121

یادمه وقتی قرار بود بریم بوسنی هرزه گوین مرتضی آوینی برگشت گفت ما که قراره بمیرم پس چرا بی خود بمیریم اقلا بریم یه جا که بیارزه !
واین حرف این روزها خیلی آزارم میده خیلی
من که قراره بمیرم چرا بیخود ؟
چرا اینجا ؟
پ . ن :
این روزها بشدت دلم هوای دیدن چندین باره از کرخه تا راین رو کرده

وصیت نامه

دلم می خواد وصیتنامه بنویسم
الان مشغولشم و دارم به آخراش می نویسم ....
پی نوشت :
عزيزم بعد از مرگم لباس سياه نپوش
سياه که میپوشی زيادی جذاب ميشی ميترسم شب هفت يکی مختو بزنه
و برای هميشه از دستت بدم!

سردرگم

نمی دونم بگم تلخ شدم دروغه چون هنوز دلخوشی هایی دارم که وقتی یادشون می افتم شیرینی رو زیر زبونم حس می کنم پس نه تلخ نشدم .
بگم سرد شده ام اما نه بعضی وقتها هنوز ته حرارتی ته دلم حس می کنم پس دلسرد هم نشده ام
اما این یکی را دیگر خوب می دانم که دلم می‌خواهد بروم یه جای دور،دور که نه کسی اونجا باشه و نه اینکه اصلا خودم هم بدونم کجاست که اگر منصرف شدم بتونم برگردم و کسی هم سراغی نتونه ازم بگیره .
برم گم و گور بشم و اونجا تو تنهایی و آرامش و بی‌خبری غرق بشم و از اینکه تعلق خاطری به کسی ندارم دلم شاد شاد بشه !
حالا بعد این همه زمان سردر گمی فهمیدم که این مدتی که زنده‌ام را فقط و فقط برای خودم و خودم نگه دارم به این ایمان دارم اما آن ته دلم، دوست دارم کسی، جایی، منتظرم باشد..

کابوس کوچولو

نمی دانم بغض است یا فریاد فروخفته ای، که اینچنین راه گلویم را سد کرده
دلم باران می خواهد ، از آن دست باران هایی که گولت می زند. آرام و نم نم می بارد و به خیابان می کشاندت، آنوقت درست وقتی که خوش خوشان روی جدول راه می روی و برای خودت سوت بلبلی می زنی، رگبار می شود!
پ.ن:
تا به حال خواب هیچکس نبوده ای، نه ؟ یا خاطره ی دائم زجر آوری؟ یا تصویر ثابت ذهن آشفته ی عاشقی؟
تمام کن این پرسه های شبانه ات را، خسته ام کردی کابوس کوچولو

دخترک گل فروش داستان من


توی یکی از خیابان های همین شهر درندشت، درست نزدیک یک آسمان خراش ِ غول پیکر، یک چهارراهی هست. از همانهایی که یه ورش ایستگاه مترو هست و یه ورش هم گل فروش ها گل می فروشند! البته این چهارراه ها خیلی با چهارراههای شهر خودمان شاید فرق داشته باشد اما جنسش از همانهاست و البته گل فروشش هم همینطور.
مثلا سر خیابان همیشه شلوغ میرداماد روبروی مجتمع پایتخت و برجهای اسکان پشت چراغ قرمز خیابان ولیعصر یادم می آید زنی بود خیلی مرتب و با مانتوی ترو تمیز و روسری رنگی که گلهایی خیلی قشنگی در سبدی می فروخت – نمی دانم هنوز هست یا نه اگر هست برایم بگوئید و همینجوری سلامم را روزی بهش برسانید – بازار شایعه هم برای اون زن البته مثل همه آدمها در ایران داغ بود یکی از دوستانم می گفت که شنیده سالها پیش این خانم عاشق داریوش بوده و شوهر و خانه و کاشانه اش را بخاطرش رها کرده و وقتی جوابی از او نشنیده با یک گالن اسید به استقبالش رفته و بعدش پلیس میادو خلاصه آخرش همینی هست که ما الان می بینیم و سط خیابون داره گل می فروشه حالا راست و دروغش را نمی دانم ...
بگذریم برگردیم به همین چهارراه این شهر گل و گشاد ! بله گل های گل فروش این چهار راه اما نه زیبا هستند و نه مرتب و نه عاشق دلخسته !شغلشان هست درست مثل میکانیک ها و داروخانه چی ها گلهایش هم معمولا چند دسته گل رز قرمز کوچکند که اغلب هم پلاسیده اند از بس گل فروش با آن راه رفته است ، زن گل فروش هر بار که چراغ قرمز می شود راه می افتد بله این گل فروش هم خانمی هست برای خودش حدود چهل و پنج شش سال سن لاغر اندام است و خنده ای بشدت تابلو مصنوعی به صورتش و اگر رد زندگی پیر تر از سن واقعی نشانش ندهد همون چهل و پنج شش ساله می نمایاند ، وقتِ راه رفتن کمی قوز می کند و یه نموره هم می لنگد که شاید کفشهایش اذیتش می کنند بینی قلمی دارد و صورتی کشیده و موهایی انبوه. هر بار که چراغ قرمز می شود از سر چهار راه شروع به راه رفتن لابلای ماشین ها می کند. در خطی مستقیم و بی وقفه. گلها را به ماشین ها نشان می دهد و سريع راه می رود و آرام چیزی زمزمه می کند. چیزی مثل:"گل .. گل .."
شاید حدود چهل ، پنجاه تا ماشین پشت هر چراغ می ایستند. به طولی کمتر از صد متر . هیچکس گل نمی خرد. نه زن زیباست نه گلهایش. زن گل فروش با نگاه خسته راه می رود و حرف می زند و انگار نمی تواند بایستد. چراغ که سبز می شود بی وقفه می چرخد و تمام راه را تا سر چهار راه برمی گردد. همانطور با قدمهای تکراری و پشت خمیده. فرصتی برای ایستادن نیست. چراغ هر دو سه دقیقه یکبار رنگ عوض می کند. و در هر ساعتی از شبانه روز که از این چهارراه می گذری این قصه در حال تکرار شدن است. شاید شصت بار در ساعتو هفتصدو خورده ای در روز. هيچ معلوم نيست هر روز چند قدم راه می رود. شمردنی نیست. مرا یاد قهرمانِ بایسیکل رانِ مخملباف می اندازد که بی وقفه رکاب می زد برای زندگی. مرد هم بی وقفه راه می رود. و هیچ معلوم نیست در هر روز چند دسته گل بفروشد. پنج تا؟ ده تا بیشتر ؟ یا هیچ، و هیچ معلوم نیست هر روز چند بار برای زندگی چهارراه را دور می زند و پاهایش را به زمین می کشد و گلهایش را به ماشین ها نشان می دهد و زیر لب می گوید: " گل .. گل .."
اما دخترک گل فروش داستان من زیباست ، مهربان است و دوست داشتنی ساده و صمیمی و صبور و هیچ وقت هم نمی گوید گل ... گل ! فقط یکبار گفت و آنهم گفت توی کوهها گل گل گل آفتابو میکارن ! همون موقع بود که دخترک سرو کله اش توی داستان من پیدا شد ....

دریغ

تا حالا شده فکر کنید فکرتان مغزتان فلج شده ؟ اینجاست که آدم هنگ میکنه و می ماند چکار کنه ؟ البته نه این‌که بماند، نه، نمی ماند خیلی وقتها رد می‌شود، منتها له می‌کند و رد می‌‌شود و حتا برنمی‌گردد که ببیند چه چیزهایی را می‌بیند و ندیده قبلن و اگر هم ببیند حافظه‌ی تصویری کوتاه مدتش را فعال می‌کند تا فضای خالی داشته باشد برای آینده که قرار است هیچ اتفاقی بیفتد که اتفاق چیزی‌ست مانند گذشته که هی مدام تکرار می‌شود، شاید برای من تنها، و چیزی که تکرار شود خب شما بهتر از من می‌دانید که منتظرید بعد از "که" کلمه‌ای جمله‌ای چیزی بیاید اما نمی‌آید مانند همیشه که وقتی انتظار چیزی را دارید آن چیز دقیقن روبه‌روی شما اتفاق نمی‌افتد و بل‌که این پشت سر شماست که تمام حوادث را همیشه و همه وقت تصاحب کرده و شما می‌پرسید از آن یکی که چرا له کردم و گذشتم و متاسف می‌شوید که چرا از خودتان سوال نکرده‌اید و البته در این زمانی که معرفتش هم تمام شده هر پاسخی مثل هیچ پاسخی‌ست، بدون شک؟و این روزها من به هوای گفتن و فقط گفتن گفت و شنیده و نشنیده پشیمان شد که اعتراف هیچ‌گاه‌ البته ـ‌خوش‌بینانه‌ـ گاهی سودی ندارد و باید جایی رفت که سقف نداشته باشد و هیچ موجودی که هوس نکند دست‌هاش را سقف صدایت کند و بایدتر خواند نه با صدای بلند که اگر داد شود هوار می‌شود و آرام وآرام و آه رام اتفاق را برایت مرور می کند .
همان اتفاق و همان یادآوری تلخی/شیرینی‌های ذهن‌. باید قدم بگذارم در جایی فراتر از دایره‌ی درک ذهن، که البته از آن هیچِ هیچِ هیچ نمی‌فهمم

شبی که مثل هيچ شبی نبود

چه حس های عجیبی دارم در این لحظه که باران می خورد به پنجره و من دارم جبر جغرافیای نامجو رو گوش میدم ! از نامجو خوشم میاد ولی نمی دانم چرا حتا باسهای ریز این آهنگ را هم امشب با تمام وجودم حس می کنم
...ای عرش کبریایی چیه پس توسرت
کی با ما راه میایی جون مادرت ؟
.......
اینجاست که دیگر اشکها می آیند پایین! راستش شاید کمی دلم تنگ باشه ، دیشب خیلی کسی به من نزدیک شده بود و نمی دانم چه بود ؟ ولی حس کردم برای شاید اولین بار یکی هست که خوب منو و کارهامو می بینه و حیف که خیلی از چیزهارو الان فراموش کردم اما مهم حسش بود که حس خوبی داشتم ! همه ما مخزنی اسرارآمیز از آرامش و اطمینان کودکی داریم که با بزرگ شدن ما کم کم پیر می شود و مثل مشتی آب از دستهایمان سرازیر می شوند. اما دیشب اون حس من خیلی خیلی داشت خوب زندگیشو میکرد و برای خودش بزرگ می شد و سرشار از ترس و اميد و عشق بود .
***

دارم ساک می بندم برای سفری نسبتا دراز و وقتی ساکم را می بستم به یکباره یاد خیلی وقت پیش افتادم وقتی که با شک کتانی های چینی مشکی رنگم را هم داخل ساک گذاشتم و تمام شوقِ پوشیدنِ کفشِ تازه ام را به جایی که هیچ تصوری ازش نداشتم حواله دادم و هنوز هم این حرف تو ذهنم ورق میخوره وقتی که صبح آمد و با بشکنی بهم گفت : راستی فرشاد یه چیزی دیگه هم یادم اومد دیروز گفتی خیلی دوست دارم شهید بشم !حالا همه چیز قاطی شده دلتنگی ، شهادت و این درد لعنتی که همه وجودم را گرفته
آره دارم دری وری میگم خودمم هم فهمیدم .......

سلیفیکس ده میلی گرم

تلفن زنگ می زند و من با اون تا طبقه ی نهم جنونم بالا میرم ،آسانسور بوی سیگار و الکل و عرق میده به طبقه نهم که می رسم هنوز خوابم با تو تموم نشده می خندی و به میز تکیه میدی.. به من تکیه میدی.. کتابتو که سفارش داده بود می گیری.. از جام تکون نمی خورم، منو از چهار طرف به زنجیر خودخواهی خودم می بندن، به دنبال بدنم تو راهرو ها رو زمین لیز ضد عفونی شده می خزم..

گوشی تلفن رو می ذارم و فکر می کنم به اینکه هنوز نبض دارم ؟ اما من هنوز نفس می کشم و حتما الان حباب های آمونیاک تو خونم می ترکن.. پلکام به طبقه ی همکف باز میشن.. بوی الکل و عرق پشت ویلچر جا می مونه.. دارم حرف میزنم و داری می خندی.. تو همدردی لذتبخش آزار خودم غوطه ورم..حالا که انقدر بیهوده ست همه ی توجهت اینجاست! تو همه ی مسیر سیزیف بی ادراکی توام که آسانسورو با وزن خنده ی فرو خورده ی تو بالا و پایین می بره... سنگینی دروغ های هنوز نگفته کمر وجدانمو خم می کنند حالا روی کمرم رد ناخنهای تو هست یا دروغهام اینو باید سلیفیکس ده میلی گرم مشخص کنه صبح یکی ، ظهر یکی شب یکی...
دوباره تلفن زنگ می زند و من باز به طبقه ی نهم برمیگردم از بازتاب نمناک خرافاتی که تو چشمات برق میزنه تو مردمک من به لرزه می افتی.. به لرزه افتادنت رو انعکاس تصویر من تو نگاه برگشت خورده ی متعجبت می چکه.. تاب تماشا نداری.. از آسانسور میاییم بیرون.. از شگفت زدگیت می ترسم و از زندگیت آروم آرام فرار می کنم

خیابون عمار از کدوم وره؟

ایران که بودم موجودی بود بس دوست داشتنی که من از همون اول دوست داشتم اونو میم لام صدا کنم !
یکروز سرد برفی تو هوای منجمد آجودانیه وقتی که مثل خر لگن زپرتی من که اون موقع یه پاترول آبی سرمه ای دو در مدل هفتاد بود دوتا چرخش افتاده بود اونور جدول تو جوی بزرگ خیابون نیلفروشان و منم مثل آدمای بیخیال و بی عارو درد داشتم نیگاش میکردم و سیگار میکشیدم که سنگینی نگاهی رو از پشت سرم حس کردم ، نگاه اونقدر سنگین بود که بد جوری نشست و بود بود تا سه سال بعدش که یکهو مثل همون برفهای آجودانیه آب شد و رفت که رفت .
اولین حرفش آقا خیابون عمار از کدوم طرفه ؟ بود و حالا بعد ده سال دوباره اومده میگه آقا خیابون عمار از کدوم طرفه ؟بهش میگم کجا بودی این همه مدت میگه دیگه نشد دیگه داشتم می رفتم آمریکا گفتم شاید نشه نگفتم که ضایع نشم ! می گم تو این همه مدت تو این دهسال چرا خبر ندادی که کجایی ؟ میگه ای بابا مگه وقت میشد اینقدر گرفتار بودم که نگو !
حالا شما بودید جای من چه میکردید با این موجود ؟

پلکان پرواز

سفید سفید سفید. یه سفید دیگه داره میاد. پشت سرش همون سفید شیفت شب. چقدر عجیب.
من فکر میکردم فقط وقتی آمپول میزنن شبه. سفید نزدیک تر شد. لایه ی همرنگ تن منو زد بالا. سوزن رو پوستم پافشاری میکنه فوت میکنه تورگم. فقط هواست. حتی سم هم نیست. سفید های دیگه هم میان. صورتمو تو بالش خفه میکنم. با گردن نفس میکشم ولی گردنم هم سوراخ شده و هواها میره بیرون .
تا که نفس می کشم بنفش میاد تو حالا همه چیز بنفشه ، بنفش بنفش بنفش
بنفشه افتاده تو چاه خفه شده مامان میاد تو می زنه تو سرش و فقط گریه میکنه بنفش میشه همه چی نگام به قطره های سرم که خیره میشه باز به سرفه می افتم سرف سرفه سرفه اونقدر که فکر می کنم داره همه معده و ریه هام میاد تو حلقم
سرفه هامو مزه مزه که می کنم سرخ میشه همه چیز قرمزه خون خون خون عصر که می رم کمیسیون دکتر باز میگه نه ما موفق می شیم و می زنه پشتم اما نگاش سفید سفیده همین جوری که می زنه پشتم میگه برو جلو دلاور همه امید ما به شما سه نفره اگه نذارید اون رج تانک بیاد جلو کاری کردید کارستون و نگاش سبز سبزه و آخر در گوشم میگه یکیشون بیاد جلو کمر همه ما شکسته ...
واقعا کمرم داره می شکنه سرمو فشار میدن لای پام و سرنگو کرده تو کمرم به پرستار میگم درد دارم زود دیگه، سریع یالا ... الله اکبر ورد آتش آر پی جی رو دنبال می کنم تا نوک برجک
همه جا قرمز میشه ،لباسم ملافه قرمز قرمز، صورتش سرخ سرخه اما چشمهاش میتونه عسلی باشه, موهاش هم همون رنگ یا موها خرمایی و چشمها مشكی. میتونه پیشونی بلندی داشته باشه و بینی كمی بزرگ پوست روشنی كه كنار بناگوش یا رو پیشونی چند تا جوشِ غرور جوانی شكسته شده از كنكور رو نشون میده. میتونه لب هایی داشته باشه كه با دیدنشون به چیزی جز بوسیدن فكر نكنی که مخصوص رویاهای گریزپاست.
همونجوری که داری می افتی داری گر میگیری ، یه دكمه...دو دكمه...سه دكمه... . باز كن. دكمه ها پلكان پرواز اند. باز كن...حالا سبز بزرگ میاد. حالمو می پرسه. شما از آخر هفته مرخصید. حس میکنم دارم رنگی میشم.

رخوت و جنون و قرص ماه

یک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم آینده ای که اصلا ساختن هم نمی خواست و خودش داشت همینجوری می اومد مثل اون زایمانهایی که نه دکتر و قابله می خواد نه سزارین و نه هیچ چیز دیگه ، مثل اتفاق که داشت می افتاد خوشحال بودم یا ناراحت نه هیچ کدام بودم ، آره بودم و همین بودن رو خیلی گم کرده بودم و دوستش داشتم اینکه بعد مدتها خودتو حس کنی عجیبه دیگه نه ؟ هر طوری بود سیگاری پیدا کردم و بعد شانزده ساعت یه پرواز سخت و طولانی با اولین پک به سیگارطعم ِ جنون‌وار ِ مست کننده‌ی ناخالص و ملسی‌ را در رخوت و صدای شلوغی فرودگاه حس کردم ، حالا فقط تو بیایی ..... یقین داشتم اگر چیزی یا کسی در این لحظه در زندگیم پیدا شود برای همیشه می‌ماند. برای همیشه جا خوش می‌کند ته ذهن چسبناک من. نه پیر خواهد شد و نه غبار ِ زمان می‌تواند بپوشاندش یه حس لا یعقل یه رکود شیرین که ایستادی و همه رو می بینی و زمانو لمس می کنی ، شش ساعت طول کشید تا از آن کاویدن خویش و دنیا رها شوم. شش ساعتی که برای من به درازای شش سال گذشت....
نه نه حالا برمی گردم عقب و اصلا به همه اون اتفاقهای پی در پی کاری ندارم ، برمیگردم و دوباره همونجوری که دوست دارم خونه های خاطره ام رو می چینم ، تو دیر نکردی درست سر ساعت اومدی بعد من به همه اون قول و قرارهامون عمل کردم حالا هم ایستادم لبه‌ی پنجره تو داری سس مخصوص سالادتو درست می کنی و من هم دارم به ماه و ابر تکه‌ پاره‌ی کنارش نگاه می کنم بدون انکه مثل اون دوستت قرص کامل ماه اذیتم کنه نه خوب خوبم مثل الان خراب و درب و داغون نیستم هوا هم خوبه شب زیبائیه و نسیمی می اد و از صورت من رد میشه و می خوره به درخت‌هایی که هیجده طبقه پائین تر مثل بادبانهای گل و گشاد یه کشتی بزرگ تو باد موج برمیدارن و می رقصن ، آخرین پک رو که به سیگار می زنم همه خیالبافی هارو هم با خودش می بره و من باز به حماقت خودم می خندم و پنجره و رو می بندم و میام می شینیم اینجا و می نویسمیک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم .......
همینجوری که دراز کشیده بودیم و داشتیم زندگی دیگران رو می دیدیم و من هی تو خوردن تقلب می کردم و سعی میکردم تا اونجایی که میتونم چیپس بیشتری بردارم و بریزم تو حندق بلا نمی دونم چی گفت که خوشم اومد ولی اونقدری فهمیدم که بگم ببین من الان مستم حالیم نیست چی میگی اینو فردا هم دوباره بهم بگو ...که یهو برگشت سمتم و بدون مقدمه گفت:با صدای اونجوریت هم می‌تونی بگی؟ نگفت چه جوری و من می دونستم چجوری ، اما من حتا دلم نمی خواهد برای خودم هم الان صدای اونجوریم رو تکرارش کنم، برای همین می‌گویم اونجوری ...تابستان امسال بالاخره دومین مجموعه داستان من به اسم "جورابهای صابر " منتشر میشه ! جورابهای صابر رو خیلی دوست دارم مخصوصا آخرین داستانشو که همون جورابهای صابره

بهانه ها

از بهانه ها بیزارم
از دلیل تراشی ها...نشد...نمی شود... نمی رسم...نمی توانم
و تلخ ترینشان "وقتی نشد "
بهانه ها , دروغی بیش نیستند , تنها دلیل مضحکی برای نخواستن .
که برای نتوانستن هیچ دلیلی نیست به جز نخواستن. بعد از آنکه یاد گرفتی همه شخصیت ها را ارج نهی, آموختی که احترام بگذاری به نخواستن ها. و به زور خواستن ایجاد کردن را هیچ گاه نخواستی.
سالهاست از مجازی ها فراری شده ای و دیگر رنگ ها و القاب ها و نسب ها برایت جذابیتی ندارند زمانی در خود درد واقعی را حس کردی که فهمیدی آنقدر بزرگ شده ای که میتوانی میان حقیقی و غیر حقیقی را تمایز دهی.
یک روز صبح که از خواب غفلت بیدار شدی و توانستی از صدای آدمها دورنگی را تشخیص دهی , روز مرگ شادیهایت بود . از آن روز رنجهای درونت زیاد و زیاد تر شد بس که چهره های جور واجور دیدی و به روی هیچ کدام نیاوردی که دروغ نه در چهره , که در صدای آدمها نیز داد میزند. گمان کردی که عادت میکنی, که همرنگ میشوی, رنگارنگ, اما نتوانستی تو نقاش خوبی نبودی همیشه آنقدر خودت را بد رنگ آمیزی میکردی که نقاشی بودنت از دور داد میزد.
وآخر فراری شدی از جایی که بزرگترین دروغهای زندگی است را شنیدی... وقتی آدمهای زندگی ات یکی یکی آمدند و رفتند, آموختی تنها آنچه که حقیقی باشد می ماند. و از آن پس دیگر اجازه دادی که بیایند و بروند. چرا که دانستی آنچه که باید بماند, خود می ماند و ماندگار میشود .

صدو هشتاد

شک کرده بودم که اصلا هستی ؟
شک کرده بودم که اصلا وجود داری؟
آنقدر دور بودی که همیشه با خودم می گفتم تو فقط و فقط یک تصویری و یا یک فونت دوازده بولد تایمز هستی !
شک کرده بودم که آیا هرگز نگاهمان در نگاهمان گره خواهد خورد یا نه ؟
و حالا تو دیگر صدایی نیستی که با شنيدن صدای بوق پيغام میگذارد و اینرا دوست دارم
دوست دارم که همه خیالاتم کم کم دارد شکل واقعیت به خود میگیرد و این را دوست دارم
دوست دارم

مادر بزرگ

دور دور نوشتن همیشه برای من یه لذتی داره که مثل مثلا یخ جویدن تو دل آفتاب چله تابستونه اولش بهت حال میده خنک میشی و بعد وقتی داری یخهای خورد شده رو قورت میدی یه جوری می سوزونه و تیر میکشه و احساس می کنی یه اره ای از وسط شکمت تا نوک سرت قارچت کرده و داره همینجوری اره می کندت و میاد جلو !
دور دور نوشتن یعنی از تابستونهای باغ شهریار و یعنی از کوچه های خاکی آن روزهای قلهک ، دور دور نوشتن یعنی بوی دود سیگار زر آقا بزرگ و قل قل عصرونه قلیونش لب حوض آبی رنگ وسط حیاط که شکل ستاره بود ، دور دور نوشتن یعنی از مادر بزرگ نوشتن از مادر مرحمت و مادر محبوبه که هر دوشون یکی پس از دیگری بعدها رفتند و اون موقع بود که تازه من فهمیدم دوتا مادر بزرگ داشتن چه لذتی زیبایی بود
مادر بزرگهای من هر دوشون محشر بودند مثل همه مادر بزرگها ، من تا سالهای سال تا کمر کش ایام جوانی تو خونه پدر بزرگم بودم و با اونها زندگی میکردم ، پدر بزرگ پدری ام و مادر بزرگ پدری ام هم مادر مرحمت با هیچ معیاری و بدون هیچ مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما ها هم که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم ، مادر بزرگ من دست پختش عالی بود ، هیچ وقت نمی گذاشت گلی خانم زن خدمتکار خانه حیاط رو بشورد و آب و جارو کند و از صبح تا شب کارش فقط همین بود که غذا بپزه و حیاط و خونه رو آب و جارو کنه آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم الان براتون از اون موقع ها تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هفتاد و چند ساله‌ای بود.اما نه پشتش خمیده بود و نه چشمهایش سویش رو از دست داده بود و نه راه رفتن برایش مشکل بود ، همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. یه سنجاق که یه گل عجیب و غریبی بود مثل گل لاله ، که همیشه سر گرمی من بود و وقتی می نشستم روبه روش همیشه باهاش ور می رفتم !
.
کل سهم مادر مرحمت از دنیا شوهرش بود و چهار تا فرزندش و بعدها نوه هایش که پنچ تایشان را دید ، البته به اضافه دو دختری که داشت یه دختردیگه هم داشته که ظاهرا به سرنوشت خیلی از طفلهای آنروز گرفتار شده و وقتی دو سه ماهه بوده مریض شده و مرده . و اگر بخوام دقیق دقیق همه دارائی هایش را بگویم به غیر از صندوقچه ای که توش پر لباس و خرت و پرتهای مادربزرگانه بود یه صندلی لهستانی با اون رنگ عجیب و دیونه کننده تریاکی رنگش هم داشت که همیشه عصرهای تابستون می بردش تو کوچه و می نشست و با زنهای کوچه از هرچی که به عقلشون می رسید حرف می زد و حرف می زد تا غروب بشه ، بعد بقچه نمازش رو می زد زیر بغلش و می رفت امامزاده ابراهیم و همیشه هم آخرین نفری بود که از امامزاده می اومد بیرون و بعد هم سفره شام رو می چید و بعدش هم می رفت تو پشه بند صورتی رنگش کنار حیاط رو تخت می خوابید و فکر کنم صدای خرو پفش تا باغ سفارت انگلیس می رفت ....
و صبح که از خواب بلند می شدی صبحونه محشرش که هنوز که هنوزه مزه هایش زیر زبونمه و هیچ جای دنیا هم تا حالا عینشو نخوردم با نون بربری و خامه و چای شیرین و کره مربایی که همشون هم خودش درست کرده بود با شیری که از شهریار می آوردند هر هفته براش کاری میکرد کارستون .
مادر مرحمت نعمت بود نعمت !

فضولی

امروز صبح که جای شما خالی عین بچه مثبتها داشتم لیوان شیرم رو سر می کشیدم یکهو با خودم به این نتیجه رسیدم که فضولی اصلا هم چیز بدی نیست و آدم موفق کسی هست که سر تو هر سوراخی اصلا بکنه !  مثلا فکرشو بکنید اون اولين آدمی که بدون هیچ پس زمینه ذهنی ای رفته اون سینه آويزون گاو رو فشار داده و احتمالا هم مقداری ازش خورده و همین شیر را کشف کرده  آیا کارش فضولی بوده ؟
اگرم بوده آقا جان من به اون فضول کلیدی حسوديم ميشه..

باختی پسر ... باختی

ازعصر دیروز تا همین الان که کله صبحه فقط و فقط خونه رو مرتب کردم،کتاب خوندم،اس ام اس زدم، هی تند تند اومدم میلمو چک کردم و میلیدم - یعنی همون ای میل هایم رو جواب دادم - و یه پکیج رادیوی هم ساختم و غذا خوردم!
دو تا کتاب تمام کردم، "کافه پیانو" و "آندری تارکوفسکی " البته خودم هم از انتخاب این دو یکهو خنده ام گرفت که چه دخلی این دو باهم داره ؟
امسال به جز چند نفر به هیچ کس تبریک سال نو نگفتم اینجا هم نخواهم گفت !
داره به سرم می زنه اصلا یه جنبش ضد سند تو آل راه بندازم ، یعنی چی یه متن کلیشه ای رو بر می دارن به هزار نفر می فرستند و حتما توقع دارن عین اون هزار نفر هم بشینند براشون جواب بنویسند که وای عزیزم مرسی که بیادم بودی !
در فکر یه سفر هم هستم البته ، یه چیزی هم امسال بعد سالها اون ته دلم جاش بدجوری خالیه که بماند .
نگرانم و همه چیزم درب و داغونه و واقعا به یه تغییر دکوراسیون روحی احتیاج دارم خفن !
باید یه کسی یه اتفاقی نمی دونم یه چیزی بیاد و من رو از این درهمیدگی نجات بده . بین همه فکرهای پخش شده ام و فقط یک جمله بی مقدمه می تونه هولم بده ، پرتم کنه پایین.
یکی از پشت خستگی هام می پره بیرون و می گه : خیلی باختی...خیلی.

لعنتی دیگه رو زمین نیستی

ميزنی تو جاده خاکی...
دلت می خواد تا ته دنيا همين طوری بری....
میری تو اتوبان يه مسير مستقيم و کم ترافيک...
آخر شايد بن بست باشه..اول يواش ميری...کم کم سرعتت ميشه ۱۲۰.جاده مستقيم...چشمت به جلونته اما نمی بينی....فکر داره دور ميزنه۱۴۰...
کاش اين اتوبان آخر نداشته باشه.کاش الان بارون بياد..۱۶۰...کاش شب بشه....میوفتی تو جاده....ميای سبقت بگيری چيزی نمی بينی .يه جورايی شاخ به شاخ ميشی...
دود سيگار و ميدی تو...داره کم کم شب ميشه...اما بارون نمياد....چراقات و روشن نمی کنی....اينطوری حالش بيشتره...باحال تر اينه که وسطه جاده نگه می داری...يه گوشه ماشين و پارک می کنی.تمام بدنت از درد می سوزه.اما مهم نيست...
خلاف جهت ماشين وسط جاده شروع می کنی به راه رفتن....عجب حالی داره پسر...هر ماشينی با يه بوقه ممتد از کنارت رد ميشه..تمام درد بدنت و خم ميکنه.پاهات و رو زمين ميکشی.تا حالا اين همه درد و حس کردی؟..کلی فحش می خوری..ای بابا!..بی خيال....راه خودت و ميری....داره بارون مياد...ديگه همه چی کامله.آدم برای مردن ديگه مگه چی می خواد؟...
سيگار هنوز تو دستته.می ترسی خاموش بشه...يه پک بهش ميزنی...دوست نداری تموم بشه...انگار که تموم بشه همه چی تموم ميشه.
نور ماشين جلويی چشماتو خيره می کنه...يه پک ديگه به سيگار ميزنی....با خودت فکر می کنی قطره های بارون تو نور چراقش قشنگه.فکر می کنی عجب بارون معرکه ای....نور خيلی نزديکه..فکر می کنی نور داره کورت می کنه..صدايی نمی شنوی...سکوت و سکوت...
حالا داری پرواز می کنی....يه درد عجيب تو پاهات و قفسه سينت می پيچه.مهم اينه که ديگه رو زمين نيستی....
لعنتيـــــی ديگه رو زمين نيستی....می فهمی؟؟؟؟حالا تا دلت می خواد نفس بکش.درد ديگه نداری.مگه نه؟حالا تا دلت می خواد تو بارون بچرخ ، برقص.خيالی نيست.همه چی تموم شده....

طفلک من

دیروز احساس می کنم رسیده بود به مرز جنون از صبح تا غروبش عین دیوانه ها فقط از خودم از دیوار از سه گوش دیوار از تخت و ملافه از انگشت شصت پام از دو تا انگشتای شصت پام نیم رخ دستم و .... عکس می انداختم !
آهان از کاشی های کف از پنجره روبرو از لیموئی های دیوار که نمی دانم چرا توی عکس سفید می شد ؟
دیروز روز من بدو دوربین بدو بود
طفلک دوربینم که جیک هم نمی زد و فقط عکس می انداخت
طفلک من که فقط یه اتاق دارم برای عکس انداختن ازش
طفلک دوربینم
طفلک من
پ . ن :
میدانم که عکسهای خیلی احمقانه ای شده ولی شاید بگذارمش تو فیس بوک اینجا نمیشه که باز اونجا کمی خودمونی تره !

کسی چه می داند ؟

در این روزهای کشدار بی پایان و آغاز هیچ کاری ندارم بکنم جز اینکه روی تخت درازبکشم و کتاب بخوانم و دلخوش باشم به اینکه عصر وقتی همه رفتند پرستار مهربان اجازه می دهد چند ساعتی از لاین اینترنت استفاده کنم .
اما در این اتاق سپید و لیمویی رنگ با پنجره ای که فقط باغ روبرو را می شود دید و در سکونی سنگین که معلوم نيست برای چه و از کجا آمده هیاهوی درون را مگر می شود با خواندن کتاب " اعترافات قدیس آگوستین " آرام کرد؟
مگر می شود هیاهوی زندگی پشت این دیوارها را با سکون مرموز قلب تاخت زد؟ قلب باد کرده ی پر طپشی که انگار همه ی این سی و سه سال را چوب حراج زده.
سی و سه سال تلاش و اشک و لبخند و پیروزی و شکست و عشق و امید و انتظار و خیانت و درد و غربت و درد ! و چند سال یا روز و ساعت دیگر تلاش و اشک و لبخند و پیروزی و شکست و عشق و امید و انتظار و خیانت و درد و غربت و درد چند سال؟ کسی چه می داند ....
دنیای عجیبی است !

سپاس

از همه دوستان عزیزم که این روزها نگران من بودند و برایم نوشتند و زنگ زدند و تکست فرستادند یک دنیای بزرگ سپاسگزارم و نمی توانم بگویم که چقدر از این ابراز محبتها و دوستی ها خوشحالم ، حالا دوباره آمده ام و اینجا ایستاده ام و دلم می خواهد دوباره بنویسم ، از همه چیز و از همه جا از تمام اشارات زندگی ، مثل قبل و مثل همیشه حالا این برای فرار از خود یا واقعیتی که دیر یا زود با آن مواجه خواهم شد است یا برای بازگشت به خود نمی دانم
روزگار غریبی است نازنینان

ابهام

با اين كه از ابهام اصلا خوشم نمي ياد اما خوب حرف دلمو شاید نتونم اینجا بنویسم
واقعا تو چه مي دوني كه چي تو دل من مي گذره ...كي مي دونه كه چي مي گذره .... دل من ...
چه جوری از دلم بنویسم تو وبلاگي كه هر لحظه بايد مواظب باشم كه فلان فاميل محترم و فلان آقا و خانم عزيز آشنا فلان چيزو نفهمند و من چيزي ننويسم .... احساس می کنم اشتباه کردم چرا اسم واقعي م رو اين جا نوشتم؟
اشتباه بود ....

من همینم که هستم تو همونی که بودی

آدم باید جای خیلی جاهایش با هم عوض شده باشد که هم هر روز یک رنگ و سوراخ و ادای جدید برای طرف رو کند،
هم چهارچشمی حواسش به طرف باشد و هم هشت چشمی به بقیه پسرها
من اگر جای اینها بودم بجای سرک کشیدن تو یاهو با اسمهای دری وری و دید زدن فیس بوک و اورکات میرفتم با یکی دوست میشدم مثل خودم
بدون ترس و لرز زندگیمو می کردم و بهش می گفتم بی خیال این اداها برو بگرد دنبال این جواب برای چند سال بعد که: مامان ، چرا بابا این جوریه؟

من اعتراف می کنم پس هستم

من خیلی ها را از بارکد روی مچشان ميشناسم
همون جائی که خط خودکشی هنوز مونده
آره من سالهاست سعی کرده ام اثر روی مچش رو که اعتقد داره من باور کنم جای سوختگی هست را ناديده بگيرم..
من اعتراف ميکنم لايه اوزون را برای دو نفس عميق، هوای تازه،از عمد سوراخ کرده ام.
من چهار روز است فهميده ام که همه آدمها خيلی وقت پيش ها مرده اند.
من اتفاقی کشف کرده ام که خيلی وقت پيش ها يک جوجه تيغی بوده ام.
من از ديشب مثل گربه های توی کوچه پرواز ميکنم نه راست راستش اینه من قرنهاست مثل گربه های توی کوچه پرواز ميکنم.
من اعتراف می کنم عاشق خودم شدم ، ولی نميدونم عشقم به خودم حقيقيه يا فقط ميخوام از خودم سو استفاده کنم..
من اعتراف می کنم گند تر از خودم در بعضی موارد خاص سراغ ندارم و در بعضی موارد هم ماهتر از من وجود ندارد ...

دختران مرده

چند روزه که سرگرمی مفرحی پیدا کردم که بسیار هم بهش دلبسته شده ام
بله تفريح تازه ام ديد زدن عکس دخترهای فارغ التحصيل شده 53 سال پيش در سايت يک کالج قديمی در پنسيلوانياست
عينکهای گنده و موهای موجدار و دندانهای سفيدشان،قیافه های گاه معصوم و پر شر و شور آنها لبخندهای واقعی و یا قلابی آنها مقابل دوربین دیدنی است و از همه مهمتر اینکه وقتی ميفهمم بيشترشان مرده اند خنده وحشتباری می کنم و باز با ولع هر چه تمامتر میان دخترکان مرده دید می زنم ! تازه نام و مشخصات بعضی هایشان را تایپ ميکنم و لای خاطره ها گم و گور ميشوم.

من سیندرلا شدم

دیشب خواب عجیبی دیدم خواب ديدم دختر شدم !
اونم نه از این بی ریختها ها من سيندرلا بودم
خلاصه کلی داشتم حال میکردم و همه چی داشت خوب پيش ميرفت که يهو وزير اعظم یا شاید وزیر اطلاعات با کالسکه و سرباز و خدم و حشم اومد دم خونه مون
واقعا داشتم از خوشحالی از خواب می پریدم که ایول همه چی به خوبی و خوشی داره پیش میره که دیدم ای وای وزیر داره به نامادريم میگه :سلطان ترور شده و تنها مدرک به جا مونده از قاتل اين لنگه کفشه..دخترانتونو صدا کنيد..! - هیچی دیگه از ترس زندان و دادگاه از خواب پریدم و پیش خودم گفتم ظاهرا این داستانها تو خواب هم و حتا مواقعی که دختر شده ام هم منو ول نمی کنه !

انگار نه انگار شده ام

انگار نه انگار شده ام
نه از این انگار نه انگارهای بی دکمه و با ته ریش
خیلی بیشترخیلی انگار نه انگار تر از این حرفها !
می دانی چرا ؟
آخه من وقتی از ایران زدم بیرون با خودم قرار گذاشتم که تا میتونم و جا داره درس بخونم و هر چه استعداد داشته و نداشته دارم رو شکوفا کنم !
داستان چهار سال اولش بر همان مبنا بود و خوب طی شد
اما حقیقت واقع شده بعد دکترا این است که
من اینجا روز به روز
خنگ تر
کندتر
تنبل ترو بی مزه تر
می شوم!
ترسم از آن است که آخر با نقص ذهنی به وطن برگردم !

سفر سفر

مسافرت سه چهار شبانه روزی من به بوداپست تمام شد و دقیقا از بیست و چهار ساعت گذشته شاید بیست ساعتش به کار گذشت ، خسته و کوفته لنگان لنگان آمدم به هتل چه دل خوشی داشت نگهبان هتل وقتی که حال و روزوارفته و ژولیده مرا دید فکر کرد حتما از دیسکویی یا نایت کلابی برمیگردم و پرسید اینجوی بود ؟ نگاهش کردم و گفتم : یس وری وری ! و حالا فقط کمتر از هفت ساعت دیگر فرصت دارم تا خودم را ریکاوری کنم برای سفر چند ماهه دیگر از عروس اروپا حتما به داماد خاورمیانه ! بله باز می‌روم سفرو با همه خستگی ام کمی هم پنهان نکنم خوشحالم چه فرق می‌کند که کجا و چه طور، مهم این است که وسایلم را با دقت یکی یکی جمع می‌کنم و در ساک میگذارم و اتاق را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و در را می‌بندم.
با آرزوی که شاید روزگارم در سفر فرق کند و بهتر شوم از این روزها از پله‌های هتل پایین می‌روم و سفر در سفر را شروع می کنم می دانید آدم دوست دارد رنگ روزهایش را عوض کند. شاید هم آدم احتیاج دارد که رنگ روزهایش را گاهی عوض کند.
من عاشق این ذوق و شوق قبل از سفرم
اما خسته ام و دلگیر
دلم بیش از همه چیز و هر جا آسمان ابری لندن را میخواهد
آخر می دانید
.....
بماند برای وقتش ، خواهم گفت

این پست اسم ندارد مخاطب دارد !

من به دلیلی که دوست ندارم بگم همه نوجوانی ام رو تو خونه پدر بزرگم گذروندم و دور از پدر مادر و خواهر و برادرم بودم
البته اصلا برام مهم نبود
من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگم بودم ومطمئنم که از همه شما بیشتردوست داشتم این دو موجود عجیب زندگی ام را .
یادمه یکبار ازپدربزرگم وقتي که داشت مثل همیشه از پنجره اتاقش به باغ سفارت انگلیس نگاه میکرد و رادیو گوش می داد و سيگار مي‌كشيد: پرسيدم: آقا جون هيچوقت شده وقتي تو خونه خودت هستي احساس كني براي "خونه" دلت تنگ شده؟
شده هيچ وقت درست موقعي كه داري تو برف قدم مي‌زني احساس كني چقدر دلت برای برف تنگ شده؟
يا وسط  تابستون احساس كني دلت براي " تابستون" تنگ شده؟
يا نه اصلا بري سفر و نخواي كه هيچ وقت برسي؟
شده تا حالا دلت بخواد بري بالاي يه ساختمون بلند و اون قدر داد بزني تا صدات بگيره و بعدش خودتو از اون بالا پرت كني پايين؟
و خیلی سئوالهای دیگه که الان یام نمی آد
و پدر بزرگم هم فقط نگام کرد و نگاهش واقعا نگاه بود و بعد دوباره یه پک زد به سیگار زر بلندش و به سادگي گفت: نه نشده
بعد ازم پرسید میدونی ماهی ها وقتی که دارن تو آب وول میخورن و لبشونو تکون میدن چی میگن ؟
من گفتم نه چی میگن ؟
بعد آقا جون گفت میگن : آب آب 
دنبال آب میگردن 
وای نمی دونید که من به خاطر همون بود كه دوستش داشتم
همون سادگي‌ قابل اعتمادمش که اينكه هیچ وقت تو زندگیش نقش بازي نمي‌كرد 
(تو کتاب خاطرات فرشته هام خیلی از پدر بزرگم نوشتم وقت کردید بخونیدش )
اما همه اینها رو گفتم که اینو بگم
امشب من سئوالهایی تو ذهنم ول خورد !
...
ولی اونی که میخوام نیستش تا ازش همه سئوالهامو بپرسم نیست 
ولش کن بذار این پست رو اصلا تمامش کنم...

تقدیر من

يه کتاب کوچولو و نازک با يه جلد آبی و سياه.اگه دقت کنی عکس يه شترسوار با يه هرم رو هم ميتونی رو جلدش تشخيص بدی.اون بالای صفحه هم نوشته: کيمياگر
شايد با خودت فکر کنی که يه افسانه اس راجع به يه مرد که ميخواد مس رو طلا کنه همون فکری که من کردم! ولی وقتی صفحه اول رو باز ميکنی کم کم ميفهمی که بدجوری اشتباه کردی!
شايد شش یا هفت سال پيش بود که خوندمش و شايد از همون شش - هفت سال پيش بود که يه جور ديگه به اتفاقاتی که اطرافم ميافتاد نگاه ميکردم.
از همون موقع ها بود که هر اتفاق جزئی که برام ميافتاد برام يه نشونه بود چند روز پیش نیز برام یه اتفاقی افتاد که فکر کنم نشونه باشه
چهار روز پيش وقتی داشتم می رفتم آزمایشگاه بیمارستان تا پامو گذاشتم تو سالن (دقيقا اولين قدمی که توی بخش گذاشتم)يهو بند کيفم در رفت!
کيفم افتاد پشت در آزمایشگاه منم موندم اين ور در !
شايد فقط يه اتفاق ساده احمقانه باشه ولی منو بدجوری برده تو فکر...
نميدونم معنيش خوبه يا بده؟
فکر کردم اگه نظر شما رو هم بدونم بد نباشه !؟
ببخشيد که مطلب اين دفعه اين قدر يه جوری شد!!

خیال تو

خواب دیدم نمردی
زنده بودی
این هفت سال گم شده بودی
یهو پیدا شدی
اومدی پیشم و رفتیم
با هم بستنی خوردیم
موهاتو کوتاه کرده بودی ، مدل گوگوشی
هنوزم می رفتی کلاس باله
به عادت خیلی سال پیش
یه صدای خوب بیدارم کرد
وسط اتاقی سرد بی نور و پنجره

ننه خدیجه

دبستانی هستم، شاید سومی
ننه خدیجه همانی که سر خیابون یخچال همیشه با یه زنبیل پر آت و آشغال از صبح تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود تا شب و طوری با انتظار اون دور دورها رو از روی صندلی ایستگاه نگاه می کرد که انگار دیرش شده انگار که منتظر یه اتوبوسی هست که هیچ وقت هم نمیاد همونی که می گویند دیوانه است همونی که می گویند شوهرش یه شب رفته و دیگه برنگشته همونی که پسربچه های محل برایش اسم می سازند و گاهی دورادور اذیتش می کردند که بعضی وقتها بدون دلیل خاصی؟! نمی دانم هم شاید دلیل داشت حتما دلیلی داشته که یک هفته تمام یا می خندید یا گریه می کرد ، همونی که هر چند وقت می آمد دم خونه مون تا یه استکان چایی داغ بخورد گرم بشه یا یه لیوان شربت و آب یخ بخورد از گرمای هوا خنک بشه آمده بود خانه مان و وسط حیاط روی تخت نشسته بودو داشت برای مامانم گله می کرد آره همون ... هر دو سه هفته می آمد وبا صدای بلند حرف می زد اینکه مردی که نمی دانم که اش است کتکش زده اینکه غده ای تو شیکمش در آمده که خیلی هم درد می کنه...
روی پله های خانه نشسته ام، خودم را چسبانده ام به مامان طوری که لمس دامنش آرامشم دهد...  هر دفعه که می آمد زیاد حرف می زد ، شاید یک ساعت تمام و شایدم بیشتر با همان صدای بلند...  اما من همه اش همین را می شنوم اینکه مردی کتکش زده، اینکه سردش است،یا از گرما دارد می میرد اینکه با آن لباس کلفت بافتنی هنوز سردش است ، ننه خدیجه قد بلندی داشت ، خیلی لاغر بود و با چادری با خال های مشکی یا قهوه ای همیشه خدا هم سیاه زمستون یا چله تابستون فرقی نمیکرد یه گالش مشکی پاش بود همونهایی که وقتی درش می آورد قرمز خوش رنگ توش باهات حرف می زد ننه خدیجه دوباره آمده بود خانه مان و مامان هم به سراغ آشپزخانه و کمدهایش که می رود که حتما دوباره برنجی نانی چیزی بهش بدهد که ثواب داشته باشد من هم تا در سالن با او می روم خودم را پشت در قایم می کنم و ننه خدیجه را تماشا می کنم... 
هنوز با صدای بلند حرف می زند شاید برای من، شاید برای مامان، شاید برای همه دردهایش...
نمی دانم ننه خدیجه کجایی بود ... 
همانی که مدتی بعد دیگر به سراغمان نیامد تا برایمان با صدای بلند حرف بزند که سردش است... 
همانی که گفتند زیر پله های یک خانه در حال ساخت از سرما یخ زده است...
امشب دلم سخت برای عصرها و غروبها و شبهای قلهک برای همه آدمهای تنهای قلهک
برای ننه خدیجه و همه اونها تنگ شده تنگ...

آدمها

آدمهایی که چشماشونو میدوزن زمین و پائین و نگاه می کنند
و تو صورتشون هیچ لبخندی نیست
دارن از خودشون فرار می کنند
دیگه نمی دونم چه جوری حالیت کنم
نمی ذارم از دستت بدم
بفهم چی می گم
بفهم
...

هان؟

گفتند : ظرفهای پر از اسم و صفت های پلید را از سینه بیرون بیاوریم .
و اورا بشکنیم ، اگر نتوانستیم ، آن را خالی کنیم ، تا آینه ما را همانگونه که هستیم نشان دهد !

هارول پینتر مُرد

متنفرم از روزایی که با خبر مرگ شروع میشه
حس خون تازه تو دماغت که داره میاد پائین و پائین و میاد رولبتو تو تلخیشو تا عمق جونت حس می کنی
دیروز همین طوری بود از خواب که پاشدم همینجوری داشتم وول می خوردم که لب تاپو باز کردم و تا اومدم تو خبرا سرک بکشم دیدم وای یکی از محبوب‌ترین نویسنده های زندگیم که از آخرین کتابی که ازش خوندم همین هفته پیش بود به فصل آخر زندگیش رسیده : هارولد پینتر
من با خیانت هارولد زندگی کردم به معنای واقعیش نمی دونم خوندینش یا نه در "خیانت" این عجوبه قصه‌ی را از انتها به ابتدا روایت می‌کند که در همان ابتدا اصل قضیه لو می‌رود. اما با هنر بی بدیلی که دارد و در چیدمان سطرهاش نهفته تو همچنان تشنه خوندن میشی بخونیدش عالیه
از داستان‌هایش "جشن تولد" و "وقت ضیافت" را خیلی دوست دارم البته وقت ضیافت را با ترجمه ترکی استانبولی خوندم خیلی دلم میخواد فارسیشو بخونم (کسی خبر داره ترجمه شده ؟ )هارولد مهم ترین اتفاق ادبیاتی ده سال پیش زندگی من بود که همچنان بود و بود تا حالا گرچه خودش گفته : من هرگز قصد ندارم آدم مهمی شوم... اما مهم بود
نمی دونم شایدم خوش بحالش که رفت

چپق صلح

من این روزها یه حسی بهم میگه نهلیسم بهترین چیزه و بهترین انتخابه
من این روزها یه حسی بهم میگه صادق هدایت میتونست یه پیامبر خوبی بشه یه چیزی تو مایه ابراهیم که اول خوااست سر بچه شو ببره و بعد هم رفت وسط آتیش برا خودش بندری رقصید
من این روزها یه حسی بهم میگه چه کیفی داره با سرعت هر چه تمامتر گازیدن تو اتوبانی که تهش یه دیوار مثلا بتی منتظرته
من این روزها یه حسی بهم میگه بين بد و بدتر بايد بدترين را انتخاب کنم
و بعدش بشینم و با ابر سياه و آرک بزرگ چپق صلح بکشم و اگر ته قيافه اي و ته ريشي هم داشتم بعد برم با گرگها رقص تانگو
بله ، بايد اميدوار بود جماعت مانده بين بد و بدتر، هيچوقت نفهمند قضيه از چه قرار است

مادر بزرگم، مادر محبوبه

مادر بزرگم را من هم مثل همه شماها خیلی دوست داشتم
مادرمحبوبه واقعا محبوب بود و دوست داشتنی
تلخ ترین روز زندگی ام شاید آن روزی بود که مامان با چشم اشکبار از مطب دکتر کاشفی برگشت وبا هق هق گفت مادر سرطان دارد شاید تا چند روزی سکوتی کل خانواده را گرفته بود
یک سال مادر محبوب با سرطان دست و پنجه نرم کرد و آخر تاب نیاورد
مادرجون هیچ وقت از شهریار دل نکند و می گفت هوای تهران اذیتم می کند و مونده بود تو همون خونه باغی که داشت و همیشه عصرها می نشست و درختها و گلهارو نگاه می کرد و شاید با تک تکشون درد دل میکرد و حرف می زد

آن روز تلخ ... طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ خورد ودختر خالم با گریه گفت فقط خودت رو برسون و من هیچ دیگر نگفتم و بدون حرفی و یا اینکه به کسی بگویم از روزنامه زدم بیرون اینکه چطوری خودم رو با اون حال از میدان هفت تیر رسوندم شهریار هنوز هم نمی دونم ، همه نشسته بودند دور مادر و آروم آروم گریه می کردند .
نمي‌دانم در آن لحظات آخر مامانم به چی فكر می‌كرد كه فقط با حسرت سر تكان می‌داد و هی می گفت آخیش ... آخیش ، می‌دانم كه دلش نمی‌خواست مادرش به اين زودی بميرد اما همه ماها تو اون اتاق سايه سنگین و دردناك مرگ را بر روح خسته مادر محبوب حس می کردیم
مادر دیگر حرف هم نمی تونست بزنه و فقط نگاه میکرد و به‌سختی دستش رو تکون می داد و هی حالی ما میکرد که بیرون نرویم و همه تو اتاق باشیم و با چشماش دنبال بقیه می گشت .
لحظه ها کش پیدا کرده بود وتند می گذشت اما کشیده و درناک می ...
مادر داشت آب می شد و ما می دیدیم دست آخر دیگه داشت بغض همه بلند بلند می ترکید که شوهر خالم گريه‌كنان دويد بيرون ماشین رو روشن کرد و آورد تو حیاط ِ باغ که باید ببریمش بیمارستان ...
همه ماجرا بيش از سه چهار دقيقه بیشتر طول نكشيد. دکتر آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمی‌كرد. مادرمحبوب مرده بود. دستش در دست مامانم بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنج‌شش دقيقه‌ای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اين‌همه بيچاره دکتر به اصرارمامان نسخه‌ای نوشت و به او داد كه بگيرد و به بيمارستان تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر کاشفی هم گفت آنا ً خودش را برساند. مادر محبوب روی تخت چوبی‌اش روبروی پنجره های باز شده به باغ برف پوش دراز كشيده بود و چهره‌اش در آرامش مرگ غرقه بود. همه می‌دانستند كه مادر مرده است. بي‌اختيارگریه می کردند و او را می‌‌بوسيدند . داشتیم با كسی وداع مي‌كردیم كه دیگر جانی نداشت و جان و تنمان از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشتیم ، مامان و خاله ها ضجه می زدند و خوب‌ترين و مهربان‌ترين پاره وجودشان را از دست داده بودند . با اين‌همه وقتی دكتر کاشفی رسيد با اصرار او را واداشتند تا مرده را معاينه كند. نمی‌خواستند مرگ را باور كنند...
امروز هفت سال از آن روز می گذرد

خاطره شد

من یه شلواری دارم با مارک داکرس خاکی رنگ یا بهتر بگم قهوه ای روشن ، این شلوار امروز یکساله شد !
اما این همه داستان نیست
در پس این شلوار که تو یک روز بارانی متولد شد خاطره‌هايي هست كه وقتي نگاه‌شان مي‌كني باورت نمي‌شود كه خاطره‌هاي تو هستند
خاطره‌هايي هست كه به چيزي مثل همون باران نياز داري تا از آن‌ها شسته شوي و از يادشان ببري و ادامه دهی
... خاطره‌هايي هست

دوزاری زندگی

تو زندگی همیشه اتفاقات عجیب و غریب کمتر پیش میاد
و همیشه هم اون اتفاقات عجیب و غریب دقیقا
همونهایی هستند که انتظارشو هیچ وقت نداری
تو زندگی همیشه اتفاقات نادری که به راحتی می افته و بدون هیچ درد سری می افته
ازبد روزگار دقیقا همونهایی هستش که
در یک چشم بهم زدن عمه که هیچی خاله و بلکه مامان و خواهرتو به حجله می بره
دقیقا اون که همیشه نه تنها تخیلشو هم نمی کنی بلکه
هر وقت از نزدیکای خیالش هم که رد میشی ده بار وسط کشاله انگشت شصتتو گاز میگیری و هی میگی وای خدا اون روزو نیاره
اما این خدا انگار همیشه آرزوهای مارو از رو آینه می بینه
یا هیچ کاری نمی کنه یا اگه بخواد بکنه و سورپرایزت کنه دهنتو سرویس می کنه
راه دور نریم همین خود من فلک زده
من توی زندگی یک چیز ندارم آن یک چیز را هم گذاشته ام برای نداشتن
که هم فعلا همه تقصیرها را حواله اش کنم
هم خودم را گول زده باشم که زندگی آن روی قشنگش را گذاشته بعدتر ها یواشکی نشانم بدهد
اما این بعدها حالا کی باشه من نبیلم که ؟
همه اینها را گفتم تا اینکه بدانید و بفمید که
همه بد بختی های ما اول از اون چپ بینی خداست و بعد از دوزاری های زندگیمون
دوزاري من هم يك شب من و دوست كج تر از خودم را توي پيچ واپيچ جاده فشم غافلگير كرد
بعد با آب و تاب فهماندمان ديگر براي عوض شدن خيلي دير شده
نه يك روز دير و يك سال دير، خيلي ديرتر
عصبانیت ماراهم تا دید سریع همه تقصيرها را هم انداخت گردن بارباپاپا
همون بارباپاپایی كه تمام صبح هاي دراز دهه شصت، هی عوض شد و ما را با دهان نصفه باز فاكد آپ بار آورد
تا شديم هميني كه شديم
دوزاري من همه اين كارها را كه كرد خيلي آرام افتادو رفت
طوري كه نه ما از ايني كه هستيم كج تر شديم نه در و داف توي صندلی عقب از خواب پريدند
...

نجابت و عدالت

عدالت اجتماعی یا نجابت عمومی و یا خواهرم حجابت مثل گوهری است درصدف در کشور من یعنی اینکه
زنهای تپل مپل پولدار و احتمالا حاجی بازاری
و البته چادری با عینکای گنده
تو پرادوهای نقره ای تمیز
برن مجلس غیبت و سفره ابولفضل و ختم انعام
بعد دخترهای خوشگل
با مانتوهای ارزون قیمت میدان هفت تیر
و شاید هم درهم و برهم
تو اتوبوسها و متروها لول بخورند
و اگر کسی هم تو اون شلوغ پلوغی کاری کرد
جیکشون در نیاد
چون یا دختر نجیب جیغ نمیزنه و یا اینکه اون مانتوش باعث شده اون یارو کاری بکنه

سرو کله

من اگر وقت شناس بودم يک بار که طبقه دوم قرار گذاشته بوديم زودتر ميرسيدم
مي ديدم چطور سر و کله ات ـ‌ به معنی واقعيش ـ از پايين پله برقي،آرام، پيدا ميشود
دو زاريم ميافتاد چه ترسناک است سر و کله آدم جديد توی زندگی يکی پيدا شدن
فرار ميکردم و کسی نبود برای ده دقيقه دير و زود از زندگی سيرش کنی

پی نوشت : یک مترجم فارسی به فرانسه یا انگلیسی لطفا اینرا برایش ترجمه کند

زندگی

دارم روی یه عکس کار می کنم
هربار که گند می زنم با خیال راحت آندو می کنم
وسط کار یکهو پاز می کنم و میرم وبگردی دوباره میام اف هشت رو می گیرم و همه کارامومی بینم
توش که می مونم و گیج می شوم کنترل شیفت رو میگیرم با اف ده بهم یه سری پیشنهاد میده
اوم بعضیاش معرکه هست
دوباره شروع می کنم و با خیال راحت میرم جلو تا اینکه دوباره پاز می کنم و نگاه می کنم به این همه دکمه روی کیبورد نگاه می کنم و می گم
زندگی من خیلی دکمه کم داره

تصمیم کبری

آدم اگر سرش به تنش بيارزد ميفهمد بايد خواب آلود تر از اين حرفها باشد
آنقدر خواب آلود كه نه توي جلسه کاری بین اون همه کله خر اظهار نظر كند ، نه توي تخت اظهار علاقه ، نه از ترس تنهايي اظهار تاسف ، نه توي جمع هاي بيش از دو نفر اظهار وجود ! تا حرف می زنی می گویند فکر کن فکر کن
... واقعا که
بعد از سی و چند سال، هنوزم هستند آدمهايی که نميفهمند
اونقدر زیاد که نمی فهمند بابا فکر زياد، تصميم را خراب ميکند،مصنوعی ميکندبه قول بچه ها اسپویل ميکند
من که همیشه اعتقاد داشته و دارم کبری ترين تصميم ها را بايد گذاشت برای مواقع پر جيش و پر اسپرم و پر خواب
کمی قبل از خيس شدن شلوار و پايين کشيدن شلوار و خوابهای بی شلوار ديدن
بی فکر و بی منطق و به قول بچه ها راو که همون کال و نارس خودمونه
+ اگه بچه ها نبودن من با کی بدمينتون بازی ميکردم؟

مثل آئینه

از قاب عکس روی دیوار بگیر
تا یقه ی این پیراهن که چسبیده است به گلویم
می توانستند جای ما نفس بکشند
و جای خودشان نفس بکشند
جای این که خودشان باشند

می توانستم همین قلم مو باشم
که مدام سرش را پایین می اندازد
و قرمز بالا می آورد
بهتر که می دانی
قرمز به کجای نقاشی ات می آید
به نقاشی کجایت نمی آید

می توانستی قاب عکسی باشی به دیوار
چشم دوخته به دگمه های پیراهنم
که تا بیخ گلویم را خورده اند
می توانستی جای این درخت باشی
که توی عکس ، هر جایی
از اندام صخره های الوند بالغ شده
و پیراهنی که باد
با تمام حرفها چسبانده است به صورتش

توی این اتاق
می توانستیم دو تا باشیم
مثل آینه ای که افتاده است توی خودش
مثل آینه ای که افتاده ایم توی خودش
توی بیرونش

جنگل جای ساده ای است

من یاغی و توی ملودرام را هم کتاب خراب کرد
تو را عشوه گری های گاو ماده ، هزار و نهصد و خورده اي عمو جرج از راه به در کرد
من را جو جنگل دوستي رحماندوست گرفت
----
من و تو فرق زيادي نداريم نفس جفتمان بالا مي آيد براي يکي دو تا دريا آن طرف تر ادامه تنبلي دادن
هه
---
من و تو را کتاب خراب نکرد
تو را جو کتابخانه گنده تان گرفت
من را قيمتهاي سه رقمي کتابهاي کيوسک روزنامه فروشي از راه به در کرد
---
من و تو فرقهاي زيادي داريم
تو مدتي طول ميکشد بفهمي پسرهاي زردمبوي اینجا هم همان ... هستند که تو ایران بودند
اما من همون ماه اول فهمیدم هر کجای این آسمان آبی بروی دختراش همانی رو دارند که اون دختر خوله که خونشون ته کوچه مقصود بیک بود ، داشت
---
ولي من سه سوت ميفهمم جنگل جاي ساده اي است
صبح به صبح هم همه لغت های سخت پروژه هامو با دو تا هويج می برم پیش خرگوش پارک دم خونم که هر روز میاد با صدای بلند نرمش شکم می کنه تا برام حل کنه
پشت بندش هم با همه زیرکیش باز از روباه جاکش گول میخوره
می دونی چیه ماجرای من و تو خیلی گنگه اصلا بايد رفت پيش جغد دانا تا همه چيز را حل کند

هویج بستنی


دقیقا ده سال پیش که من دانشجوی دانشگاه هنر بودم و کسی هم به دلایلی کامل مشخص تحویلم نمی گرفت وبهم می گفتند آنتن ، یکروز سرد زمستانی من در ایستگاه اتوبوس خیابان طالقانی با موجودی آشنا شدم که سالها زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد
بعدها آن موجود راهش از من جدا شد و رفت ژاپن ، ازدواج کرد و هر از گاهی از این و آن می شنیدم که آره آنجا دارد نقاشی می خواند .... آره استاد شده برای خودش ..... شنیدیم که گالری زده در توکیو .... راستی شنیدی فلانی بچه دار شده ؟ ..... و من همیشه بدون هیچ دلیل خاصی مشتاق بودم زندگی اش را دنبال کنم
حتما برای شما هم پیش آمده که کسی که روزگاری همه فکر و حواستان را گرفته دورادور و بدون حتا هیچ علاقه مجددی بهش زندگی اش را دنبال کنید ؟
حالا ده سال از آن روزها می گذرد و تنها چیزی که از اوبرایم باقی مانده تصویری مه آلود از قدم زدنهای طولانی از دانشکده سینما تئاتر تا میدان ولی عصر و یا میدان توحید است
این روزها از بس که آدمها زنگ میزنند و اطلاعات می خواهند و برایشان فک زدم که ویزا چطوری میشه گرفت ؟ شرایط پناهندگی چیه ؟ یه نفر هست تو یونان دارند دیپورتش می کنند میتونی کاری کنی ؟ این سایت بالا نمی آد چه کنیم ؟ اگه بخوایم فلان جا دانشجو بشیم چکار باید بکنیم ...دیگر از صدای زنگ موبایل یا بقول اینها سل فون ذوق نمی کنم .
تو یک روز کاری سخت و یک جلسه خیلی مهم بین وقت نیم ساعته تنفس یا پازه اینها وقتی که داری هول هولکی چای داغ کیسه ای رو هی تکون میدی تا آب نسبتا جوش رنگ بگیره و هی فوتش می کنی که زود سرد بشه ،دستات پر کاغذ و یادداشتهای جلسه است و وقتی که تو مغزت هزار طرح و حرف و دفاع و پروپوزال داره موج میخوره یکهو باز موبایلت زنگ می خوره و با بی میلی دکمه معروف سبز رنگ را فشار می دهم
و می بینم ای وای خودش هست
همان صدای آشنای ده سال پیش
اینقدر هول میشوم که اصلا نمی پرسم چطور منرا پیدا کرده
انگار که خود خود محبت از لابه لای امواج تلفن دارد می خورد به صورتم
حس خوبی هست وقتی می پرسد چه می کنی ؟ دوستان نزدیکت کی هستند

و من تند تند برایش از دوستانم میگویم و یکی یکی دقیق شرحشان میدهم
و وقتی میگوید حدس میزنم که دیگر آنقدر سرت شلوغ شده است که کمتر دلتنگی

عمق توجه اش را می فهمم و حرفش را تایید میکنم و در جوابش میگویم که
بعضی حس ها زمان و مکان نمی شناسند و دلتنگی برای کسانی که دوستشان داری فراتر از این حرفهاست

یادش می آورم که آن روزها چقدر منتظر تمام شدن کلاس بودم تا برویم قدم بزنیم و برسیم به خانه هایمان و سر هر آبمیوه فروشی باز بپرسیم با هویج بستی چطوری ؟
و روزهایی که نمی آمد کلاس چقدر دلتنگش می شدم
تازگیها بدجوری روی انواع مهربانی ها حساس شده ام بس که این مدت مهربانی های هدف دار دیده ام از آدمها و توی ذوقم خورده

عبور

از دو دسته آدمها (مثلا در فیلد آموزش و ورک شاپ ) حالم به هم میخوره یکی اونهایی که وقتی ازشون یک سوالی میپرسی، اونقدر قضیه رو مشکل جلوه میدهند و گیجت میکنند که حس میکنی باید این روش رو کنار بگذاری و از پسش بر نمیای و خلاصه دیگه بلند بشی بزنی بیرون و تموم دسته دوم ، اونهایی که در تعریف از کارهاشون اغراق درونی (احساس اتم شکافتن و گاها فیل هوا کردن و یا قسمتی از اندام غول رو شکستن ) دارند!
+یه قاعده و ضرب المثل کلیدی : همیشه از هر چی بدت میاد سرت میاد !
امروز رهبران این دو دسته خوردند به پست من :
اولی در هنگام رتق و فت کارهای افغانستانم
دومی در دفاع از پروژه ام و اینکه از بد روزگار نماینده یه ان.جی . او یی اونجا بود که احساس میکرد که اگر نبود الان زمین منهدم شده بود و ....
+اما اعتراف :
من از آن دسته آدمهایی هستم که اگر پایش بیفتد، مثل گوسفند سرم را می اندازم پایین و بی توجه به آدمها و نظراتشان از روی مغزشان رد می شوم ، و کله شان را انزمان درست عین خطوط نا پیوسته عابر پیاده می بینم .
+ادامه :
در دیدار رهبر دسته اول در دفتر ایساف اون هی می گفت امروز اینقدر مردن دیروز اونقدر
خطر ناکه نه نه نه نمیشه
اصلا مرزهای بین شهرها بستس
و من بعد تماشایش گفتم : اوکی مستر ! سی یو تومارو و فردا قراره برم اجازمو بگیرم !
اما رهبر دومی : من هی دارم از فواید بهداشت فردی تنظیم خانواده می گم این رهبر مونث که متاسفانه به عنوان حامی من هم درپروژه هست هی میگه لایه اوزون ! من میگم بله آقای رئیس ، تنظیم خانواده امروز نیاز اصلی کشورهای آسیانه میانه است دوباره بلند میشه میگه بله نگاه کنید اصلا میدونید این همه زباله اتمی چی میشن ؟ من خودم رفتم با قایق جلوی این کشتی ها ایستادم .......
اینجا بود که دوباره حس عبور در من زنده شد آنهم به سنگین ترین کفشم و سریعترین سرعت ....

این دیگه چه وضعشه؟

گردنم کج شده ! هم کج می بینم و هم کج می نویسم
اینرا که گفتم صرفا اطلاع رسانی بود ، اما آخه این چه وضع دنیایی است که برای من توی خوابهایم راه انداختی ؟ این دیگه کاملا سئوالی است ! هان این چه وضعیه ؟
آنوقت توقع داری من نشوم يک علامت تعجب به گندگی ...... مثلا به گندگی همین سقف اتاقت
همه جا پر شده از آدمهايی که قبل ازمن به دنيا آمده اند،با من زندگی کرده اند و قبل ازمن مرده اند
اسم همه کوچه ها شده شهيد سی سی! و سردار فی فی !
اسم اون مدرسه دخترونه ته کوچه رو هم گذاشتند دبیرستان دخترانه بی بی پی پی
تعجب ميکنم از اين همه گربه نره و ژپتو انگار نه انگار که پينوکيو نخ ندارد و بيشتر از الکسی نموف پشتک ميزند
آخر هم فرار ميکنم پيشت، زل ميزنم به سقف اتاقت و میپرسم : آن علامت تعجب روی سقف اتاقت را کی آن طور کج کشيده؟

تو استاپ ترنین

وقتی یک روز صبح که از خواب بیدار میشوی و روزت را با فرانک سیناترا شروع می کنی
ایف یو گو اوی
از آی نو یو ویل
یو ماست تل د ورد
تو استاپ ترنین
تو استاپ ترنین
وبازبه اینجاش که میرسه تو با خودت هزار بارتکرار کنی تو استاپ ترنین و هی خشک شوی، یخ بزنی، بغض کنی و دوباره تکرارش کنی آن وقت است که دیگرتا خود شب/ نه خوراک خوشمزه ای که دوست داری/ نه هم صحبتی و درد دل سیر بعد از مدتها با یه دوست چتی مهربان ندیده/ نه دیدن یک پرستار زیبا/ نه فیلم های جدیدت/ نه چت با یک دیکتاتور/نه صحبت با عزیزت /هیچ کدام تاثیری روی دلتنگی ات نمی گذارند:انگار این بغض لعنتی باید حتما بترکد تا آرام شوی
این روزها دلم فقط نبودن می خواهد
بی دلیل

قطب شمال و تولد تو

امروز تولد بوده است
من مطمئنم اون بالا بالاها سی و چند سال پیش امروز زنگ تفریح خدا بوده
زنگ تفريح خدا انتخاب آدم بعدی از لای اون گوله های گلی هست که اون گوشه جبرئیل درست کرده و یه فرشته دیگه هم عین نانوایی سنگکی هی خودشو تکون میده و با یه چوبی و یا یه چیز دیگه می اندازه تویکی از قطبهای دنیا
حالا کدوم قطب اون دیگه به ساده یا خشخاشی بودنش ربط داره
بماند که قطب شمال و جنوب دیگه معنا نداره
شما که نمیدونید من تازگی ها اونجا بودم دیگه گذشت اون روزها
قطب شمال الان نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
و قطب جنوب هم پر است از مستند سازهای علاف که از هم فيلم ميگيرند
سی و چند سال و هشت نه ماه پیش همچین شبی بارون می اومده
روزهای بارانی هم که خدا گيج گیجه ويادش میره که کی رفت زير کدام چتر
همین شد که امشب شد، تولد تو
اما خیلی اونورتر قطب شمال امشب من قطب شمال جدیدی رو توی اتاق جديدم، به يک فاصله از تخت و در و پنجره که آن را دور از چشم آموندسن يک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردمش
قرار ما هم زير چتر تو توی قطب شمال من
کنار بيلبورد کوکا کولا

چرخش

من واقعا به شعور این راننده تاکسی ها شک می کنم
اگر شعورشان ميرسيد کرايه صندلی پشتشان را 4 برابر ميکردند تا من نروم تلپ شوم آن پشت
زل بزنم به ماشينهايی که خيابان را برعکس ما می آيند بالا
و دوزاريم بيافتد که چقدر غمگينند آدمهای توی ماشينهای گنده و تنها

کاری به کار عشق ندارم

نه
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی رادیگردر این زمانه دوست ندارم
انگاراین روزگار چشم ندارد من و تو رایک روزخوشحال و بی ملال ببیند
زیراهر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگاریا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگرکاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم
تا روزگار دیگر
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم

فریب و لذت

دخترها را -همه دخترها را -بايد در نوزده سالگي -و نه زودتر و ديرتر -فريب داد
و جهاني ساخت از مادرهاي تنهاي بيست و پنج ساله
بعد نشست سر فرصت معني لذت را توي تمام فرهنگ لغت ها با ذغال سیاه كرد


پ.ن: و دنيايی ساخت که حتی از مال استاد هاکسلی نحيف هم قشنگ تر باشد

کلاسور جلد کرده بنفش

خواب ديدم 75سال گذشته و من هنوز هستم
اون دختره هم که هر روز می دیدمش با ناز و اطوار می رفت دبیرستان دخترونه ته خیابون یخچال هم هنوز زنده اس
جالب اینکه هنوز اون لباسهارو می پوشه و هنوزم کلاسورش تو بغلشه
بعد تو خواب می گفتم نه بابا خوابی این جعلیه
انگار دختر و پسرهاي هر نسل را جايي ديگر براي هم ساخته اند و ول كرده اند توي اين دنيا، گفته اند مثلا از متولدين فلان تا فلان اینجا مال شما و بالعکس !
آنقدر هم كامل اين كار را كرده اند كه نگو
و یکهوتو همون خواب لعنتی دوباره خون دماغ شدم و سرم و گردنم درد گرفت از خواب پریدم و با خودم فکر کردم اين پرستاره است كه باعث میشه هر دو سه هفته یکبار گردنم عود کنه و من را آن طرفها میکشونه يا عشق به زندگی و اين مزخرفات
یا نه واقعا این مریضی بی دردمون من باعث این فکراس
...
كاغذ را كه داد دستم،ديدم 75 سال قبل كسي هول هولكي نوشته: تونل ها را شايد کنده اند برای اين که سر هر کدامشان فکر کنی آن يکی سرش چه جور جايی ميتواند باشد
و بعد آخرش این جمله خط خورده که تونل ها را كنده اند براي خلوت من و تو لای لونه های خفاش
...
بيدار كردنم با آن زنگ مسخره اي كه گذاشته روي گوشي بس نيست تازه جيغ هم ميزند كه دستور جلسه عصر را گذاشته زير آهن رباي ساعت روي در يخچال
َخر!

بی قیدی

ديشب پدربزرگ فقيدم آمده با هزار جور ادا اطوار حاليم کند که: تو بی قيد شده ای؟
تو به قبر من خنديده ای که بی قيد شده ای
تويی که هنوز میترسی از هر رابطه فکری و جنسی و شغلی و عاطفی با اينهايی که آينده شان را نميتوانند با دقت بيشتر از یک مگا پیکسل ببينند
از خواب بلند شدم و دیدم وای آقاجون چقدر راست می گفت و راستی چقدر بی قيد شده ام
منی که با صف مدادهای تراشيده توی جامدادی ام هم نميفهميدم چکار باید کنم ؟



پی نوشت کاملا عصبی :
اين دنیا واقعا خودش یک فیس بوک و اورکات فيلتر نشده است ها ! امروز تو وسط یک شهرچند میلیونی که برای نیم ساعت فقط قرار بود توش باشم من یکهو سيگار به دست و هپل و بوگندو سينه به سينه می چسبم به کسی که من همیشه ازش متنفر بودم ، شاگرد اول کلاس اول دبیرستانمون البته با تیپی مرتب و موهای شانه شده و پالتوی خاکستری و خانمی به مراتب خوش تیپ تر و خوشگلتر از پسره
هیچی خلاصه مجبوری برای اولین بار بهش سلام کردم و مابقی اش هم از این دروغهای رایج ایرانی : کجا بودی این مدت ؟ میدونی چند وقته همدیگرو ندیدم ؟ وای که چه روزگاری بود ؟ چقدر خوشحال شدم اینجا دیدمت واز این حرفها
هیچی دیگه طرف که رفت من عین برق گرفته ها نشستم و فکر کردم که انگار که این دنیا هم می خواهد به من بفهماند که چقدر بی قيد شده ام و البته اينکه لای اين همه در و داف اگر بخواهم هم معجزه ميکنم به اين خوش تیپی و البته مذکری !

تی تی

میخواستم لجشو در بیارم برای همین زبانم را مثل چوب پنبه کردم توي لوله تفنگي که گذاشته بود توي دهنم و می گفت صدات در نیاد
روح مادر بزرگ نشسته بود لب ديوار کاخ دادگستری تا با هم برويم جايي توي دادگاه غیر علنی پيدا کنيم
بعدا بهم گفت وقتی که آن پاتروله آمد وآوردنت ، نشناختمت اول
از پشت گوشی گفتم: چادر که میپوشی قد بلندتر به نظر ميرسی

توهم

John Nash بزرگ، اين اواخر چيزي گم نکرده‌اي؟
تازگيها سر و کله آدمهايي اين دور و بر پيدا شده که شباهت عجيبي به توهمات تو دارند
دخترهايي که از تمام مردانگی، شانه ای پت و پهن کارشان را راه می اندازد
و مادرهايشان که گویا سرطان شانه بينشان اپيدمي شده

تابو

قبلنا دانشگاه و حالا هم این ورک شاپهای هر از گاهی همیشه همه تابوهای ذهنی منو میشکونه آخر به چه زبانی بگویم
دخترهای رديف جلويی شما را به هر چه میپرستيد کمرتان را با آن ناخن های کجتان،خرش خرش نخارانيد
شلوارهای گشادتان را دو دستی با تمام وجود بالا نکشيد
توی کانتین مظلومانه چایی و قهوه ننوشید
با استادها کل کل نکنيد
آخه چرا سعی ميکنيد تنها تصوير قشنگ توی کله من را خط خطی کنيد؟