید فهمید

بالاخره باید یک روز فهمید که آدمها قابل تکیه کردن نیستند…
بالاخره باید یاد گرفت زندگی کردن را، بی آنکه دنبال خوشبختی بود
بالاخره باید فهمید که بی هدف بودن شاید خیلی سخت باشد
اما سخت تر از آن ، این است که به تنها هدف زندگی ات رسیده باشی


آمادگی

فکر کنم بشینم چیزایی که ممکنه بعد از مرگم باعث آبرو ریزی بشه رو از تو کامپیوترم پاک کنم..!
 یه کمی هم تمرین میکنم تا بتونم تو جای تنگ هم بخوابم..! سعی میکنم یه وصیت نامه دلگشا! هم بنویسم و بدم یکی بعدا بزاره اینجا ...

خواستگاری

از خودتون بیشتر بگید ! شما قبلا هم ازدواج کرده بودید ؟
- بله من قبلا شوهر یه خانوم دکتری بودم که فقط میرسوندمش مطب..!

تو

من امشب درگیرم
من امشب تا خود صبح می خواهم ببینم و بنویسم
نمی دونم شاید شعرم مي آيد و نه شایدم اصلا هیچی فقط بشینم و قهوه ای بخورم و سيگار .
شاید هم اشک دارم و دلم میخواهد حرفهای نگو ام را بزنم
اصلا امشب هي توام مي آيد
توام مي آيد
توام مي آيد

تقدیر

خون کم بود حنجره هم بهش اضافه شد 
یعنی چکار میخوای بکنی خدا تو؟

مد

برادرم بهم ایمیل زده و حال و احوال و اینا بعد پائینش نوشته که :
" حتماً قبل از فورواردکردن، نام ارسال کننده قبلی را پاک کنید "
یعنی چی اونوقت ؟ مملکته داریم؟

شب بخیر

چشمهايش سرخ بود، آخرين پك را به سيگارش زد، كنارم دراز كشيد، چراغ خواب را خاموش كرد و زنگ موبایلش را گذاشت روی هفت صبح  و گفت :
 شب بخير!

کلاس زبان

معلم زبان: ریپیت افتر می : اپل
بچه‌ها: اپل
معلم زبان: نات اپل... اَوْپل
بچه‌ها: اَوْپل
معلم زبان: نات اَوْپل... اوهپل
بچه‌ها: اوهپل
معلم زبان: نات اوهپل... اوهغپل
بچه‌ها: اوهغپل
داستان ساعتی ادامه دارد تا اینکه دو  مرد با لباس سفید وارد اتاق می شوند و معلم را می برند ، معلم جدید وارد می شود و معذرت میخواهد که اشتباهی پیش آمده و می گوید :
معلم زبان: ریپیت افتر می: ویندو
بچه‌ها: ویندو
معلم زبان: نات ویندو...ویندوز
بچه‌ها: ویندوز
معلم زبان: نات ویندوز ... بینگو
بچه‌ها: بینگو
معلم زبان: نات بینگو... زینگو
بچه‌ها: زینگو
کلاس تمام می شود و معلم زبان با لبخندی پیروزمندانه کلاس را ترک می کند !

نشست ادبی

بررسی وبلاگ‌های مینیمال فارسی با نگاهی خاص به وبلاگ ته دیگ !

زمان:  شنبه، ده  بهمن  1388
مکان: دانشکده‌ی ادبیات  دانشگاه تهران
ساعت...
هیچی بابا. حوصله‌م سر رفته بود گفتم یه خالی‌ای ببندم.

سکوت سیاه

دلم الان هیچ چیز دیگری نمی خواهد
الا سکوت
سکوتی سیاه ، تیره و تار
آنقدر که نه ببینم و نه بشنوم
راستی
تا یادم نرفته
دلم یک اتاق بی پنجره هم میخواهد

حسابگری


همیشه آدمهای حسابگر برام آدمهای عجیبی بودن
خودمم هیچ حساب حسابگر نبودم و همینجوری یلخی بار اومدم !
ولی بعضی ها دیگه حساب گرهم نبودن دیونه بودن دیگه مثلا همیشه برام عجیب بودن کسایی که تا صدتومن می دادن به یه گدا  شروع می‌کردن به حساب‌ کردن این‌که اگه این یارو توی هر پنج دقیقه صد  تومن بگیره در ساعت فلان‌ قدر و در روز اون قدر و در ماه ... 







خواب و بیداری

دیشب یک‌هو غلت سنگینی در خواب زدم.
بی‌دار که شدم
تازه خوابهایم شروع شدند و در همان خوابهای در بیداری بود که دیگر فهمیدم تقصیر خودت بوده نه تو !
تو بیگناهی ، تقصیر از من بوده که  خیلی‌ها چیز‌ها با تو  دیده‌ام ، از خود دیده ام ، در تو دیده ام .
تو بیگناهی ، تقصیر از من بوده که که خواستم تو را کشف کنم وگرنه تو که نمی خواستی بیایی و با نیمه‌ی قهوه‌ای من آشنا بشوی.
بله تقصیر تو نیست تو بیگناهی و اصلا تقصیر من هست که هیچ‌وقت خوب نخوابیده‌ام ، که هیچ وقت کامل بیدار نبوده‌ام ، که هیچ وقت بهترین «من هیچ‌وقت»های دنیا را نداشته‌ام.
ای داد اینجاست که  خاطره می‌شود، اسطوره
...

کشف نشده

وقتی تو مسابقه “ترین ها”ی جشن فارغ التحصیلیم به عنوان “کشف نشده ترین” انتخاب شدم، فهمیدم فقط من نیستم که هنوز خودمو نشناختم!!!

عصبی ام

تنها چیزی که می‌دونم اینه که خیلی وقته نخوابیدم، از رو تخت بلند میشم از لای یه مشت کاغذ، خودکار، مداد، نون خشک، سس کچاپ تند و کتاب و هزار کوفت و زهرمار دیگه … موبایلمو پیدا می کنم و می‌زنم تو شارژ




لباسمو درآورده ودر نیاورده می شینم پای این لب تاپ لعنتی و فقط به چیزی که وسط راه یادم اومده فکر می کنم و میام پشت این وبلاگ صاحب مرده و تا میام بنویسم یکهو یادم می افته و به خودم میگم : خاک توسرت که سر هیچ کدوم حرفات نمی ایستی ! د لامصب مگه قرار نبود تا خبر مرگت نرفتی ایران این وامونده رو آپ نکنی ؟


حالا موندم بنویسم یا نه ول کنم این ته دیگ کوفتی رو که شده قبرستون خاطرات برام !


واقعا نمی دونم مغزم کار نمی‌کنه، حواس ندارم، این روزها دعوا می‌کنم با زمین و زمان ،سگی شدم که بیا و ببین به هیچکی محل نمی‌زارم، با همه مشکل دارم، همه رو قال می‌زارم، با همه لج می‌کنم، همه چیز یادم می‌ره، چون از این وضعیت ناراضی ام ناراضی ام داداش می فهمی که ؟

وداع آذر

اتفاقاتی درمن دارد می افتد ، اتفاقاتی چون مرگ یا زندگی .
پس بقول مرتضی آوینی همیشه دوست و همیشه استادم پرستویی که مقصد را در "کوچ" می بیند از ویرانی لانه اش نمی ترسد !
امروز فیس بوک را تعطیل و متروک کردم و حالا هم اینجا !
مخلص کلام اینکه این زندگی و این دنیا دیگر برایم رمقی نگذاشته و دلم شدیدا هوس " کوچ " کرده و دیگر حوصله‌ی اینجا را ندارم ، حوصله‌ی سیاست و تنش و هزار و یک چیز دیگر را هم ایضا ندارم. حالا میخواهید حساب کنید کم آوردم ، باختم ، بریدم و یا اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید اما دوست دارم چندماهی که این چند ماه دست کم میتواند تا اسفند ۸۸  باشد اینجا نیایم دیگر و خدا را چه دیدید شاید پست بعدی را از خانه ای گرم و نرم و دوست داشتنی در قلهک برایتان پابلیش کردم
همین

شام آخر

واپسین یاد نگاهام واپسین یاد نگاهات آخرین شام چشامه
فکر فردایی نداشتن رو زمین جایی نداشتن بی تو هیچ پایی نداشتن سخترین فصل کتابه
مرگ من رویای امروز تعبیری تو خواب دیروز دیدنت امید هر روز بهترین گام صدامه
شادی فردا نبودن فارغ از غم تو بودن بی توبودن و نبودن شعر ترین اوج چشاته
شام آخر آخرین شام واپسین یاد نگاهام واپسین یاد نگاهات آخرین شام چشامه

چشمهایت

چشمهایم هنوز جنگ زده دلش هست و چادر زده در ‌ ویرانه‌های خاطرات و یا شاید ویرانه‌های به‌جامانده از من.
دیگر چه فرقی می کند که جهاد سازندگی نیست و یا کمیته امداد بی توجه است ؟
دیگر حتی برایم مهم نیست که آبادی من چند جفت دست برای ساختن میخواهد.
مهم این است که من خراب شدم و بی‌رحم آنقدر بی رحم که نفسهای تو بالا نمی آمد و این من بودم که آهسته و آهسته کشاندمت به این‌جا.
پاهایت که خسته بود و کاری نمی توانست بکند اما چشمهایت هنوز می دید و همین شد که گفتم باید کاری کرد و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که چشمانت را بستم .
و حالا دروازه‌های روحت که باز شد هیچ نمی بینی جز من و البته خود من! گفتم و گفتی و گفتیم، بر هیچ‌های زیباتر از ما دل بستیم. آهسته رفتم کنار تا آبادیِ ویرانه‌ام را هم کمی فرصت تنفس باشد.دیده و ندیده نی‌نی چشمات ترسید.

ته دیگ جای چه کسی را تنگ کرده ؟

بعضي وقتها ، بعضي آدمها تصميم مي گيرند يك سوزن بردارند و بزنند به دمل هاي چركين . طبيعي است كه اين كار خوب نیست و بعضی های دیگر را عصباني می كند و باز هم طبيعي است كه بعضي ها از چرك و كثافتي كه از داخل دمل ها بيرون مي زند حالشان به هم بخورد .
حالا حكايت ، حکایت همین ته دیگ قهوه ای و برشته ماست ! ته دیگ نه جدی است نه سیاسی است نه اصلا هیچ چیز دیگر ته دیگ شاید حتا دل نوشته هم نباشد ته دیگ خط خطی های یک ذهن بیمار ودردمند است
همه اینها را را گفتم تا که ببینم این ته دیگ جای چه کسی را مگر تنگ کرده بود که برداشتند هکش کردند همه پستهایش را پاک کردند و طراحی و سرور و همه چیزش را بهم ریختند و بعدش نامه فرستادند که همینه ؟!
متاسفانه ظاهرا این فرنگ و خصلت ماهاست و حرف آخر اینکه کاش این حسادتها هرگز نبود
متاسفانه باید بپذیریم خیلی از ماها بيشتر از آنكه بتوانند بخوانند وبنويسند و كار كنند و حرف بزنند دوست دارند جار و جنجال راه بياندازند و خرابکاری کنند ، دوست دارند خودشان را دانايكل بدانند و يا مثلا يك مشت جوان از همه جا بي خبر را دور خودشان جمع كنند و سركارشان بگذارند و دلشان را هم خوش كنند كه چندتايي نوچه دارند
اما هرچه که هست ته دیگ خوب مي داند كه بايد از چه بنويسد ، شخصيتهايش را در چه موقعيتي قرار بدهد و اهل ادا درآوردن و نقش بازي كردن هم نيست و شعور خواننده خودمانی و دوست داشتنی اش را هم دست كم نمي گيرد
ته دیگ این است ! هک کنندگان نامحترم بدانید ، بهر حال ته دیگ باز هم خواهد بود و باز هم صدای قاشق زدن به ته دیگ به گوش خواهد رسید

مرد گریه نمی کند


خسته ام
از همه چیز و همه کس خسته ام و آنقدر دلم تنهایی میخواهد که آرزوی بیزاری دارم
خسته ام از اینکه هر کس را می بینم می گوید لاغر شده ای
چرا دروغ می گویید
به لباسهای گشاد شده ام نگاه نکنید
هی می گویید پوست و استخوان
کی گفته ؟
از من مردی ۸۰ کیلویی به جا مانده است
که هی توی خیابانها و سفرها گم می شود
فقط باید نصیحتش کنم
مردها که گریه نمی کنند

از اون پستهای مخاطب خاص دار

دلت را بکن صندوقچه‌ی دفاعیاتت!
آدم اگر صندوقچه‌ی اسرار نباشد دلش می‌شود دروازه‌ی مصر در سال‌های قحطی، همه به طمعِ گرفتنِ آنچه خود ندارند می‌آیند و در سال‌های فراوانی مصر را از یادهایشان می‌برند!!
پ . ن
دیشب بعد سالهای سال دل سیر گریستم دل سیر و دلشکسته
پ. ن دو
دوباره تو دلم داستان احمقانه ای کاش ای کاش رقم میخوره و من از این داستان متنفرم

نیست

سیگار
موبایل
اینترنت
سفرهای بی نتیجه
قهر و آشتی های بی هدف
خاموش
پيدا نمي شود انگار
دختر هزاره سوم
چشمهایت را باز کن
نیست نیست
هنوزم باور نداری ؟

غم بزرگ

و اینها همه غصه های من نیست
آدما فقط جاهایی از غُصه‌هاشونُ برای دیگران تعریف می‌کنن، که کم‌تر آزارشون می‌ده…
غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!

باور

ماهيه شده بود باورش
تور اگه بندازن سرش
ميشه عروس ماهيا
شاه ماهي ميشه همسرش
ماهي نبود تو باورش
تور اگه بندازن سرش
نگاه گرم ماهيگير
ميشه نگاه آخرش

آرزو

دلم یک ماشین‌تحریر می‌خواهد
یکی از اون قدیمی ها از همونهایی که شاید هنوز جلوی دادگستری پیدا کنی که پیرمردا میارن و عریضه مینویسن
آره دلم یه دونه از اونا میخواد و همه سرو صداشم را حاضرم تحمل کنم ، اگه یه دونه از اونا داشتم میگذاشتمش روی میز تحریرم تا هروقت چشمم به دکمه‌های صفحه‌کلیدش افتاد ذوق زده بشوم و دلم قنج برود برای چیزی نوشتن!
بعد قیژقیژ، یک صدای خیلی ضعیف بپیچد توی اتاقم و گوش‌هایم از لالایی کلیدهاش و قر دادن و بلند شدن کلمات سربی و آخر چاپ شدن کلمه‌ها روی کاغذ خوابشان ببرد!
دلم یکی از این ماشین‌تحریر‌های قدیمی می‌خواهد که هر بار نیاز نباشد صبر کنم تا صفحه‌ی آبی ویندوز چشمک بزند و نیمی از آنچه در سرم می‌چرخد را فراموش کنم!

دلم یکی از این… آخ که پس چی میگن آرزو بر جوانان عیب نیست

سهم من

یه جایی تو سریال جایزه بزرگ ، جواد رضویان برمیگرده میگه اون ماشین حق ماست ، سهم ماست ، عشق ماست
.....
و حالا از اون سریال و از اون روزهای خوب طلایی خاطراتی مونده غبار آلود همین

کافه دنج



يه بارون يواش خيلی نم نم می اومد و شلوغی همیشگی خیابونها که داشت غروب رو به شب میرسوند .
بهش گفتم بریم کجا ؟ گفت بریم جایی که دلت میگه و بردمش کافه ای که تازه شناخته بودمش ، کافه دنج !
وقتی رسیدیم گفتش آره ، آره منم می شناسمش و رفتم ، دیگه قرار همیشگی ما شده بود اونجا می رفتیم و می نشستیم دم صندلی کنار پنجره و من کاپو چینو سفارش می دادم با کیک شکلاتی و اون کافه لاته با یه لیوان شیر داغ !
اسمشو گذاشته بودم فندوق و خوب همه دوستاشم بهش می گفتند فندوق ! اما دنیا بد جوری با آدم بازی می کنه ، دوشنبه روزی ساعت پنج بعد از ظهر کافه دنج قرار داشتیم که بریم بشینیم و باهم حرف بزنیم و ببینیم چرا یکهو اینجوری شد که نشد .... که نشد برم و اون شهر و با همه خاطرات خوب و بدش ترک کردم و دور شدم و دور و دور ....
حالا هر دوشنبه که میاد دلتنگ میشم ، و می رم میشینم یه گوشه ای و کافه لاته میخورم با یه لیوان شیر داغ .... اما دل تنگ .. نمی دونم.. فکر کردن رو رها می کنم و تکيه می دم به بعد از ظهر تنبل و کش دار و بی دغدغه، به خيابان گردی های قديمی و هياهوی پرنده ها و چمن و جويبار و خنکای آب.. و بوی آشنا ... بر می گردم.. خوب؟ کسل؟ دل تنگ؟ غمگين؟ خالی؟.. نمی دونم.. بر می گردم و هم چنان از تو خالی می مونم ...

پ .ن
دوستی برام عکس کافه دنج رو فرستاد و بهش گفته بودم برو اونجا و یه کافه لاته بخور ...اگر روزی شما هم رفتید کافه دنج ، صندلی کنار پنجره بدونید که یه نفر اونجا همه خاطراتشو جا گذاشته و یه قرار انجام نشده داره ....

مازوخیسم

مازوخیسم گرفتم !
الان از دردی که تو وجودم هست و داره وسوسه ام می کنه کاری کنم که بیشتر بشه دارم لذت می برم .
تنها چیزی که جلوی منو از این افراط می گیره امکان عادت دادن منه به مقدار بیشتری از این درد گزنده.
و فقط همین تاب و تب ناگهانیه که عرق سردی روی روحم می نشونه . و حالا از خطوط فرو رفته ی جاده های پیشونی ام از اونجا که باید سرنوشتی میداشتیم و نداریم، این سر درد لعنتی و دوست داشتنی داره سرم رو اره می کنه و میاد پائین همینجوری که اره می کنه به گودال های خالی زیر چشم می رسه و دسته اره نتو چاله تاریک یکیش فرو میرن. و از این لذت وحشیانه ی خود آزاری حالی می کنم که نگو ..

کاش

کاش این يادش بخير ها از همه فرهنگها و لغت نامه ها جمع می شد
کاش این هیچ وقت ها دروغ نمی شد
کاش این برای همیشه ها گفته نمی شد
کاش ديگه هيچوقت ها تکرار نمی شد !

آرامش

این خانه امشب آرام است.
ته دیگ داره به آرامش می رسه ...
حالا دیگه صاحب دارد انگار...،
من آرام و راضی نشسته‌ام چای مینوشم و برای دلم هم که شده همه پستهای تلخ و شیرینش را بار دیگه می خوانم و همه دلایل پشت پستها را هم از نظر می گذرانم .
زندگی از بعد‌ازظهر امروز- حوالی ساعت چهار- ریتمش عوض شد
....

من شاکی ام

دلم باز غمباد گرفته ، اینجاست که از زمین و زمان شاکی میشم و شاکی میشم تا می رسم به خودم .
آره حالا من از خودمم شاکی ام .شاکی هستم ، عصبی هستم ، دلخورم و کلی هم گلایه دارم .
من از خودم شاکی ام که چرا باید در این دلم اینهمه حرف توقیف شده باشد ؟
چرا باید اینهمه صداهای گرفته و نگرفته در میانه راه گلویم توقیف شده باشه ؟
من شاکی ام و بیشتر از همه از خودم شاکی ام اصلا چرا باید تو را توقیف کنم ؟
چرا باید تو همچنان مخفی باشی میان این همه نوشته و حرف زده و نزده ؟
چرا که مبادا نمی دانم چه بشود ؟ می خواهم اصلا بشود !
من دلخورم ، دلخورم چون نمی دانم وقتی پیدا نمیکنم حجم خالی نبودنت را چطور باید اون وقتی که من هستم و آرامشی که میشه توش رفت و غرق شد به هیچ چیز فکر نکنم؟
اینجاست که باخودم فکر میکنم که کاش از میان روزهایی که بین ما رقم خورد و رفت، کاش حداقل مزه‌َ ای مانده بود .

بدهکاری

ديشب تو آینه قیافه ای را ديدم که من را ياد بدهکاريهايم انداخت
بدهکاريهای من به خودم که چند سالی از موعد وصولشان گذشته و هيچ تحويلداری برای راست و ريس کردنشان سراغم نيامده
آدم به هر کسی بدهکار باشه خدا کنه به خودش نباشه !

شب قدر

می گن شب قدر یعنی شبی که همه تقدیر آدم تو اون نوشته می شود !
شب خود و خداست حالا اصلا حتا مهم نیست که تو به چی اعتقاد داری اون آخر خرش بالاخره یه کسی و یه چیزی هست که بشینی برایش بگویی برایش بگویی اونهم فقط یه مونولوگ
مونولوگی که فقط گفتن باشه به هوای شنیده شدن
دلم می خواد امشب برم جایی که سقفی نداشته باشد و هیچ کسی هم نباشه که دست‌هاش و صداهاش و اصلا بودنش سقف گفته هایم باشه
دلم می خواد امشب فریاد بزنم نه با صدای بلند که اگر داد شود هوار می‌شود بر سر خودم و تنهایی می خواهم فریاد بزنم اما آرام و آه ‌ـ ‌‌رام
امشب اگه شب قدر باشه باید خیلی چیزها برام رقم بخوره
خیلی چیزها
...

بادبانها را بکشید

صبح شد و نور پخش شد روی اتاق و اون هنوز روی تخت بود هنوز گیج و منگ بود و خودش رو پیدا نکرده بود و باور صبح به این زودی براش سخت بود تکون نمیخورد و میدانست اگه فقط یه حرکت دیگه بکنه و یا پاشو از روی تخت بزاره زمین باید زندگی را شروع کند .
آرام به کنار تخت رفت. پایش را لحظه ای به زمین زد. ترسید. دوباره اومد روی تخت و با همان مقیاس همیشگی دو غلتش تکونی بخودش داد وزیر لب گفت کاپیتان بادبانها را بکشید وقت وقت رفتن است ! و اینطوری بادبان قایق تک نفره اش را افراخت. پارو ها را در دست گرفت. پارو زد، باز پارو زد، و باز هم...
دور شد و در یک روز دیگر گم شد !

عمر

با خودم میگم شاید سه ماه شاید دوماه دیگه نگاه می کنم به پشت سرم و میگم این روزا بهترین روزای عمرم بودن و قدرشونو ندونستم
یا اینکه برمیگردم نگاه میکنم و میگم: وای چه روزای سختی بودن، خوب شد تموم شدن...
یا کس دیگه ای جای من داره می نویسه که آره چه روزهایی داشت این روزها ....
یعنی میخوام بگم که اینقدر نمیدونم وضعیت الانم چیه، کجا واستادم، چی کار دارم میکنم، چه تصمیمایی دارم میگیرم.
یعنی میخوام بگم اینقدر پریشونم، گمم، گیجم.
نه داغونم
این بهترین تعریفه